با تماشای آنا (Anna ۲۰۱۹)، میتوان تصور کرد، لوک بسون (کارگردان) که روزی روزگاری هالیوودیها آثارش را میدیدند و جو گیر میشدند و بر اساس خط مشی او فیلمهای تولیداتی میساختند، حالا خودش دو فیلم بلوند اتمی (Atomic Blonde ۲۰۱۷) و گنجشک قرمز (۲۰۱۸ Red Sparrow) را دیده و سپس تصمیم گرفته که بر اساس فیلم «نیکیتا»ی (۱۹۹۰Nikita) خودش ملغمهای از دو فیلم یاد شده را درهم آمیزد و البته گوشهچشمی هم به فیلم سالت (۲۰۱۲ Salt) داشته تا فیلمی درباره جاسوسههای اغواگر روسی بسازد. گویا هر دو فیلم «بلوند اتمی» و «گنجشک قرمز» تاثیر غیرقابل کتمانی بر او داشتهاند.
اخبار فرهنگ و هنر - فیلمساز فرانسوی پس از دو فیلم نیکیتا (La Femme Nikita) و لئون: حرفهای (Léon: The Professional ۱۹۹۴) هیچ فیلم شاخص دیگری نساخت و در یک مسیر تجاری تبدیل به یک سریدوز هالیوودی و معمولی در اروپا شد. پس از شکست حماسه علمی تخیلی «والرین و شهر هزار سیاره»، با بودجه ۲۰۰ میلیون دلاری و عدم استقبال از فیلم در اکران آمریکا، بسون تلاش میکند که با فرمولهای رایج و آشنای هالیوودی که هزاران بار آزموده شده، شکست اقتصادی فیلم قبلی را جبران کند، غافل از اینکه فیلم جدیدش عملا برآمده از کلیشههای مبتذل و مرسوم هالیوودی است و با رابطه صمیمانه غرب و شرق، چه کسی افسانههای علمی تخیلی مثل فیلم «آنا» را درباره جنگ سرد باور میکند؟
لوک بسون در پشت صحنه مشغول هدایت بازیگران فیلم «آنا»
بسون شباهتی به کاراکتر لئون دارد. لئون در فیلم حرفهای قاتلی کار کشته بود و از الگوهای نوین آدمکشی استفاده میکرد و در برخورد با دخترکی احساساتی شد و فروریخت. بسون نیز ناگهان تبدیل به سینماگری شد که الگوهای حرفهای او در فرم و محتوا شبیه سری دوزان هالیوودی شد. او پایهگذار اکشنهای فمنیستی است که وجه زنانهاش را به خوبی پرداخت میکند و با برجسته کردن این وجه تماشاگر خود را با قهرمانی زن اغنا میکند. اما این وجه فمنیستی بشدت در سینمای امروز لوس و دستمالی شده است. امروز همه مردان جهان از رضامیرکریمی تا لوک بسون (فرانسوی) و بسیاری از سینماگران آمریکایی اولین دستمایهاشان برای خلق هر اثری، چنگانداختن به مایههای فمنیستی است.
«آنا» میتوانست توسط هر فیلمساز متوسط دیگری در هالیوود ساخته شد، اما بسون نتوانست از ساختن چنین فیلمی چشمپوشی کند. ساختن فیلم «آنا» توسط بسون صرفا یک تلاش شرمآور، برای کپیکردن حماسههای اکشن و ظاهری شیک از فیلمسازان اکشن-فانتزی لوس با تم جنگ سرد است. در حقیقت "آنا" بسون را تا اعمال ابتذال فرو برد و حین تماشای فیلم تصور میکنید کارگردان خیلی در تلاش است برای بازپسگیری ناامیدکننده اعتباری که در گذشته داشت. اما طرفداران دیرینه وی که او را بنیانگذار مکتب لوک (مکتب نگاه) در سینمای فرانسه میدانند، سخت از او ناامید شدهاند.
مجموع فیلمهای جنگ سرد زن محور (فمنیستی) این چند سال اخیر را وقتی کنار هم میگذاریم، تصور میکنیم که در شوروی سابق، سیستم دائما در حال شکار زنان اغواگری مفلوکی بوده که از آنان پرستو بسازد. با این تلقی مخاطب امروز که آن روزها را تجربه نکرده تصور میکند که شهر مسکو پایتخت فروش عروسکهای جاسوس بوده است.
مشکل اساسی فیلم این است که از بازی زمانی، فلاشبک و فلاش فوروارد، در این فیلم به درستی استفاده نمیشود. تریلر جاسوسی "آنا" در سال ۱۹۸۵ آغاز میشود، ناگهان به "پنج سال بعد" چشمک میزند، سپس "سه سال قبل" به عقب بازمیگردد، سپس چند ماهی ماهها جلوتر رخ میدهد، ناگهان "سه ماه قبل" را نشان میدهد، قصه گاهی به جلو و گاهی به عقب میرود و کارگردان بشدت مخاطب را گیج میکند. جای تعجبی نیست که اشاره کنیم بسون نویسنده-کارگردان زمان و مکان معلقی را در فیلم ارائه میدهد و به معنای واقعی زمان و مکان را گم کرده است. این حجم از تلفنهای همراه و لپتاپ در این فیلم چه ارتباطی به عصر جنگ سرد میتواند داشته باشد؟! اگر مخاطب تاریخ را تجربه نکرده باشد، به راحتی گول میخورد. حتی اگر فیلمهای جاسوسی دهه هشتاد و نود را به خاطر داشته باشیم که نگارنده هیچکدام از آنان را از دست نداده، فیلمسازان به ضرب و زور یک مکینتاش در متن قصههای جاسوسی جا میدادند.
این لپتاپهای و تلفنهای همراهی که بسون در فیلم نشان میدهد، فقط آرم اپل کم دارد. به هر حال نخوردیم نان گندم، اما دست سایر فیلمسازان و نمونههای قبلی، حتما فضاسازی آن آثار را به خوبی دیدهایم و با تجربههای قبلی وقتی حماسه علمی تخیلی فمنیستی «آنا» را تماشا میکنیم، خیلی تخیلیتر به نظر میرسد. نکته شاذی که در فیلم بدجوری روی اعصاب راه میرود، این است که که مرسدس SUV در آن زمان هنوز به خط تولید نرسیده بود، چطور چنین مرسدسی در این فیلم خودنمایی میکند؟! اینها جزئیاتی است که در فیلمهای آمریکایی بشدت مراقبت میشود و استفاده از چنین نشانههایی، پوچی ساختاری را برای مخاطب مسلم و مسجل خواهد شد.
بدون هیچ توضیحی باید اشاره کرد که «آنا» در شبیهسازی از نیکیتا (La Femme Nikita) فراتر نمیرود. در حقیقت، از بسیاری جهات این دو فیلم بسیار شبیه به هم هستند و این تلقی پیش میآید که نیکیتا پیشنویسی برای ساختن فیلم «آنا» است. چون فیلم نیکیتا در سال ۱۹۹۰ ساخته شد و وقایع فیلم «آنا» در همین سال رقم میخورد، این تحلیل زمانی دقیقتر جلوه میکند که نیکیتا و آنا هر دو زاییده ناهنجاری اجتماعی در دو کشوری هستند که هنوز غلظت سوسیالیسم در آن بالاست و تفکر کمونیستی همچنان طرفدار دارد. یک نکته مهم این در تحلیل نگرش بسون این است که کاوش وی در تغییر نگرش جنسیتی قهرمانپرورش تغییر نکرده است. نکته جالب اینجاست که با توجه به منحصر به فرد کردن جایگاه زنان در آثار بسون، چرا او به صورت مداوم نمیتواند زندگی زناشویی موفقی داشته باشد و ازدواجهای مکرر او نمیتواند ادعاهای فیلمهای فمنیستی او را مبتنی بر سوء رفتار جنسی اثبات کند. کارگردان مولف زمانی ادعاهایش درباره حقوق زنان میتواند تبدیل به فیلم شود که بتواند زندگی بدون تنشی را با یک زن سالهای متمادی پشت سر بگذارد. در زندگی اغلب مردانی که با تم فمنیستی فیلم میسازنند، دقت که میکنیم درخواهیم یافت در زندگی خصوصی بشدت ضد زن هستند.
اما تنها نکته قابل توجه در اینجا، یک ساختار زمانی پراکنده است که در آن یک افشاگری تکان دهنده ایجاد میشود. این داستان به عقب بازگردد تا بخشهای از پشت پرده و از پیشرفت کاراکترها را در قصه و شکلگیری آنان تبیین کند. این رویکرد از منظر پستمدرنیستها هیچ ارزش دراماتیکی ندارد و «ایناریتو بازی زمانی» نقصان فیلمهای آنا و مقوایی بودن شخصیتها را بیش از پیش هویدا میکند. مثلا شخصیت «اولگا» یک مامور امنیتی متعصب به آرمانهای شوروی، در این پراکندگی زمانی یک خیانت بزرگ به کشورش میکند و در تغییر رویهای ناگهانی با «آنا» همراه میشود. این تعلیق را در پراکندگی زمانی، تماشاگر نمیتواند باور کند.
سبک بسون در فیلم «آنا» رنگ میبازد، او در مقام تهیهکنندگی با کارگردانهای متفاوتی فرانچایزهای، تاکسی، ربوده شده و ترانسپورتر را کار کرده، با سکانسهای اکشن سریع، روایتهای عجیب و غریب تو در تو که غالباً لحظات طنزآمیزی دارد و با اجراهای شبه کاریزماتیک فردگرای بازیگر اصلی همراه بوده است. در آنا بسون شبیه کارگردانهایی شده که با او در این مجموعههای همکاری داشتهاند و بسون آن نگاه انسانگرایانه منحصر به فرد خویش که شخصیت در آن معنا پیدا میکرد را از دست داده است.
تعلیق فیلم که بیشتر از آنکه پیچیده باشد، پییچیدهنماست و تمامی این عناصر برای مخاطب شگفت آور نیست. انرژی عفونی زنگرایی، مدار اصلی فیلم را تشکیل میدهد که معمولاً فیلم را به حرکت در میآورد، بسون در نیکیتا روی انسان و شخصیت آدم کش و مکث داشت، اما اینجا از همه مولفه استفاده میکند که شخصیت آنا را بیشتر بپوشاند.
اولین کار آنا به عنوان یک قاتل در یک رستوران شلوغ رخ میدهد، اسلحهای که توسط اولگا (هلن میرن) به او داده شد، خالی است و او باید با دست خالی با یک لشگر اوباش بجگند. این صحنه مونتاژ و مدل سازی مستقیم نیکیتا را به یاد میآورد و تماشاگر در این صحنهها متوجه خواهد شد که فیلم فاقد ایده مبتکرانه است. آنا وقتی در مسیرآدمکشی قرار میگیرد آنقدر بی هدف است که به سختی میتوان باور کرد که او وجهی انسانی پیدا کند.
پنهان کردن یک زن قاتل جوان که در غالب یک مدل مخفی شده و انتقام خزنده او از تربیتکنندگانش با مونتاژی خیلی سریع، غیرقابل انعطاف پذیر بودن فیلم را بیشتر میکند. اگر تا به حال فکر کردهاید که چقدر سخت است و چه مدت طول میکشد که کسی را با چنگال بکشید، خوب این فیلم برای کسی است که چنین طرز تفکر ابلهانهای دارد، مناسب است. فیزیک آنا، شخصیت اصلی، با تکیدگی خاصی مردان غولپیکر را مثل بادکنک به این سو و آن سو پرتاب میکند تا خاطره کارتون باگزبانی Bugs Bunny را تکرار میکند.
بسون در گذشته فیلمهای ضعیف، نازل و بشدت مبتذلی را مثل «خانواده» و «بانو» نیز در کارنامه دارد که با توجه به مواضع حقوقبشری بسون فرانسوی، در فیلم بانو بشدت آمریکایی است و دیگر ما را با یک فیلمساز مولف مستقل مواجه نمیسازد. این رویکرد در فیلم «آنا» پررنگتر است و تصور میکنیم که این فیلم به سفارش سازمان سیا در آمریکا ساخته شده است.
اگر فیلم «گنجشک قرمز» را تماشا کرده باشید و قائل به شباهت این فیلم با «آنا» باشید به یک موضوع خندهدار خواهید که در دوره جنگ سرد اتحاد جماهیر شوروی به دنبال زنان فقیر و گرفتار در جامعه مردسالار مسکو است که سرانجام توسط KGB آنان را جذب میکند تا در قالب سلاحی جنسی از آنان به عنوان ابزار کشتار جاسوسان استفاده کند. آنا تحت کنترل آلکس (لوک اوانز) و اولگا (هلن میرن)، مسیر تبدیل شدن به یک قاتل بی رحم را طی میکند. اما بسون «آنا»ی فیلمش، غوطهور در جنگ سرد را با نیو فیلم ماتریکس اشتباه گرفته است. ظاهر او آموزشهای گستردهای را پشت سر میگذارد، اما چیزی از این فرآیند آموزش فشرده را نمیبینیم. بازهم فیلم گنجشک قرمز و سالت یک منطقی داشتند که نشان میدادند که در مدرسههایی خاص، پرستوهای روس آموزش میدیدند و ناگهان رشد سینوسی آنا در یادگرفتن حرکات رزمی، تیراندازی و کشتار وسیع، با این ریتم تند، به باور تماشاگر عمیقا لطمه میزند.
آنا در دنیایمدلها احساس پوچی میکند و بعد از انجام چندین مأموریت در پاریس، میلان و جاهای دیگر، متوجه میشود که هرگز از زیر پاشنه KGB خارج نخواهد شد. او برای آزادی، با یک مامور سیا (سیلیان مورفی) معاملهای ترتیب میدهد و طرف آمریکایی وعده آزادی و هاوایی را به او میدهد و همین وعده شباهتها را به فیلم گنجشک قرمز چند برابر میکند. بسون در لئون و نیکیتا قائل به یک همارزی بود، صحنههای اکشن و روایت قصههای انسانی مرتبط. اما در آنا قصه را رها میکند و بیشتربه ساختن صحنههای اکشن میپردازد. این سرعت بسونی در ساخت لحظات اکشن، فیلم را سست میکند. این امر در مورد طراحی تولید نیز صدق میکند.
از لحاظ ساختاری، آنا یکی از پوچترین فیلمهای تاریخ سینماست. هر پانزده دقیقه یا بیشتر، عناوینی در صفحه سیاه چشمک میزند که میخوانیم "سه سال زودتر" یا "شش ماه بعد" یا "سه ماه قبل"، و هیچ امیدی به پیشرفت خطی قصه نیست. جهشها به موقع در خدمت انگیزههای پیچیده آنا نیست. بنظر میرسد که بسون از بازگرداندن انگیزه شخصیتهای خود با یک فلاش بک سریع در حال تنظیم پایانی خوشحال برای فیلم است.
آنچه در مورد آنا بسیار مایه تاسف است، فرصت از دست رفتهای است که در عدم موفقیت یک قهرمان قوی از آن نشان میدهد. در حالی که شارلیز ترون در بلوند اتمی و جنیفر لارنس در گنجشک قرمز بازیگرترند و اجراهای خود را به بهترین وجه نشان میدهند. بسون میخواهد آنا شخصیتی پیچیده با لایههای انسانی جدی باشد، اما فیلمنامه مسیر دیگری میرود و عروسک روسی گاهی یک جاسوس، گاهی یک عاشق، گاهی یک مدل، گاهی یک آدمکش وگاهی یک خائن است و در نهایت هیچکدام از اینها نیست. شاید زمانی کاراکتر عروس در بیل را بکش با ضرب و شتم بیشمار مردان آوانگارد بود، اما آنا با همه توانی که زد و خورد نشان میدهد یک آب نبات سینمایی سمی برای وقت تلف کردن است.