
به گزارش افکارنیوز، سید احمد کسروی، مورخ، زبان شناس و از رجال فکری و فرهنگی معاصر است. وی فرزند حاجی میرقاسم تبریزی است که در ۸ مهر ۱۲۶۹ ش در تبریز به دنیا آمد. ناصح ناطق تبریزی در کتاب خود درباره خانواده وی این چنین آورده است:
کسروی
«کسروی از دودمانهای نامدار تبریز نبود… و خاندان کسروی –مانند بسیاری از دودمان های محروم تبریز - آرزو داشت که فرزند خاندان، درس ملایی بخواند و فقیهی شناخته و یا خطیبی نامدار شود… در آن روزگار، فراگرفتن دانشهای دینی در مدارس قدیم و تحصیلات مربوط به فن فقاهت وسیلهی بود برای افراد لایههای پایین اجتماع… که در جرگهی افراد محترم و صدرنشین … و در ریف افراد متعین درآیند.»(ر. ک. پژوهشگران معاصر، ج۴، صص۱-۲)
وی پس از گذراندن مقداری از تحصیلات قدیم و جدید پا به صحنه فعالیتهای اجتماعی گذاشت. نخست شغل آموزگاری را در مدرسه آمریکایی تبریز - مموریال اسکول - انتخاب کرد، در سال ۱۲۹۵ به قفقاز رفت و مدتی در تفلیس اقامت گزید، در این شهر با روشنفکران روسی، ارمنی، گرجی و ترک نیز آشنا شد و کتابها و نشریاتی مطالعه کرد، پس از مدتی به تبریز بازگشت و به کار خود در مدرسه آمریکایی آنجا ادامه داد.(سیری در اندیشه سیاسی کسروی ص ۱۰ تا ۱۲)
کسروی در آغاز به سیادت خود افتخار میکند و لباس روحانی میپوشد. بعدها هم که «ایرانی» بودن خود را بر «سید» بودن خود ترجیح میدهد و به این اعتبار که سید حسینی و از اولاد امام چهارم است و مادر امام چهارم، شهربانو دختر یزدگرد پادشاهی ساسانی بوده است، برای خود نام خانوادگی «کسروی» را انتخاب میکند.(ماهنامه حافظ. شماره۷۸. بهمن ۸۹. ص ۲۰)
* نهضت شیخ محمد خیابانی و کسروی
روز ۱۷ فروردین ۱۲۹۹ش در تبریز قیام مسلحانه ضد دولت وثوق الدوله و امپریالیستهای انگلیسی آغاز شد و به دیگر شهرستانهای آذربایجان سرایت کرد و انقلابیون به رهبری شیخ محمد خیابانی ادارات دولتی را به تصرف درآوردند.
کسروی در ابتدا با نهضت شیخ محمد خیابانی همراه گشت، اما دیری نپایید که با او اختلاف نظر پیدا کرد و از وی برید و دار و دسته جدیدی به نام «تنقیدیون» به راه انداخت.(سیری در اندیشه سیاسی کسروی ص ۱۰ تا ۱۲)
کسروی درباره خیابانی و قیام او مینویسد:
«خیابانی، همچون بسیار دیگران آرزومند نیکی ایران میبود و یگانه راه آن را به دست آوردن سر رشته داری «حکومت» میشناخت، که ادارات را به هم زند و از نو سازد و قانونها را دیگر گرداند. چنانکه در همین هنگام میرزا کوچک خان در جنگل به همین آرزو میکوشید. آنان نیکی ایران را جز از این راه نمیدانستند. راستی این است که خیابانی گرایش به بلشویکها نمیداشت و جز در پی اندیشه خود نمیبود.»(تاریخ هجده ساله آذربایجان ص ۸۶۵)
در چنین شرایطی که خیابانی با سه جبهه استعمار انگلیس، روس و استبداد داخلی درگیر بود، کسروی به مخالفت شدید علیه او برمیخیزد و با عدهای همدست گشته، در سر راه وی مزاحمتهایی ایجاد میکنند. نخست مخالفت خویش را به گونه انتقاد و اعتراض بیان داشته و آن گونه که خود روایت کرده است در جلسهای خیابانی را به استهزا میگیرد.
کسروی آنقدر به این مخالفت خود ادامه میدهد که بیگانگان از جمله استعمار انگلیس در او طمع میکنند و برای از پای در آوردن خیابانی از وی کمک میطلبند.
کسروی خود در این باره مینویسد:
«رفتار خیابانی نتیجههایی را در پی داشت. زیرا هم انگلیسیها و هم دولت ایران به بیم افتادند و به چاره جوییهایی برخاستند. آنکه انگلیسیها بودند میجر ادموند رئیس اداره سیاسی ایشان، از قزوین به تبریز آمد… میجر ادموند را یکی از کسانی که دید من بودم… سپس گفت: «چون شنیدم شما دارای دستهای هستید که دشمنی با خیابانی مینمایید، میخواهم بپرسم: آیا شما توانید، اگر کمکی هم دولت کند با خیابانی به نبرد برخیزید و او را براندازید؟!
گفتم: شما چون با زبان بسیار ساده پرسیدید من هم با زبان ساده پاسخ میدهم: ما چنان کاری نتوانیم، زیرا نخست همراهان ما بیشترشان کسان بازاریند و شایای زد و خورد و بیکار نمیباشند. دوم ما دسته خود را همان روز نخست خیزش خیابانی، پراکند گردانیدیم و سود ما در همان میبود. سوم خیابانی چون به نام آذربایجان برخاسته ما دوست نمیداریم در این خیزش با او به نبرد پردازیم.»
کسروی آنطور که خود اقرار میکند، مرد مبارزه با خیابانی نبوده، از این رو در برابر پیشنهادات عوامل استعمار و استبداد طفره میرفته. اما از سویی دیگر در پی آن بوده که دیگران را به این کار وادار کند چنانکه برای سر کوب کردن خیابانی با چهار تن دیگر همدست شده و از عین الدوله استمداد میجسته است.(تاریخ هجده ساله آذربایجان ص ۸۷۴-۸۷۶)
*کسروی و پاک زبانی
کسروی در ۱۲۹۹ش، به استخدام عدلیه تبریز در آمد اما با کودتای ۱۲۹۹ و تعطیلی موقت عدلیه تبریز رهسپار تهران شد و در وزارت عدلیه کار خود را با عضویت در استیناف تهران و سپس ریاست عدلیه استانها از سرگرفت. چندی نیز مدعیالعموم و قاضی بود؛ وی در دهه دوم حکومت رضاشاه، از مشاغل دولتی کناره گرفت و به فعالیتهای پژوهشی روی آورد. در فاصله سالهای ۱۳۱۳ تا ۱۳۱۹، به نگارش تاریخ مشروطه ایران پرداخت. وی در همین دوران مجله پیمان و سپس پرچم را انتشار داد و در آنها، به نقد فرهنگ دینی ایرانیان و سرانجام به داعیهداری یک آیین جدید پرداخت.
بیتردید فضای مرسوم عصر رضاخانی که در واقع عصر دین زدایی و فرهنگ زدایی به شمار میآید، در بینش کسروی مؤثر بوده است. کسروی حرکت جدیدی را در دو جبهه مذهبی و فرهنگی با دو شعار «پاک دینی» و «پاک زبانی» آغاز کرد.
پاک زبانی در بیان کسروی عبارت بود از زدودن کلیه واژهها و اصطلاحات تازی از زبان فارسی. شکی نیست که این مسئله از آنجا در خور اهمیت و توجه است که فرهنگ اسلامی - ایرانی، آمیخته است با زبان و ادبیات عرب، از این رو هر گونه کوششی برای منزوی کردن و متروک ساختن ادبیات عرب، بهره گیری نسلهای بعدی را از متون و آثار گذشتگان و منابع و مآخذ فرهنگی و مذهبی دشوار و بلکه غیر ممکن میسازد و از این جهت زمینه مساعدی برای مسخ و تحریف مکتب بوجود میآورد.
کسروی آشنای به مفاهیم مذهبی و ذخایر فرهنگی و ادبی بود و از باب اینکه «چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا» ضربه کاریتری از دیگران میتوانست وارد کند. کتاب سوزی او یک حرکت ضد فرهنگی جنون آمیز بود. خود او میگوید: «من آشکارا میگویم بسیاری از کتابهایی که نزد دیگران ارجمند است، ما آن را به آتش میاندازیم اینک کتابهای روی میز چیده شده، در میان آنها گلستان و بوستان سعدی، دیوان حافظ و مفاتیح الجنان و مانند اینها هست و همه اینها در خور آتش است»(دادگاه ص ۲۲ و ۲۳)
* کسروی و پاک دینی
کسروی با تمام مذاهب الهی به مخالفت و ستیز برخاست؛ به ویژه همه مقدسات و معتقدات اسلامی و شیعی را به مسخره گرفت. او تنها با خرافههایی که به نام مذهب ممکن است رایج باشد مخالفت نورزید و تنها از آن دسته از عقاید و احکام تعبدی انتقاد نمیکرد، و تنها به انزوا طلبی و صوفیگری و درویش مآبی و ریا کاری و سوء استفاده از احساسات مذهبی نمیتاخت. بلکه که اسلام به عنوان یک مکتب و طرز فکری که با حکومتهای فاسد و جائز به ستیز برمیخیزد و میخواهد با تشکیل یک نظام حکومتی صالح و عدالتخواه، جامعه بشری را به صلاح آورد، حمله میبرد و چنانکه او در این باره
مینویسد: «شما نیک میدانید که داستان ولایت یا حکومت در کیش شیعی چه عنوانی میدارد. از روی آن کیش، حکومت از آن امام است و چون او ناپیداست، فقیهان یا مجتهدان جانشینان اویند(که حکومت از آن ایشانست) به همین عنوان ملایان «سهم امام» میگیرند، در کار «صغیر» دست میدارند، زمینهای «مجهول المالک» یا «بیمالک» را میفروشند. به همین عنوان دولتهای(جائر) را «غاصب» میدانند و مالیات دادن و به سر بازی رفتن(در آن حکومتها) را حرام میشمارند.»(پاسخ به بد خواهان ص ۷)
بنابراین کسروی به فرهنگ و مذهب و مصلحان دینی با چنین دیدی نگاه میکند، و بیتردید این بینش نمیتواند در تاریخ نگاری او بیتأثیر باشد، از این رو باید گفت که کتابهای وی از جهت ثبت وقایع و حوادث، قابل استفاده و استناد بوده، اما از نظر تحلیل و تفسیر همراه با غرض ورزی و سلیقههای شخصی اوست.
* دفاع از رضاخان
شخصیت کسروی در دوران انقلاب مشروطه و تحت تاثیر آرمانهای آن، شکل گرفت و بسیاری از اندیشههایش در پرتو انقلاب بارور شد. اما نکته مهم این است، که کسروی برخلاف بسیاری از منتقدان رضاشاه در همه حال، قاطعانه از اقدامات رضاشاه دفاع کرد و از سرنگونی او افسوس خورد. این نوع نگاه و اساساً داوریها و تحلیلهای کسروی از عملکرد رضاشاه، این پرسش را به ذهن متبادر میسازد که چرا کسروی مشروطهخواه، از رضاشاه استبدادگر دفاع کرد؟
یکی از دغدغههای کسروی و حکومت رضاشاه، برانگیختن انگیزههای میهن دوستی ایرانیان بود. کسروی در عصر یکه تازی ناسیونالیسم میزیست. دورهی او، دوران رواج گونههای مختلف ناسیونالیسم بود، که در دنیای پس از جنگ بخش بزرگی از جهان را درنوردیده بود. هرچند اندیشه کسروی با همهی گونههای موجود ناسیونالیسم تفاوت داشت، اما همین امر یکی از انگیزههای اصلی تمایل و پیوند کسروی با رضاشاه بود.
کسروی در نیمه دوم پادشاهی رضاشاه، از حکومت او دلخور شد و از کارهای دولتی کناره گرفت. چنانکه خود گفته است: «من از رضاشاه جز زیان و گزند ندیدم. از این شاه جانشین هم کمترین نیکی ندیدهام و اگر بگویم بدی هم دیدهام، دور نرفتهام.»(احمد کسروی،(۱۳۵۷)، سرنوشت ایران چه خواهد بود؛ در موضوع پیشامد آذربایجان، تهران: رشدیه، ص۲۵.)
از آن پس کسروی، تنها به وکالت و پژوهش پرداخت. چندی در دانشگاه تهران و دانشکده افسری به تدریس پرداخت، اما با تصویب قانون استخدام استادان در مجلس، از وی خواسته شد در برخی مطالب مندرج در ماهنامه پیمان پیرامون شعر و شاعری عدول کند، که وی زیر بار نرفت و عطای تدریس را به لقای آن بخشید.
با آنکه کسروی در سالهای خفقان رضاشاهی، به نقد اجتماعی و آسیب شناسی رفتار ایرانیان پرداخت و از آرمانهای مشروطه دفاع کرد، اما هرگز گرفتار سیاه چالهای رضاشاه نشد و دولت نسبت به نشستهای خانه کسروی، انتشار کتاب آیین، نقد اروپائیگری، نقد صوفیگری و خراباتیگری و حتی کتابسوزان او، تسامح نشان داد. این مسائل، نشانگر آن است که رضاشاه منافع کسروی را برای حکومت خود به مراتب مهمتر از زیانهای او میدانست و میکوشید او را به هر قیمتی جذب نظام سیاسی، قضائی و آموزشی حکومت کند. حتی دعوت او برای تدریس در دانشگاه، در همین راستا صورت گرفت. هر چند
کسروی از مواضع خود عقب ننشست، اما در آثار خود از تلاشهای رضاشاه ستایش کرد.
از نگاه کسروی، رضاشاه دست نشانده انگلیس نبود. زیرا در قضیه شیخ خزعل، که انگلیس قصد داشت پادشاهی را در خاندان وی زیر حمایت انگلیسیها حفظ کند، این اقدام توسط رضاخان ناکام ماند. به اعتقاد کسروی، اگر رضاشاه عامل انگلیس بود چرا برای ایران ارتشی مجهز تدارک دید؟ چرا ایلات را تحت اقتدار دولت درآورد؟ چرا زنان را از زیر چادر و چاقچور بیرون کشید؟ چرا قمه زنی و زنجیرزنی و دیگر رسوائیها را برانداخت؟(احمد کسروی،(۱۳۵۷)، سرنوشت ایران چه خواهد بود، تهران: رشدیه، ص۲۴.)
کسروی
ناگفته روشن است، که کسروی در اینباره، نگاهی گزینشی به رضاشاه دارد. او بهرغم آشنائیش با حقایق کودتای ۱۲۹۹ و دست پنهان بریتانیا، آن را آگاهانه مسکوت گذاشته است تا از پیوندهای او با انگلیسیها سخن نگوید. این در حالی است، که در منابع تاریخی اعترافهای صریحی از رضاشاه مبنی بر روی کار آوردنش توسط انگلیسیها وجود دارد. به عنوان نمونه، دولت آبادی از زبان رضاخان مینویسد: «مرا انگلیسیان سرکار آوردند»(حیات یحیی، ج۴، ص۳۴۳.) چیزی مشابه همین مضمون را مکی از زبان مصدق نقل کرده است.(پاورقی کتاب نک: حسین مکی،(۱۳۵۹)، تاریخ بیست ساله ایران، ج۱،
تهران: نشر ناشر، ص۱۵۷.)
مسلم است، که کسروی به جای پرداختن به نحوهی روی کارآمدن رضاخان، آگاهانه از وابستگی رضاشاه سخن نگفته و این موضوع را آشکارا نادیده گرفته است؛ زیرا او به درستی میدانست، که تشکیل دولتی مقتدر و متمرکز در ایران در سالهای پس از جنگ جهانی اول، آرمان مشترک آزادیخواهان و دولت انگلیس برای خروج ایران از بحرانهای فراگیر و در غیاب روسها بود. از اینرو، به جای ورود به مباحثتاریخی با نگاهی عملگرایانه، به نتایج کار رضاشاه مینگرد تا او را بستاید و چشم بر حقایق پشت پرده فروبندد.
کسروی
این عکس در قوچان و زمانی گرفته شدهاست که کسروی از سوی وزارت دادگستری به ماموریّت خراسان رفته بود. در دست راست کسروی، کسرائی(شهردار قوچان) و دخترش فروغ و در دست چپ او افسران ژاندارمری دیده میشوند
او دربارهی رضاشاه مینویسد: «بسیاری از آرمانهای نیکخواهان ایران را از بنیاد گذاردن بانک ملی، برانداختن کاپیتولاسیون، یکسان گردانیدن رختها، کشیدن راه آهن و مانند اینها را به انجام رسانید و یکی از آنها نیز رو باز شدن زنها بود.»(احمد کسروی،(۱۳۵۵)، خواهران و دختران ما، تهران: کتاب، ص۴.)
کسروی برای آن که سخنانش دربارهی رضاشاه را منطبق با واقعیت نشان دهد، مدعی است که همواره از حقیقت دفاع کرده است نه از رضاشاه.
در مجموع، کسروی سیاستهای رضاشاه در خصوص آزادی زنان و کشف حجاب و محدود ساختن قدرت و نفوذ روحانیان را ستوده و مشی استبدادی او را زیر سئوال برده و آن را مصداق ضدیت با مشروطه و قانون دانسته است.(مطالعات تاریخ فرهنگی» پاییز ۱۳۹۲، سال پنجم - شماره ۱۷ - صص ۱۰۹ – ۱۳۳)
*ادبیات کسروی
در بررسی آرا و اندیشههای احمد کسروی بیتردید میتوان نقد ادبی را ضعیفترین بخش زندگی علمی او دانست. در واقع، نظریات انتقادی آن مورخ و زبانشناس درباره ادبیات وسیلهای برای تخطئه حیثیت علمی او شده و صاحبنظران را در این حیرت فرو برده است که وی در پژوهشهای خود در تاریخ و زبانشناسی آنچنان پای بند اصول علمی بوده، چگونه در بررسی ادبیات در تأثیر احساسات و عقاید شخصی داوری کرده است؟
سعید نفیسی
سعید نفیسی از اولین برخورد خود با کسروی چنین یاد کرده است: «… سرش بوی قرمه سبزی می داد… کسروی از من خواست وی را به خانه ی ادیب السلطنه(وزیر عدلیه) ببرم و کاری کنم که دوباره ماموریتی به او بدهد… معلوم شد… در هر ماموریتی که رفته با اعضای ادارات آن شهر و زیر دستان خود و حتی ارباب رجوع در افتاده و انها را رنجانیده است. مرحوم سمیعی در حضور من متعهد شد کار دیگری به او رجوع کند اما شرط کرد که در این ماموریت ملایم تر و خوش رو تر و سازگارتر باشد، او هم پذیرفت؛ اما گویا هرگز این شرط که کرده بود به کار نبست… در جعل لغات بی باک بود و کلمه هایی می ساخت که سابقه نداشت و مطابق
موازین علمی زبان فارسی نبود… آنچه درباره حافظ و سعدی و تصوف و دین شیعه گفت، نه تنها به نفع یران نبود، بلکه مغرضانه هم بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلا درباره آنها اطلاع نداشت. کتاب های تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و به آنها ایراد می گرفت»
«گاهی سخت در اشتباه بود و چون مرد افراطی و مستبد به رای بود، در این اشتباه پافشاری می کرد و مطلقا برای پی بردن به دلیل مخالفت، آمده نبود. در زندگی خصوصی نیز به همین اندازه تند می رفت. در جعل لغات بی باک بود و گاهی بی گدار به آب می زد»(به نقل از هوشنگ اتحاد، پژوهشگر معاصر ایران، ج۴، فرهنگ معاصر، ۱۳۸۱، صص۳-۸)
کسروی
مجتبی مینوی
مجتبی مینوی در مقالهی با عنوان «شیوهی فارسی نویسی» نوشته است: «عبارات خشک و بی جان و سمجی مثل مقالات و مقولات مرحوم احمد کسروی در ورجاوند بنیاد، بهایی گری و داوری و امثال آنها، اگر به رمز و اسطرلاب بتوان از آنها معنایی استخراج کرد، تازه چنگی به دل نمی زند و چیزی نیست که هفده بار پیش از او، نگفته باشد.»(یغما، سال سوم، شماره ی ۱۰، بهمن ۱۳۲۹، ص۴۰۷)
فرید جواهر کلام در مطلب تحت عنوان؛ خاطرات فرهنگی دیدار و گفتگوی علی جواهر کلام و احمد کسروی که در شماره ۳۶۱ بخارا، مهر ۱۳۸۰ - شماره ۲۰ منتشر نمونه آروده است:
کسروی
پدر با کسروی معاشرت داشت ولی من کمتر او را میدیدم تا آنکه یک روز نمیدانم به چه مناسبت پدر او را برای صرف ناهار دعوت کرد… پس از صرف ناهار مادر و خواهرم در انتهای اتاق دیوان حافظ در دست داشتند و آهسته باهم نجوا میکردند. ناگهان کسروی چشمانش را باز کرد و با صدای بلند خطاب به مادرم گفت:
- خانم، شما چه سان؟
مادر در پاسخ گفت:
- هیچی آقا، فروغ از من میپرسد چطور با دیوان حافظ باید فال گرفت.
کسروی با تعجّب پرسید:
- حافیظ؟ حافیظ چه میگوید؟!
پس از آن مدتی طولانی در ردّ حافظ داد سخن داد که مثلا حافظ واژگانی نظیر عدس، ارس، مگس، و غیره را کنار هم میچیده و بعد با آنها غزل درست میکرده است.
در حقیقت کسروی قسمت عمده مطالب و مسائلی را که در کتاب حافظ چه میگوید شرح داده بود و در آن روز به اختصار بیان داشت. حال نمیدانم در آن زمان این کتاب را نوشته بود یا بعدها نوشت.
در تمام مدتی که کسروی صحبت میکرد همه خاموش بودیم. وقتی به اصطلاح معروف روضهخوانی کسروی تمام شد، پدرم که ناراحت شده و قیافهای جدّی گرفته بود، بدون آنکه به چهره کسروی نگاه کند، با لحن محکمی چنین گفت:
- از نظر تنظیم قافیه و موسیقی غزلهای حافظ چیزی نمیگویم ولی هیچ کس نیست که فلسفه حافظ را رد کند یا بر آن خرده بگیرد، مثلا ملاحظه کنید چه میگوید:
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند
با اینکه:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
این چیزیست که فلاسفه جهان قرنهاست درباره آن بحثمیکنند و همینطور غزلهای دیگر. برخلاف انتظار، کسروی هیچ نگفت؛ مثل یک مجسمه سنگی ساکت ماند.
کسروی
*فرجام کسروی
اسدالله صفا از اعضای این گروه فدائیان اسلام میگوید: آن موقعی که ما در زندان بودیم، یک روز گوشه حیاط نشسته بودیم و داشتیم به همراه شهید نواب برای غذا برنج پاک میکردیم. به مرحوم نواب گفتم: «آقا، میخواهم چند چیز را از شما بپرسم، اجازه میدهید؟» گفت: «هرچه سؤال دلت میخواهد بپرس.» اول چیزی که سؤال کردم، همین بود که شما اول کسی بودید که کسروی را زدید، دوست دارم این ماجرا را برایم تعریف کنید.
کسروی
شهید نواب صفوی
مرحوم نواب گفت که من آن مجله «شیعهگری» کسروی را خدمت آیتاللهالعظمی حاج آقا حسین قمی بزرگ که در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم: «حاج آقا! اگر کسی به این گفتهها اعتقاد و باور داشته باشد، حکم آن چیست؟» حاجآقا گفت: «یک هفته به من وقت بده.»
حاجآقا مجله را برد و بعد از یک هفته داد به من و گفت: «هرکس اعتقادش بر این مطالب باشد و با آگاهی نوشته باشد، حکم قتلش بر هر فرد مسلمانی واجب است.»
کسروی
من این را که از حاج آقا شنیدم، بلند شدم و یکسره آمدم منزل آیتالله کاشانی. آنجا خودم را به آقای کاشانی رساندم و گفتم که یک چنین جریانی است و من خود آمادهام. تکلیفم این است که بروم و آن(کسروی) را بزنم. آقای کاشانی به من گفت: «فرزندم، حالا صبر کن، دست نگه دار.» حالا مرحوم آیتالله کاشانی چه حسابی میکرد، نمی دانم.
کسروی
آیت الله کاشانی
نواب گفت که بیرون آمدم و گفتم: «خدایا کمکم کن.» به چند نفر دیگر از علما هم سر زدم. سراغ یکی ازعلما که در خیابان ظهیرالدوله(ظهیرالاسلام فعلی) نرسیده به میدان بهارستان، مسجدی داشت، به نام شیخ محمد حسن طالقانی رفتم. وقتی مسایل و قضایا را گفتم به ایشان، گفت: «چه کمکی از دست من بر میآید که به شما بکنم؟» گفتم: «من هیچ چیز از شما نمیخواهم. فقط یک اسلحه برای من فراهم کن.» گفت: «من یک نفر را پیدا میکنم که این اسلحه را به تو بدهد، اما به مادرت فاطمه زهرا(س) ما را دیدی، ندیدی!» گفتم: «باشد.»
کسروی
آیت الله شیخ محمد حسن طالقانی
اسلحه را گرفتم و بستم کمرم و رفتم طرف دفتر مجله کسروی. از پلهها بالا رفتم. دیدم کسروی آنجا نشسته است و برای تعدادی از جوانان دارد سخنرانی میکند. سلام کردم و نشستم. سخنرانیاش که تمام شد، کسروی گفت: «سید، با من کار داری؟» گفتم: «بله» رفتیم در یک اتاقی و نشستیم.
گفتم که یک چنین مطالبی در مجله شما چاپ شده است. گفت: بله، همینطور هم هست؛ این مفاتیح هرچه درش نوشته شده است، درست نیست و اینکه پیامبر و اهل بیت(نعوذبالله) مال ۱۴۰۰ سال پیش هستند؛ حرفهایشان برای آن روز خوب بود نه الان که عصر اتم و برق، پیشرفت و… است. با همدیگر مقداری صحبت کردیم.
آخر سر به من گفت: «ببین سید! اگر وضعت از نظر اقتصادی و مالی خراب است، اگر هم بیکاری، من کار برایت درست میکنم، چه میخواهی؟»
گفتم: «اینهایی که گفتی هیچ کدامش به درد من نمیخورد.»
گفت: «خب، پس یک چیز دیگه به تو بگویم؛ بیا نزدیک.»
من را برد سر یک کمد. در کشو را باز کرد و گفت: «به جدت، دفعه دیگر بیایی مزاحم من بشوی، با این جوابت را میدهم.»
دیدم یک هفتتیر در آن کشو است. خندیدم. به من گفت: «چرا میخندی؟» گفتم: «من هم اتفاقاً آمدم همین را به تو بگویم. امروز چهارشنبه است، فردا پنجشنبه است، جمعه هم هیچ، شنبه صبح توی روزنامه اطلاعات و کیهان مینویسی که من سید احمد کسروی غلط کردم آن حرفها را در آن مجله(شیعهگری) نوشتم. اگر نوشتی و آن را پخش کردی که هیچ؛ اگر نه، سروکارت با همانی است که در آن کشو است… خداحافظ شما.»
از پلهها آمدم پائین و رفتم.
شنبه روزنامهها را گرفتم، دیدم هیچی در آنها نیست. قبل از آن، منزلش را شناسایی کرده بودم.(نزدیکیهای میدان حر فعلی کوچه خورشید بود.) روز یکشنبه یا دوشنبه، تک و تنها رفتم که در خانهاش را بزنم، دیدم در را باز کرده، دارد از خانه بیرون میآید. تا من را دید، دستش را برد برای اسلحه؛ من هم اسلحه را از کمرم درآوردم و سه تیر به طرفش شلیک کردم که افتاد.
صدای تیر که بلند شد، مردم ریختند بیرون.(آن موقعها کسی باور نمیکرد طلبه اسلحه به دست بگیرد. اگر یک فشنگ ازت میگرفتند پوست سرت را میکندند.)
مردم میگفتند بگیریدش.(فکر میکردند کس دیگری زده است.) گفتم: «کی را بگیرند؟ من او را زدم.» مردم باور نمیکردند. کسروی را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهی در میدان توپخانه بردند و من هم چند وقتی آنجا زندانی بودم.
علمای نجفنامه زدند به تهران، تلگراف زدند. حتی خود آیتالله کاشانی اعلامیه پخش کردند در بین مردم و تهدید کردند که اگر یک مو از سر این سید(نواب) کم شود، دست به اقدامات جدی و اساسی خواهیم زد.
مردم و علما دستگاه را بیچاره کردند. آنقدر که اعتراض و داد و فریاد زدند، دستگاه مجبور شد اعلام کند: «سند بیاورید تا نواب را موقتاً آزاد کنیم تا محاکمهشان شروع شود.»
به جدم فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گونی سند کولشان کرده بودند عوض یک سند! برای آزادی بنده و سرانجام مردم از زندان شهربانی ما را با سلام و صلوات گذاشتند روی کولشان و با شعارهای الله اکبر، زندهباد اسلام، زنده باد قرآن، در کوچه، بازار و خیابان نقل و شیرینی پخش کردند، گاو و گوسفند سر بریدند. کسروی را هم بردند بیمارستان، چند وقت بیمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علمای نجف هم بسیار استقبال گرم و خوبی از ما کردند. بعد از این ماجرا، عدهای که بعدها به جمعیت «فدائیان اسلام» مشهور شدند، دور و برما جمع شدند.
وقتی مواجهه نواب و کسروی در اردیبهشت ۱۳۲۴ نتیجه نداد و نواب به زندان افتاد، موضوع لزوم از میان برداشتن کسروی مطرح شد. عده زیادی به این فکر افتادند، ولی فدائیان اسلام در این میان آمادگی و برنامه مناسبتری برای اقدام داشتند. در این بین، احمد کسروی هم خود بر تحریک مخالفانش میافزود.
او در مراسم جشن کتابسوزان با صراحت به سوزاندن قرآن اذعان و حتی به آن افتخار کرد و گفت: «چون دیدیم سرچشمه گمراهیها کتاب است، این است که داستان کتاب سوزان پیش آمدهاست. جشن کتابسوزان در یکم دیماه است و یک دسته سوزاندن مفاتیحالجنان و جامعالدعوات و مانند اینها را دستاویز گرفته و هوچیگری راه انداختهاند. قرآن هم هر زمان که دستاویز بدآموزان و گمراهکنندگان گردید، باید از هر راهی قرآن را از دست آنان گرفت. گرچه نابود گردانیدن آن باشد.»(احمد کسروی دادگاه - ص۱۳ شرکت سهامی چاپاک)
در آن زمان، براساس شکایات فراوان مردم علیه کسروی، دادگستری تهران، وی را محاکمه میکرد. یک روز که او عازم جلسه دادگاه بود، فدائیان اسلام براساس طرح قبلی دست به کار شدند.
از میان داوطلبان شرکت در قتل وی، سیدحسین امامی، سیدعلیمحمد امامی، مظفری، قوام، علی فدایی، الماسیان، رضا گنجبخش، صادقی، مداح، علیحسین لشکری، حسن لشکری(دو برادر ارتشی) برای شرکت در عملیات انتخاب شدند.
روز بیستم اسفند ۱۳۲۴ کسروی و ده همراهش به کاخ دادگستری تهران وارد شدند که دو نفر از اعضای فدائیان اسلام(سید حسین امانی و سید علیمحمد امامی) به وی حمله کرده و با ضربات متعدد چاقو، او را از پای درآوردند.
امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خونآلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و گفت: «من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن میسوزاند.»