هر چند عده ای شهادت آن حضرت را به دست همسرش می دانند اما باید دانست که درباره چگونگی شهادت امام جواد علیه السلام دو گزارش در دست است:
گزارش اول: شهادت آن حضرت به دست همسرش «ام فضل»
در این باره آمده است:
معتصم عباسی که از رشک بیش از حد و کم علاقه شدن ام فضل دختر مامون به امام جواد علیه السلام آگاه بود، با همکارى جعفر پسر مامون و برادر ام فضل و از راه حیله و نیرنگ زمینه اى فراهم ساخت که ام فضل را تحریک و به قتل امام جواد وادار نماید. معتصم یا جعفر سمى را در انگور رازقى تزریق کردند و براى ام فضل فرستادند و او نیز آن را در کاسه اى گذاشت و جلو همسر جوانش حضرت جواد علیه السلام نهاد. زمانی که حضرت جواد علیه السلام از آن انگور میل فرمودند، طولى نکشید که آثار زهر را احساس و کم کم درد شدید بر ایشان عارض شد و به سختى ایشان را بی تاب ساخت تا آن که به شهادت رسید.[1]
گزارش دوم : شهادت آن حضرت به تحریک قاضی شهر بغداد و به دستور معتصم عباسی.
عیّاشى به نقل از شخصی به نام «زرقان» که دوست صمیمى «ابن ابى دواد» [قاضى وقت بغداد][2] مى گوید: روزى ابن ابى دواد از نزد معتصم آمد، دیدم غمگین است، علّت را پرسیدم، گفت: «دوست داشتم که از بیست سال قبل مرده بودم».
گفتم: چرا؟
گفت: «به خاطر پیشامدى که در نزد خلیفه رخ داد، و سخن حضرت جواد علیه السّلام پذیرفته شد».
گفتم: چطور؟
گفت: دزدى در نزد خلیفه (معتصم) اقرار به دزدى کرد، خلیفه درخواست اجراى حدّ براى او نمود، خلیفه فقهاء را به مجلس خود احضار کرد، محمّد بن على (امام جواد علیه السّلام) نیز احضار شده بود، آنگاه خلیفه پرسید: دست دزد را از کجا باید قطع کرد؟
من گفتم: «از بند دست».
گفت: دلیلت چیست؟
گفتم: زیرا «ید» (که در آیه فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما[3] آمده، یعنى دست، که عبارت از سر انگشتان و کف دست تا مچ دست است، زیرا خداوند در آیه «تیمّم» مى فرماید: فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ : «پس صورتها و دستها را با آن مسح کنید».[4]
جمعى از حاضران، رأى مرا تأیید کردند، جمعى دیگر گفتند: «باید از آرنج قطع شود».
خلیفه پرسید: به چه علّت؟
آنها جواب دادند: خداوند در آیه «وضو» مى فرماید:
وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ : «و دستها تا آرنج را بشوئید».[5]
این آیه بیانگر آن است که دست تا آرنج را شامل مى شود.
در این هنگام، خلیفه به حضرت جواد علیه السّلام رو کرد و گفت: «اى ابا جعفر، نظر شما چیست؟
آن حضرت فرمود: «اى امیر مؤمنان! حاضران، در این باره گفتند».
خلیفه گفت: «سخن آنها را رها کن، نظر شما چیست؟».
امام جواد علیه السّلام فرمود: «مرا از جواب این مسأله، معاف بدار».
خلیفه گفت: «تو را به خدا سوگند مى دهم که نظریّه خود را بگو».
امام جواد علیه السّلام فرمود: اکنون که مرا به خدا سوگند دادى، نظر من این است که آنها، بر خلاف سنّت سخن گفتند، زیرا واجب است که قطع دست از بیخ انگشتان، اجرا شود، و کف دست باقى بماند.
خلیفه گفت: به چه علّت؟
امام جواد علیه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرموده است: «سجده بر هفت عضو مى باشد، پیشانى، کف دستها، سر زانوها، و سر انگشتان پاها، اگر دست دزد از مچ آن قطع شود یا از آرنج بریده گردد، دیگر دستى براى سجده کردن باقى نمى ماند، با اینکه خداوند مى فرماید: وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ : «محل سجدهها (هفت موضع) مخصوص خداست»[6] یعنى سجده بر این اعضاء هفتگانه واقع مى شود، و سپس خداوند مى فرماید: فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً : «در این مساجد، احدى را با خدا نخوانید»[7]بنابراین آنچه براى خدا است نباید قطع شود.
معتصم، از این پاسخ، شاد شد و آن را پذیرفت، و دستور داد تا دست دزد را از بیخ انگشتان دستش قطع نمایند، و کف دست را رها کنند.
ابن ابى دواد (قاضى) گفت: «در آن حال، قیامت من برپا شد، و آرزو کردم که اى کاش مرده بودم» (و این گونه نزد خلیفه و حاضران شرمنده و منکوب نمى شدم). زرقان مى گوید: ابن ابى دواد گفت: سه روز بعد از این حادثه، نزد خلیفه معتصم رفتم و گفتم: «نصیحت و خیرخواهى امیر مؤمنان (معتصم) بر من واجب است، مى خواهم سخنى بگویم که مى دانم به خاطر آن داخل آتش دوزخ خواهم شد».
خلیفه گفت: «سخنت چیست؟».
ابن ابى دواد مى گوید: گفتم: «وقتى که امیر مؤمنان، علماء و فقهاى بزرگ ملّتش را در مجلسى به خاطر مسأله اى که رخ داده، جمع کرد، و حکم مسأله را از آنها پرسید، آنها نظر خود را گفتند، و مردم نظر آنها را در آن مجلس و بیرون مجلس، و اطرافیان از وزراء و نگهبانان و ... شنیدند، سپس گفتار همه آن فقهاء و علماء ترک گردید، به خاطر فتواى یک مردى که بخشى از این امّت، به امامت او معتقدند، و مى گویند مقام او بالاتر از مقام خلیفه است، سپس خلیفه فرمان اجراى فتواى او را بدهد، نه اجراى فتواى فقهاء را، چنین موضوعى صلاح دستگاه خلافت نیست!».
ابن ابى دواد مى گوید: بر اثر این سخنان چهره معتصم، عوض شد و متنبّه گردید، و به من گفت: «خدا به خاطر این نصیحت نیک تو، جزاى خیر به تو بدهد»، آنگاه در روز چهارم به کاتب [نویسنده] یکى از وزیرانش دستور داد که حضرت جواد علیه السّلام را به خانه خود دعوت کند [و او را مخفیانه مسموم نماید].
کاتب، امام جواد علیه السّلام را در ظاهر با کمال احترام به خانه خود دعوت کرد، آن حضرت فرمود: «شما مى دانید که من در مجلس شما حاضر نمى شوم»، او اصرار و خواهش کرد که در یک وعده غذا، در خانه ما بیائى، زیرا دوست دارم، پا بر فرش خانه ام بگذارى و خانه ام به قدوم مبارکت، پر برکت گردد، و فلانى که از وزیران خلیفه است، مشتاق است تا با شما ملاقات کند.
امام جواد علیه السّلام به خانه او رفت، وقتى که غذا آوردند، لقمه اوّل را که به دهان گذاشت، احساس مسمومیّت کرد، مرکب خود را فرا خواند تا برود، صاحب خانه اصرار کرد که بمانید، آن حضرت فرمود: خروجى من دارک خیر لک: «بیرون رفتن من از خانه ات، براى تو بهتر است».
آن روز و شب، احساس زخم زهر در گلویش مى کرد، تا اینکه بر اثر آن به شهادت رسید.[8]
پی نوشت: ----------------
[1] . مسعودی، اثبات الوصیه (قم، انصاریان،1426ق، چ سوم)، ص227.
[2] . به عقیده ما نام صحیح وی همانگونه که در متن نیز آمده است «دواد» است نه «داود»، زیرا در دیگر منابع تاریخی نیز نام او چنین آمده و در ادامه آمده است: «ابن ابى دواد در مورد کشتن امام جواد علیه السّلام به معتصم، سعایت کرد، او در عصر خلافت مأمون و معتصم و واثق و متوکّل، قاضى عراق بود، همین جنایت او باعث شد که در آخر عمر به زندگى نکبت بار افتاد، فلج و زمین گیر شد، و پس از بیست روز که از مرگ پسرش گذشته بود، در سال 240 ه ق در بغداد، از دنیا رفت.
[3] . مائده- 38
[4] . نساء- 43
[5] . مائده- 6
[6] . جن - 18
[7] . جن - 18
[8] . عیاشی، کتاب التفسیر، (تحقیق هاشم رسول محلاتی، تهران، چاپخانه علمیه، 1380ش، چ اول)ج1، ص319-320 ؛ شیخ عباس قمی، الانوار البهیه، مترجم محمد محمدی اشتهاردی (قم، انتشارات ناصر،1380ش، چ سوم)، ص421.