کیانیان نوشت: «هنگامى که براى زیارت امام رضا(ع) مى روم، گاهى بعضى از خدام امام، من را به محل استراحت خودشان دعوت مى کنند. من هم بى درنگ و در اوج خوشحالى مى پذیرم.
چاى ، گپ و گفت و مهربانى...
یک بار که صحبت ها درباره ى معجزات هر روزه ى امام گُل انداخته بود، یکى از خدام قدیمى که از دوستان پدر مرحومم بود تعریف کرد:
«چندین سال پیش، در یکى از شب هاى زمستان، بعد از کشیک خوابیده بودم که امام به خوابم آمد و فرمود: بلند شو برو جلو پنجره فولاد.
بى معطلى بیدار شدم. از این سوى صحن نگاه کردم و دیدم برف سفید یکدستى سراسر صحن را پوشانده و هیچ خبر دیگرى نیست! با خودم گفتم حتماً خیالاتى شدم ...برگشتم و خوابیدم. دوباره امام به خوابم آمد و گفت : مگر نگفتم بلند شو برو جلو پنجره فولاد؟! دوباره بلند شدم و رفتم و نگاه کردم و باز هم جز برف چیزى ندیدم! در دل گفتم ، یا امام رضا قربونت برم، اونجا که خبرى نیست! و برگشتم و خوابیدم. این بار امام با عصبانیت گفت: بلند شو برو جلو پنجره فولاد و گر نه اخراجت مى کنم!
ترسان و پشیمان از بى توجهى از خواب پریدم و به آن سمت دویدم و زیر لب طلب بخش مى کردم تا رسیدم پشت پنجره . باز هم چیزى نبود جز برف ! با ترس و زارى گفتم ،یا امام رضا مى بینى که آمدم، ولى اینجا خبرى نیست که ناگهان دیدم برف جلو پنجره تکانى خورد و سگ نحیفى بلند شد و نالان به راه افتاد. من هم که تازه متوجه ى مأمویتم شده بودم ، دنبال سگ رفتم . سگ با عجله از محوطه صحن به سمت خیابان طبرسى رفت و عاقبت جایى ایستاد و به من نگاه کرد! دیدم چند توله ى سگ، در چاله اى گود و پر از برفابه و گل افتاده اند. حیرت زده و نادم از سستى ام ، توله ها را از میان گل و شُل بیرون آوردم، گریه کنان و پشیمان از دیر رسیدنم، خشکشان کردم و با کمال احترام آن ها را در جایى مناسب و گرم گذاشتم.
وقتى صحبت هایش تمام شد فقط سکوت بود. از پشت پرده اى از اشک دیدم دیگران هم گریه مى کنند! فکر مى کردم چگونه به خودمان اجازه مى دهیم با حیوانات ، این مخلوقات بى گناه خداوند بد رفتارى کنیم؟! چه رسد به خشونت با آن ها ؟! که متأسفانه این روز ها رایج شده.»