مژده لواسانی با انتشار این عکس نوشت:
طولانیه،اما تا آخر بخونید
(من سبزه رو و لاغر و آرام و بی حواس
با یک بغل نوشته و انگشت جوهری...
من توی کافه منتظرت ...فکر می کنم
"مجموعه ی فروغ"خودت را می آوری؟
با هم کمی فروغ بخوانیم و طی شود
این روزهای سخت به دیدار سرسری...)
سال ٨٥،دختر ١٧ ساله ی پر شوری بودم که غیر از کتاب،برای خوندنِ یه شعر خوب،وبلاگ های شاعران جوان رو هم زیر و رو میکردم! وهمون روزها بود که این غزل رو( البته بخشیش رو نوشتم اینجا!)توی وبلاگ حدیث خوندم.
تا چند روز درگیرش بودم!
دخترِ غزلِ حدیث؛خیلی شبیهِ حال و روزِ اون روزگار من بود
بعد فکر کردم باید حدیث رو پیدا کنم! پیداش کردم و توی برنامه ی رادیوییم که سردبیرش بودم باهاش گفتگو کردم!ده سال پیش قرار گذاشتیم توی کافه و همدیگه رو دیدیم
نمیدونم چرا توی اولین دیدار،براش کلی گلایه کردم از کار و زندگی و حدیث گوش میکرد و شعر میخوند و آرامم میکرد...
دوستیمون از همون کافه شروع شد اما دیگه همدیگه رو هیچوقت ندیدیم جز پیام های گاه و بیگاه دنیای مجازی و محبتی که قلبمون رو تسخیر کرده بود.
حالا ده سال میگذره،دستِ روزگار، هردومون رو در جشنواره ی کودک اصفهان،کنار هم قرار داده،یه روز بعد از داوری باز هم توی یه کافه قرار گذاشتیم
عجیب اینکه من باز هم براش گله کردم و حدیث باز شعر خوند و آرامم کرد و ...
این روزها اصفهان رو با حدیث نفس میکشم و به رسم این دنیا فکر میکنم،چه عجیب آدمها کنار هم قرار میگیرند!
هیچ چیز،اتفاقی نیست!
#اصفهان#خیال_و_خاطره