شهیدی که رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد

شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری در 13 بهمن 67 و درست مصادف با سالروز شهادت امام هادی (ع) به دنیا آمد، از این‌ رو نام محمدهادی برای او انتخاب شد. محمدهادی ذوالفقاری جوانی دغدغه مند و جهادی بود، همواره متبسم، دائم الوضو و اخلاصش زبانزد دوستان شده بود. از کودکی نماز شب می خواند، بسیار بذله گو و اهل شوخی بود به طوری که رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد، اما مراقب بود که در آن حال نیز گناه از او سر نزند.

 
او علاقه زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و در خصلت ها خود را بسیار به آن شهید نزدیک کرده بود. پیش از شهادتش طلبه و البته جانباز فتنه 88 بود، اما او که عاشق و شیفته امام هادی (ع) بود در تاریخ 26 بهمن 1393 در شهر آن امام همام و در دفاع از حرمین عسگریین به مقام والای شهادت رسید. پیکر پاک این شهید وارسته، بنا به وصیتش در وادی‌ السلام نجف به خاک سپرده شده است.

 

* خاطراتی از شهید ذوالفقاری:
 
** می‌ گفت «من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌ کس برام کاری نمی‌کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید... این را یکی از دوستان «هادی» عزیز شهید از او روایت کرده است، و این تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند..

 

** شخصی در محل ما ساکن بود که هیکل درشتی داشت. چفیه می انداخت و شلوار پلنگی بسیجی می پوشید. اخلاق درستی هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد می کرد. به مردم گیر می داد و این لباس او باعث می شد که خیلی ها فکر کنند که او بسیجی است! هادی یک بار او را دید و تذکر داد که لباست را عوض کن، اما او توجهی نکرد. دوباره او را دید و به آن شخص گفت: «شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید، دید مردم را نسبت به بسیج و رهبر انقلاب بد می کنید. مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به نظام بدبین می شوند.» بعد چفیه را از دوش او برداشت و به وی تذکر داد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد. بار دیگر با شدت عمل با این شخص برخورد کرد. دیگر ندیدیم که این شخص با آن لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذیت کند. البته باید یادآور شویم که آن ایام در بسیج، تحت تأثیر برخی افراد، در امر به معروف و نهی از منکر شدت عمل به خرج داده می شد. هادی هم با این افراد همراه بود، اما بعدها دیگر از او شدت عمل ندیدیم. امر به معروف او در حد تذکر لسانی خلاصه می شد.

 

** توی خیابان شهید عجب گل، پشت مسجد مغازه فلافل‌ فروشی داشتم. سال 1383 بود که یک بچه‌ مدرسه‌ای، مرتب به مغازه من می‌آمد و فلافل می‌خورد. این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده ‌رو، شاد و پرانرژی نشان می‌داد. من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت: آقا پیمان، من می‌تونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بیا.  از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استاد کار شد. خیالم راحت بود و حتی دخل و پول‌های مغازه را در اختیار او می‌گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش‌برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده‌ رو بود و کسی از همراهی با او خسته نمی‌شد. با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند، باطن پاک او برای همه نمایان بود. 
 
مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می‌خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد! فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هرطور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل‌ فروشی ادامه داد. هر وقت می‌خواستم به او حقوق بدهم نمی‌گرفت، می‌گفت من آمده‌ام پیش شما کار یاد بگیرم، اما به زور مبلغی را در جیب او می‌گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سیدعلی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می‌آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می‌شد. بعدها توصیه‌های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه بزرگسالان به صورت غیرحضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمی‌دانم برای این جوش‌های صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان‌ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می‌آمد متوجه می‌شدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده. تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده‌ام، بعد هم به نجف رفت، اما هر بار که می‌آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود. آخرین بار هم از من حلالیت طلبید. با اینکه همیشه خداحافظی می‌کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت...

 

بخشی از وصیت‌نامه شهید محمدهادی ذوالفقاری:

 

«وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی‌ می‌کنم، مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است. قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند و با بصیرت باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) را نمی‌دهد. از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند. جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست الان دو جهاد در پیش داریم اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید چون برای هوا نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟
 
امام زمان را تنها نگذارید. دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان بیاید احتمال دارد رو به‌ روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم. امام زمان را تنها نگذارید من که عمرم رفت و وقت از دست دادم تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکانده‌ام و راه برگشت ندارم. بچه‌های ایران و عراق من دیر فهمیدم و خیلی گناه و کارهای بیهوده انجام داده‌ام و یکی از دلایلی که آمدم نجف به خاطر همین بود که پیشرفت کنم نجف شهری است که مثل تصفیه‌کُن است که گناه‌ها را به سرعت از آدم می‌گیرد و جای گناهان ثواب می‌دهد، این مولای ما خیلی مهربان است. وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می‌خوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند. چون می‌شود کار شیطانی و شهریه امام را هم می‌گیرند؛ دیگر حرام در حرام می‌شود و مسئولیت دارد. اگر می‌توانند درس بخوانند البته همه‌اش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند، چون طلبه‌ باتقوا کم داریم. دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمی‌توانم زنده بمانم. ان شاالله امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) و امام رضا (ع) در قبر می‌آیند.»