سرباز عراقی در سنگر مرا دست انداخته بود!

 محمد نیک نفس از رزمندگان جنگ تحمیلی، خاطرات خود از خط پدافندی شلمچه در سال 66 را در چند قسمت نوشته است. آنچه می خوانید، قسمت دوم از این خاطرات است.

 

...به همین خاطر برای اینکه از ارتفاع ماشین کاسته شود تا دشمن متوجه تردد آن در خط نشود سقف کابین تویوتا وانت­ها را معمولا بر می­‎داشتند و ماشین را به شکل یک جیپ روباز در می­آوردند و با این همه، فاصله کم خط خودی با خط عراقی­ها باعث می­شد آنها از صدای موتور ماشین متوجه شده و باز آتش بریزند. حجم آتش روزانه و شبانه ما در مقابل حجم آتش عراقی­ها یک به ده نمی­شد فقط کافی بود که یک عدد گلوله خمپاره 60 به طرفشان شلیک کنی، انگاه باید منتظر بودی بیش از ده گلوله به محل شلیک، گلوله خمپاره اصابت کند، به همین دلیل اگر جایی لازم بود که بچه ها خمپاره شلیک می­کردند بلافاصه دو و یا حداکثر سه گلوله شلیک کرده و فی الفور قبضه را باز کرده، محل شلیک را ترک می­کردند و بدنبال آن عراقی­ها همان نقطه را زیر آتش سنگین خود می­گرفتند، این امر برای ما خیلی سنگین می­نمود و کمبود مهمات خودی و برتری آتش دشمن در کنار هل هله ­ها و ایجاد سر و صداهای عجیب و غریب شان واقعا اذیت­مان می­کرد فرمانده گردان جناب آقای محمد سوداگر هم که خودش در همان خط اول کنار بچه­ها بود از فیض آتش دشمن بهره مند و از نزدیک شاهد ماجراهای ریز و درشت خط پدافندی بود. ایشان قبلا زمانیکه در ارتش سرباز بوده از دیدبانی چیزهایی می­دانست و هدایت آتش را هم بعدا یاد گرفته بود. با توپخانه لشکر که کیلومترها از خط اول عقب تر بود هماهنگی هایی را انجام داد تا شب­ها از آتش آنها روی خط اول دشمن استفاده شود و این را هم می­دانستیم که آتش توپخانه روی خط اول دشمن دارای ریسک بسیاری است و احیانا با اندک انحرافی گلوله توپ می­تواند در خط خودی بیافتد و منجر به تلفات خودی­ها شود؛ ولی باید برای پایین آوردن حجم آتش عراقی­ها تدبیری اندیشیده می­شد، علی­رغم استنکاف توپخانه از شلیک به خط اول دشمن با دلایل فرمانده گردان و تاکیدات بیش از حدشان بر این امر، برادران توپخانه راضی شدند تا دو سه گلوله 155 با هدایت ایشان شلیک کنند اولین شلیک­شان را موقع صبح و بعد از طلوع آفتاب انجام دادند و خط دوم دشمن را زدند و با دو سه گلوله بالاخره شلیک را به خط اول دشمن کشاندند. چشمتان روز بد نبیند یکی از گلوله ها مستقیم به روی سنگر اجتماعی عراقی­ها افتاد. انگار که بمبی منفجر شده باشد.

الوارهای بزرگ تراورس به هوا پرتاب شدند و در عرض سه ثانیه سنگر عراقی­ها به یک گود انفجار تبدیل شد، انفجار گلوله 155 بقدری وحشتناک و شدید بود که عبور ترکش­های این انفجار را یک لحظه از بالای سر خودم که در پشت خاکریز خط خودی نظاره گر صحنه بودم حس کردم، از آن روز به بعد هر وقت عراقی­ها حجم آتش­شان مخصوصا در شب ها بالا می­گرفت و یا جنگ روانی در خط به راه می­انداختند یکی از این انفجارات در خطشان، آنها را تا صبح خاموش می­کرد و خط روی آرامش به خود می­دید. تبادل آتش سلاح­های سبک بین بچه ها با عراقی­ها از اول شب تا صبح ادامه می یافت و گاها هم عراقی­ها و بروبچه های بسیجی روی خط خودی تبحر و هنرشان را در تیراندازی با تیربار به رخ هم می­کشیدند. عراقی­ها ریتم مخصوصی در تیراندازی با تیربار به نمایش می­گذاشتند؛ اینطرف و در خط خودی نیز بچه ها بلافاصله در جواب آن، عین همین ریتم را با صدای شلیک تیربار به عراقی ها نشان می­دادند مثلا: تاتاتاخ تاخ تاخ تاتاتاخ تاخ تاخ تاخ ... و این کار روحیه بچه­ها را علیرغم برتری آتش دشمن افزایش می­داد و موجب عصبانیت دشمن که در شدت آتش­شان را به نوعی بروز می­دادند می­شد.

دشمن از این کار زیبای بچه ها به جسارت و شهامت آنها پی می­برد و رقص در مقابل مرگ فرزندان خمینی را بچشم خود می­دید. نزدیکی بیش از حد خطوط پدافندی ما با دشمن باعث می­شد عراقی­ها گاها ما را فریب هم بدهند.

یکی از روزها ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که در آن گرمای شدید هوا گونی­ های سنگر را با خاک پر می­کردم تا قسمتی از خاکریز را که در اثر تیر مستقیم 106 و تانک عراقی­ها از بین رفته بود، ترمیم کنم. ناگهان چشمم به خاکریز عراقی­ها افتاد. دیدم یک عراقی سرش را از خاکریز بالا می­آورد و بعد از دقایقی می­دزدد. اسلحه ام را برداشتم و رفتم سنگر بالای خاکریز تا اگر دوبار بالا آمد بزنمش. منتطرش بودم که ناگهان سر عراقی بالای خاکریز ظاهر شد. تیری بسویش شلیک کردم ولی افاقه نکرد و او فورا سرش را دزدید. دوباره بعد از چندی همان سر از بالای خاکریز یواش یواش بالا آمد و من هم امانش ندادم. دقیق نشانه رفتم و زدمش؛ خیلی خوشحال شدم که کارش را با یک تیر ساختم؛ ولی اما اندکی بعد در کمال ناباوری دیدم دوباره همان سر از بالای خاکریز ظاهر شد؛ ایندقعه بدون اینکه تیری شلیک کنم با دوربین داخل سنگر نگاهش کردم و دیدم ای دل غافل، عراقی من را دست انداخته و کلاه آهنی­اش را روی یک تکه چوبی گذاشته و آن را از پشت خاکریز هی بالا و پایین می­کند و من را فریب می­دهد. خدا را شکر کردم که سه چهار تیر بیشتر حرامش نکردم...