ژیلا امیرشاهی در اینستاگرامش نوشت: تازگی ها دفترم خالی ست شعر ها دیگر سراغم را نمی گیرند واژه هایم لال سطرها آب دهان مرده را مانند خودنویسم گرچه مالامال جوهرم خالی ست؛ چون که جای مادرم خالی ست صبح ها در ازدحام این همه آدم سایه های روشن و خاموش این همه چشم و دهان و گوش؛ باز هم حس می کنم دور و برم خالی ست چون که جای مادرم خالی ست ظهر ها در خانه همچون روح سرگردان می کشم هر سو سرک؛ چیزی نمی یابم گاه می گریم گاه می خوابم گاه گاهی شانه هایم می شود سنگین رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا یا نه، شاید ضربه دست زنم باشد خسته از پرسیدن حالم هم ز پاسخ های سربالا… یک نفر گاهی به دستم، استکانی می دهد می نوشمش، شاید چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این سایه ای بر سفره می لغزد می خورم، شاید ناهار است این بعد از آن وا می روم بر صندلی، امّا صندلی از پیکرم خالی ست؛ چون که جای مادرم خالی ست عصرها، تکارار یک کابوس در حیاط پشت خانه، روی رخت آویز چادری گلدار می رقصد یک نفر در گوش من می خواند این آواز: " مادرت را باد با خود برد… " می گریزم تا نگوید باز… می خزم کنج اتاق خالی مادر گنجه را وامی کنم، بو می کشم یکسر خیره گشته عینکش بر من! " آمدی فرزند؟ چشم من روشن… " عینکش را می کشم بر دیده، پنهانی کفش هایش را به روی لب جانمازش را به پیشانی… گنجه را می بندم و سر می نهم بر تخت هق هقم را در لحافش می کنم پنهان عطر اندامش دلم را می چلاند سخت سر که برمی دارم از بالین، خنده ام می گیرد از تصویر خود در قاب آیینه نیمی از من هست نیم دیگرم خالی ست چون که جای مادرم خالی ست شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خواب آور خواب را در چشم هایم می کند جاری آن دم آخر لحظه ی پایان بیداری؛ باز یادم هست: " مادر نیست " رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالی ست چون که جای مادرم خالی ست نیمه های شب، دم کابوس هایم گرم! که رها می سازدم از چنگ رویاها (خواب مادر داشتن خوب است، امّا سر ز خوابی این چنین برداشتن دشوار!) سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها چون که وقتی چشم ها را می گشایم باز پوستی می بینم از خود مانده بر تختم لاشه ی تن مانده، امّا جای من در بسترم خالی ست چون که جای مادرم خالی ست…