نفهمیدیم یک ساعت و چهل دقیقه چگونه گذشت؛ از بس که با همه داغدیدگی، خوب و دلنشین حرف زد. قلنبه سلنبه حرف نمیزد. جاری زندگی خود و فرزندش را با سادگی تمام مرور کرد. و چقدر زلال! میخواست عیادت بیمار برود مرد داغدار اما ما را که دید برگشت و گفت بفرمایید. میگفت در خانهام بیست و چهار ساعته به روی مهمان باز است... بسمالله بفرمایید!
یعقوب قصه ما، درباره هجران یوسفش که اکنون بیست و یک روز شده، صبورانه و با خرسندی حرف زد. اما یکی دو جمله، لابهلای همه شخصیت حرفهای صبورانهاش، عطر و بوی بیقراری داشت؛ آنجا که گفت «با ادب بود. همیشه میگفت نوکرتم آقا. من و مادرش، سیر ندیدیمش». اما نه بیش از یکی دو جمله حسرت، در حرفهایش بود. گفت؛ محمدعلی هنوز 40 روز از نامزدی و عقدش نگذشته بود که به شهادت رسید.
میگوید؛ تا تلویزیون زیرنویس کرد که سه مامور نیروی انتظامی در گلستان پاسداران به شهادت رسیدهاند، گفتم یکیاش محمدعلی من است. چون چند شب بود خواب همین اتوبوس و اینها را میدیدم... دوستان محمدعلی میگویند وقتی راننده جنایتکار با اتوبوس میتاخته تا آدم درو کند و همه فکر نجات خود بودهاند، محمدعلی مانده و همه همّ و غمّش این شده که چند نفر را عقب براند تا آسیبی به آنها نرسد.
وقتی همین صحنه آخر زندگی محمدعلی را تعریف میکند، شوق و حسرت لابهلای کلماتش موج میزند. «وایستاده و چند نفر رو هُل داده عقب تا آسیب نبینن. آخه محمدعلی ورزشکار بود، کونگفو کار میکرد و بدن قدرتمندی داشت. برای همین هم توانسته چند نفر رو با هم هُل بده و نجاتشون بده... سر و مغزش آسیب دیده بود با ضربه اتوبوس». بعد هم با همان زبان نرم و ملایم میگوید «18 روز بود به اینها (دراویش داعشی) میگفتند بفرمایید متفرق بشید، کجای دنیا پلیس این طور با ملایمت برخورد میکنه؟!».
12 سال قبل؛ نسیمشهر.... محمدعلی - یوسف داستان ما- کودکی 9 ساله است، سوم ابتدایی. زمستان است و هوا سرد. اما محمدعلی بدون کاپشن به خانه برگشته است. کاپشنت کو؟! «همکلاسیام پدر ندارد، دیدم کاپشن ندارد و سردش شده، دادم به او». وقتی در 9 سالگی توانستی از کاپشنت وسط سوز زمستان بگذری - در حالی که خودت با چسب رازی و پنبه، کتانیات را وصله و پینه میکنی- حتما میتوانی در 21 سالگی، جامه تن را بکَنی برای سلامت و امنیت مردمات.
... پدر، کارمند بازنشسته نیروی هوایی است؛ 63 ساله. اما مجددا او را دعوت به کار کردهاند. چند بار میگوید من سواد چندانی ندارم اما خیلی شهرها رفتهام در همین دوران خدمت. از حساسیتش به بیتالمال میگوید و انجام برخی کارها که میتوانست هزینه میلیاردی داشته باشد اما با استفاده از ظرفیت سربازان، بیهزینه انجام شده است. از دوستیاش با سربازان و کادر میگوید... چگونه غذای خانواده یکی از زیردستان را برای مدتی تامین کرده و فرمانده که مطلع شده، از او خواسته جیره خشک هم به خانواده آن کادر برساند. بله ارتش و محیط نظامی که همهاش مقررات خشک و سخت نیست. میتوان عاطفه را در رگ و پی آن دواند؛ عشق بخشید و عواطف را برانگیخت برای کار و خدمت.
... به خاطر میآورد سربازی را که برگه مرخصی در دست، ایستاده و از پادگان نمیرود و این پا و آن پا میکند. فلانی چرا نمیروی؟... وقتی میشنود که سرباز خرج تو راهی ندارد، دست در جیب میکند و 50 هزار تومان به او میدهد... سرباز میرود اما از مرخصی که برمیگردد، اصرار دارد راهش را کج کند تا نگاهشان به هم نیفتد. صدایش میزند و میپرسد چرا دوری میکنی؟ سرباز میگوید خجالت کشیدم، اما پاسخ میشنود: آن پول، ناقابل است. شیرینی من بود به شما، فراموشش کن.
... رو به مهمانان میکند و با لبخند و صفایی که از عمق جانش میجوشد و بر صورتش میریزد، میگوید «چیزی از من کم شد؟ چیزی کم نشد که». با همان لهجه شیرین آذری میگوید؛ متولد سراب است؛ حد فاصل اردبیل و تبریز. شهید محمدعلی با این سبک زندگی و پای سفره این پدر و مادر بزرگ شده؛ مادری که پدر با شوق میگوید سیده است و به تاکید میگوید «سیده علویه». مادر مریضاحوال است و پدر و محمدعلی، مشتاقانه در کار خانه کمکش میکردهاند. 21 روز میشود که محمدعلی، کمک مادر نکرده و جایش خالی است. مادر هم بیشکایت، و از سر صبر و شکر حرف میزند؛ هر چند که شوق و حسرت جوان رعنایش در کلمات او هم زبانه میکشد.
پدر با همه صبوری که از روحیاتش میبارد، میگوید ممکن است روزی کم حوصلهتر باشم و کاری را در خانه از امروز به فردا موکول کنم، اما سر کار مطلقا نمیتوانم بیتفاوت باشم. پنج صبح از خواب بلند میشوم و نمازم را میخوانم و صبحانهام را میخورم و میروم سر کار. ساعت اداری تا 2 بعدازظهر است اما من ساعت 5 زودتر، به خانه بر نمیگردم.
آنقدر ساده اما شوقانگیز و دلنشین، جاری زندگی بیآلایش و غبطه برانگیز خود را بازگو میکند که نمیفهمی یک ساعت و چهل دقیقه چگونه سپری شد. بحث که گل میاندازد، از «25 دقیقه شیرین» یاد میکند. 25 دقیقهای که انگار جرعه جرعه و به قناعت، ثانیههای شیرین و شورانگیزش را سر کشیده است؛ 25 دقیقهای که «آقا» همین چند روز پیش به خانهشان آمده و مهمانشان شده است.
میگوید «آقا» که آمد، یک پارچه نور بود و با خودش امید و آرامش را به خانه ما آورد؛ خانهای در محله شهیدپرور ابوذر و فلاح تهران. خانهای که همسایگان شریفش، بلافاصله سنگنوشته نام شهید را بر سردرِ آن به افتخار زدهاند، «ساختمان شهید محمدعلی بایرامی». از آقا انگشتری هدیه گرفته و بر دست دارد. با افتخار نشانمان میدهد؛ داماد خانه هم از حضرت آقا انگشتر دیگری گرفته است. میگویند مثل یک رویا بود.
رهبری یک جلد کلامالله به خانواده شهید اهدا کردهاند. دستخط حضرتش، چشمنوازی میکند. یکی از دوستان قرآن را میگشاید. صفحه 209 میآید؛ سوره یونس. « إِنَّ الَّذِینَ لَا یَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَیَاهًِْ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ، أُوْلَـئِکَ مَأْوَاهُمُ النُّارُ بِمَا کَانُواْ یَکْسِبُونَ. إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمَانِهِمْ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ... دَعْوَاهُمْ فِیهَا سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ وَتَحِیَّتُهُمْ فِیهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لله رَبِّ الْعَالَمِینَ. کسانی که به دیدار ما امید ندارند و به زندگی دنیا راضی شده و به آن، مطمئن شدهاند، و آنان که از آیات ما بیخبرند، به کیفر کارهایی که میکردهاند، جایگاهشان جهنم است. همانا آنان که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند، پروردگارشان آنها را به ایمانشان هدایت میکند به بهشتهایی پر نعمت، که نهرهای آب در زیر پایشان جاری است».
زندگی ساده، همراه با پاکدستی، مردمداری و خدمتگزاری و صبوری و خرسندی، غبطهبرانگیز و شوقآفرین است. امید میبخشد و حرکت میآفریند. مانند درخت پاکیزهای که آلودگی هوا را به خود میگیرد و هوای معطر تنفس به پیرامون میپراکند. اینجا در محله فلاح تهران، چراغ دیگری برافروخته شده، برای روشن کردن مسیر زندگی مردم و مسئولان. این هم لطف خداست برای خانوادهای حلال و حرامشناس، که خوبی و خدمت را در حد وسع زندگی کردهاند و حالا خدا خواسته که عطر و بوی حیات طیبه آنها در شهر جاری شود. سزاوار است که چنین خانه و خانوادهای، چراغافروز فضیلت و شرافت باشد، به اذن و اراده الهی. «فِی بُیُوتٍ أَذِنَ الله أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ. در خانههایی، خداوند اذن داده تا (نام و مقام آنها) بالا برده شود و نام او در آنها ذکر گردد. در آن خانهها، بامدادان و شامگاهان، تسبیح او میگویند».
... بزرگواری و عظمت روح خانواده شهید سر جای خود محفوظ. اما آیا این پرسش همچنان سر به مُهر میماند که کدام مدیران با رویکردهای سیاستبازانه انحرافی و کوتاهی در برابر عناصر جنایتکار، موجب میشوند قبیل فتنهانگیزیها و اغتشاشافکنیهای خیابان پاسداران شکل بگیرد و اوباش همپیاله با ضد انقلاب، جرأت معرکهگیری و ایجاد ناامنی پیدا کنند و به کشور و ملت خسارت بزنند؟ اگر قیامت حق است که یقینیترین حقایق است، چنین مسئولانی چه پاسخی فقط در قبال خون یک شهید نازنین مثل محمدعلی بایرامی و والدین و نوعروس او خواهند داشت؟!