پیرمرد آرام و خندهروست و با اینکه حدود ۹۰ سال سن دارد، خیلی شمرده و دقیق به سوالهایمان پاسخ میدهد. پدربزگ قصه ما پدر شهیدی است که با وجود سن زیاد در فضای مجازی فعال است و علاوه بر یک کمد پر از کتابهای رنگارنگ، یک رایانه شخصی دارد تا با آن بتواند سری هم به دنیای اینترنت بزند. در یکی از آخرین روزهای پاییز مهمان این خانواده شهید میشویم تا از زبان خودشان حال این روزهای زندگیشان را بپرسیم.
متولد سال ۱۳۰۷ در شهمیرزاد سمنان است. پیرمردی شوخطبع و مهربان که پدر دو شهید و دو جانباز است. تحصیلات ابتدایی را در در شهمیزاد میخواند و از آنجا به بعد به تهران میآید و در دانشگاه قبول میشود. در دانشگاه تهران زبان فرانسه میخواند و وارد آموزش و پرورش میشود و میشود معلم. در سال ۱۳۳۳ هم با همسرش آشنا میشود و ازدواج میکند تا بالاخره پاگیر تهران شود. چهار پسر و دو دختر حاصل ازدواج آقا سیداحمد و فاطمه خانم است. پسرانی که الان دو نفر از آنها شهید شدهاند و دو نفر دیگر هم بارها تا پای شهادت رفته و برگشتهاند. پدر میگوید: «هر چهار پسرم به جبهه رفتند. دو نفر از آنها به شهادت رسیدند. یکی از آنها جانباز است که با اینکه عمل جراحی کرده است هنوز یکی از ترکشها در گلوی او باقی مانده است. این پسرم در قم است و مدیر مدرسه جامعه الزهرا است و آخرین پسرم هم سیدصادق است که او هم طلبه و استاد دانشگاه است که البته او هم در جبهه مجروح شد.» میگوید خودش هم عزم جبهه داشته اما دیگر نوبت به او نرسیده است. «سیدحسین هاشمیان» و «سیدسجاد هاشمیان» پسران شهید این خانواده هستند که در هر دو حولوحوش ۲۰سالگی در سال ۶۲ و ۶۴ به شهادت رسیدهاند.
شعری برای پسرم ...
از حاجآقا هاشمیان که سوال میپرسیم هرازچندگاهی لای دفترچهاش را باز میکند و برایمان آیه قرآن میخواند و از اینجا میفهمیم که انس عجیبی با قرآن دارد. آنقدر که حاصل تاملاتش در قرآن طی ۲۰ سال به کتاب «جلوههای نور» تبدیل میشود. علاوه بر تفسیر و تاویل قرآن دستی هم بر شاعری دارد؛ پس کتاب را باز میکند تا شعری که برای سیدحسین اولین شهید این خانواده سروده را برایمان بخواند. سیدحسینی که حدود ۱۴ سال مفقودالاثر بوده و پدر در دوری پسر این شعر را میسراید:
در کوچه باغ عمر، منم، حیران نشستهای
تو زآشیان پریده، ز صحرا گذشتهای
پژواک کوه گوئی همه، های های دل
آوای مرغ، زمزمه دل شکستهای
شام فراق و صبح امید، در کنار هم
دل ز « انزل السکینه » چو محراب رفتهای
دیو فرامشی، ز بر و بام ما گریخت
تک نالهها، به بدرقهات تا که رفتهای
آن لحظه وداع که، همای خیال ما است
افسانه حیات، به نگاهی گفتهای:
روز و شب و سحر، همه فریاد رفتن است
یر و جوان و طفل، همه نوبت نشستهای
جمعی ز کفر معصیت، در حیرت گناه
جمعی ز شوق دوست، به سر عاشور بستهای
با کاروانیان بگذشتم، ز کوی عشق
تا بنگرم چسان؟ چگونه؟ تو ای گل شکفتهای
تا بنگرم کتاب و دعای تو، در کجاست
یا در کجا؟ جانا؟ غریبانه خفتهای
پرسم ز ماجرا و بگوئی، ز سر گذشت
از شام غسل خون که به مهتاب رفتهای
طول سفر که بود ره لبیک تا خدا
در آخرین نفس چه شنیدی چه گفتهای؟
الحق که قدس بود، و صفا بود، و مروه بود
آن دشت و کوهسار، که به میقات رفتهای
در لا مکان عشق، من و دل در کنار تو
دست دعا، که گوهر ایثار سفتهای
یا رب همه ز تو است، جوانی و شور و حال
شوق لقا به دل، گِل خوبان سرشتهای
از لحظه شهادت پسرمان عکس داریم
کمکم مادر خانواده هم به جمعمان اضافه میشود. اول از همه از داستان قاب عکس روی دیوار از او سوال میکنیم. علاوه بر قاب عکس های مرسوم شهیدان بر دیوار خانه یک قاب عکس عجیب هم بر دیوار این خانه به چشم میخورد. عکسی از لحظه شهادت. عکسی که شاید در لحظه اول هر بیننده ای را شوکه کند اما در این خانه سال هاست که به دیوار میخ شده است. «فاطمه کریمی» مادر شهید درباره این قاب عکس عجیب میگوید: «این عکس سید جواد و دوستش است که هر دو با هم شهید شدهاند. عکس را یکی از دوستانش گرفته که تازه از مکه آمده بود و تازه دوربین عکاسی خریده بود. این عکس را بلافاصله بعد از شهادت او گرفته است. همیشه به من میگفت مادر دوست دارم با چهره خونین پیش خدا بروم و بالاخره به آرزویش رسید. جالب اینکه کسی که عکس را گرفته بعدا خودش هم شهید میشود و یکی از رفیقانش با همین دوربین از او عکس میگیرد.»
ما خانوادگی مبلغ هستیم
همه اعضای خانواده هاشمیان مبلغ و مبلغه هستند. دختران و پسران، عروسها و دامادها. از «فاطمه کریمی» مادر این خانواده میگوید: «همه فرزندان من طلبه و مبلغ هستند. دو فرزندم که شهید شدند هم طلبه بودند. خود من مبلغه هستم و جلسات زیادی در خانه برگزار میکنم. بالاخره من فرزند روحانی و مادر روحانی هستم. همسرم هم کمی از روحانیون ندارد. از همنشینی با اینها چیزهایی یاد گرفتهام!»
مثل هر مادر شهیدی خاطراتی دارد از روزهای قل از شهادت فرزندان. اول از سید حسین شروع میکند: «یادم هست سید حسین یک روز وقتی در حال آشپزی بودم، سراغ من آمد. به من گفت برادر فلانی شهید شده است. من همان موقع گریه کردم و کلی ناراحت شدم که سید حسین به من گفت: شما چرا ناراحتی مادرجان؟ شهادت لیاقت میخواهد. ما که اینچنین لیاقتی نداریم. شاید ۲۰ روز بعد از این حرف بود که خبر شهادت سیدحسین را برای ما آوردند.» اولین شهید این خانواده در عملیات والفجر مقدماتی شهید شده است.
سیدسجاد هم مانند برادر بیتاب شهادت بوده؛ اما اول رضایت مادر را میگیرد. «چند بار به جبهه رفته بود و برگشته بود. یک روز که تهران بود گفت: میخواهم بروم بهشتزهرا. به او گفتم من هم میآیم و بعد از آنجا با هم رفتیم قم. در راه مدام با من صحبت میکرد و میگفت: مامان اگه تو راضی باشی و به من بگویی برو من دعا میکنم خدا هرچه میخواهی به تو بدهد. من هم گفتم: مگر این چند دفعهای که رفتی من گفتم نرو؟ هیچ وقت نمیگویم نرو اصلا از خدا خجالت میکشم. اما الان سیدحسین که شهید شده. سیدسجاد و سیدصادق هم در جبهه هستند. ما تنهاییم. گفت: من قول میدهم صادق را برگردانم خانه. تو هم قول بده صبور باشی. ما اگر شهید بشیم خیلی اجر دارد. سجاد میگفت و من گریه میکردم. بعد که حال من را دید، گفت من که شهید نمیشوم ۲۰ روزه برمیگردم. به من گفت خیلی دوست داری خانه خدا بروی. چند بار میروی. من با خنده گفتم؟ با کدام پول که جواب داد خدا برایت جور میکند. فردای همان روز به جبهه رفت و به قول خودش ۲۰روزی رفت که هوایی به سرش بخورد و سر همان ۲۰ روز شهید شد؛ اما به دعای سیدسجاد من ۱۰ مرتبه تا الان حج عمره رفتم.»
برای خریدن مودم اینترنت، مدرک لیسانس بردم!
زن و شوهر که کنار هم جای میگیرند شوخیها و شیطنتهایشان هم شروع میشود. مادر شروع میکند از زیادی تعداد کتابهای حاج آقا گلایه میکند: «این کمد که میبینید پر از کتابهای حاجآقاست. تازه کلی از کتابها را گذاشتیم دم در.» به اینجا که میرسد حاج آقا به شوخی میگوید: «خانم غذا نسوزد!» به اینجا که میرسد مادر در گوشی به ما میگوید: «خودم یک کمد به اندازه همین کتاب دارم!» از فعالیتهای حاجآقا در فضای مجازی که میپرسیم از پاسخ دادن طفره میرود؛ اما مادر خانواده میگوید: «موقعی که برای خریدن مودم اینترنت میرود، صاحب مغازه به او میگوید: «حاج آقا این به درد شما نمیخورد. باید لیسانس داشته باشی. او هم فردا مدرک لیسانسش را میبرد و مودم را میخرد!»
حاج آقای هاشمیان الان یک وبلاگ دارد که در آن کتاب خود را به زبانهای انگلیسی و فرانسوی در اختیار کاربران اینترنت قرار میدهد و وقتی از او میپرسیم رابطهاش با شبکههای اجتماعی چطور است باز فاطمهخانم جواب ما را میدهد: «از فضای این شبکهها خوشش نمیآید؛ وگرنه خیلی به او اصرار کردند.حاج آقا مدام در حال مطالعه و کارهای اینترنت است؛ به من میگوید دیگر وقت نمیکنم! یا مواقعی که قم پیش بچهها هستیم میگوید وقتم تلف میشود کتابم نیمهکاره مانده است.» به اینجا که میرسد، هر دو با هم میخندند.