انگار گلستان عشق و ایثار را با خود به همراه می آورند، نمی توان اثر رشادت ها دلاوردان را با زبان بگوییم، مالا مال وجودشان را عشق به وطن و انقلاب پر کرده است. آری اینجا کردستان است، سرزمین مهرورزی، ایثار و خروش، سرزمین دلاوردانی که نه تنها خود بلکه بیشتر اعضای خانواده شان را در جایگاه خداوند می دیدند.
خانواده های سه شهید به بالا، بازماندگانی که به قدری استوار و محکم هستند که در برابر آنها روح انسان احساس کوچکی می کرد.
خانواده هایی که در مقابل دشمنان تسلیم نشدند ، سرزمین کردستان که مامن عشق و دلداگی به وطن و وجب به وجب آن آمال از ایثار است و سراسر آسمان آن پر از ستاره های درخشانی است که با قاصدک ها خبر از ایثار و خروش می دهند، سرخ پوشانی که با رنگ عشق هم آغوشند و با خون خود نهال مهر و دلدادگی به انقلاب را کاشتند.
حمیده یوسفی یکی از مادران 4 شهیدی است که فرزندانش را تقدیم این انقلاب کرد، با این که کمرش زیر باز غم خم شده بود و چروک های صورتش نشان از دلدادگی به فرزندانش را میداد اما می گوید؛ خوشحالم که خانواده ام برای این انقلاب جان فدا کردند.
زبانم از بیان حتی کلامی قاصر میشود و تمام سوالات در ذهنم به یکباره پرمیکشد، نمیدانم از کجا شروع کنم، چشمهایشان به لبانم خیره مانده و من ناتوان از بیان حتی یک کلمه...
تلاقی چشمانش در چشمانم کافی بود تا عمق رنجسالهای سال زندگیاش در این شرایط را حس کنم و از ته قلب برای او و روزهای از دست رفتهاش ناآرام شوم.
از غم و دردهای آن روز که از او سوال می کنم اشک در چشمانش حلقه می زند و قبل از بیان هر کلامی سیل اشک امان از کفش میبرد و از بین چروکهای صورتش بر روی لباسش جریان پیدا میکند.
دستانش را به سختی به سمت صورتش میبرد و در حالی که به سختی کلمات را در کنار هم میچیند تن ضعیف صدایش در گوشهایم میپیچید و میگوید: نمیتوانم آن روزها را توصیف کنم.
چیزی می بینیم و چیزی می شنویم. خانواده ۲ شهید، خانواده ۳ شهید، خانواده ۴ شهید و ۵ شهید. به راستی چه می توان گفت و نوشت از این همه ایثار و بزرگی و شکوه مردانگی!؟ چون قلم اندر نوشتن می شتافت، چون به خود آمد قلم بر خود شکافت و به قول پیر فرزانه انقلاب « از شهدا که نمی شود چیزی گفت. شهدا شمع محفل دوستانند. شهدا در قهقهه ی مستانه شان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقون اند… این جا صحبت عشق است و عشق و و قلم در ترسیمش به خود می شکافد.»
مادری که در یک لحظه ی کوتاه 2 پسر، 2 دختر و یک برادرش در جلوی چشمانش پر پر شدند از خاطرات آن دوران برایمان می گوید، که 20 روز قبل از فوت امام راحل (ره) بود ، فرزندانم عاشق انقلاب و امام بودند همیشه می گفتند که امیدواریم مرگ ما زودتر از فوت رهبرمان باشد، مثل همیشه خانه شلوغ و پر هیاهو بود و برادرم نیز در منطلمان مهمان بود تا اینکه تصمیم گرفتن چند ساعتی را بیرون بروند که تسبیحی نظرشان را به خود جلب می کند نزدیک تر که می شوند انفجار مین تمام فرزندانم را تکه تکه کرد.
در حالی که اشک از گونه هایش جاری می شود ته دلم غبطه می خورم به صبر و دلدادگی این چنین مادرانی که با ایستادگی نیکو عشق را جانانه معنا کرند.
همیشه این تکیه کلامشان بود که کاش شهادت نصیبمان شود، کاش امام فرمان دهد تا برویم .
در هنگام شهادت آنها پسر شیرخواری در آغوشم بود ، پاره تنم بودند. گریه و زاری هم کردم اما شکر کردم که بچههایم باخدا بانماز و باایمان بودند و برای اسلام رفتند.
به همه مادران مرتب میگویم که به تربیت بچههایتان برسید. اگر دختر است حجابش را درست کنید و اگر پسر است باید آرام و متین باشند.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتنها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است....