جنگ تحمیلی و جنایتهای آن بر کسی پوشیده نیست ولی اگر آن جنایتها از زبان یک فرد در آنسوی درگیری روایت شود، حقانیت آن بیشتر آشکار میشود.
سرهنگ دوم ستاد خالد سلمان محمود کاظمی خاطرات خود از حمله به خرمشهر را در کتاب «آتش و خون در خرمشهر» روایت کرده و محمدنبی ابراهیمی آن را ترجمه کرده و انتشارات سوره منتشر کرده است. بخشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم.
*دوره پیروزی!
یک روز ـ دقیقاً روز دوشنبه 1979/10/17 ـ پدرم که در شهرستان کاظمین تابع استان بغداد، تعمیرکار اتومبیل بود، به من گفت: هر وقت از دانشکده نظامی فارغالتحصیل شدی با وساطت افرادی که میشناسم کاری خواهم کرد که در همین بغداد مشغول خدمت شوی.
از او پرسیدم چگونه؟
گفت: استادان دانشکده نظامی برای تعمیر اتومبیلهایشان به محل کار من مراجعه میکنند، این موضوع را با آنها در میان میگذارم.
به او گفتم: پدرجان! میگویند نام دوره ما «پیروزی» است و بعضی از افسران که استادان ما محسوب میشوند اظهار میدارند که آزادسازی محمره [خرمشهر] به دست شماها خواهد بود.
*باید انقلاب را در نطفه خفه کنیم
درباره اسرار مربوط به جنگ ایران و عراق حسن العلوی به من گفت: صدام به رانندهاش دستور داد که از شلمچه تا خانقین را در حاشیه مرز ایران و عراق طی کند. به او گفتم: جناب رئیس برداشت شما نسبت به انقلاب اسلامی در ایران چیست؟ سکوت کرد و هیچ جوابی نداد. مجدداً همان سؤال را تکرار کردم. صدام که نگاهش را به سمت ایران دوخته بود، گفت: من این انقلاب را به رسمیت نمیشناسم... این انقلاب در منطقه فتنه بپا خواهد کرد. این حرکت همانطور که میدانی یک قیام شیعی است و 60 درصد از مردم عراق را هم شیعیان تشکیل میدهند. باید تلاش کنیم این انقلاب را در نطفه خفه کنیم... .
از او پرسیدم: چگونه جناب رئیس؟
جواب داد: گذشت زمان همه چیز را برای تو روشن میکند.
*صفحات جدید تاریخ کجا رقم خورد؟
هنگامی که صدام از منطقه بصره دیدار میکرد، به حسن العلوی گفت: نظر تو درباره لغو قرارداد الجزایر با ایران از جانب ما چیست؟!
حسن العلوی در جواب میگوید: جناب رئیس! نظر، نظر شماست. در واقع دیدار صدام از منطقه بصره، یک سفر مردمی برای اطلاع از اوضاع و احوال مردم آن طور که وسایل ارتباط جمعی ادعا میکردند نبود، بلکه دیداری بود که در بطن خود اسرار شگفتانگیری داشت.
حسنالعلوی میگوید: با خودروهای نظامی به مرز ایران در منطقه شلمچه و همچنین «کتیبان» نزدیک «الدیر» واقع در استان بصره رفتیم. طبعا این دو منطقه در هنگام حمله از مهمترین محورها به حساب میآمدند به همین دلیل در روی نقشه علامت گذاری شدند.
صدام به اطرافیانش گفت: از همین جا تاریخ صفحات جدید خود را خواهد نوشت و از همین نقطه صحنه پیکار جدید را ترسیم خواهیم کرد.
*همه چیز را به آتش بکشید
در تاریخ 22 سپتامبر 1980 به ما دستور داده شد به سوی مرز حرکت کنیم و وارد خاک ایران شویم. در دستور صادره گفته شده بود: همه چیز را به آتش بکشید، همه را بکشید، لازم نیست اسیر بگیرید، خانهها را خراب کنید درختان را از ریشه بیرون آورید و مزارع را آتش بزنید.
صدور بیانیهها و اعلامیههای اولیه جنگ به همراه سرودها و ترانههایی بود که همه در مدح و ستایش از «رهبر» بود.
شفیق الکمالی آن شاعر سبک مغز در تلویزیون خطاب به صدام میگفت: «چهره پاک و نورانی تو مایه برکت ماست/ چون وجهالله از چهره تو جلال و جبروت میبارد»
سرتیپ الشمری درباره جنایات سربازان ما میگوید: ما کودکان، زنان و پیران را سر میبریدیم و گمان میکردیم که این کارها جزو اصول و ارزشهای قادسیه است. ما غرق در جنایت شده بودیم و شبها محور سخنان ما این بود که هریک از ما چه تعدادی از مردم را به قتل رسانده است.
*وفاداری به صدام با قتل و غارت
من از روستاهای منوان و عریض خاطرهای دارم که گفتنی است: زمانی که خانوادههای ایرانی فرار کردند و سپس نیروهای تیپ 24 مایملک آنها را به تصرف خود درآوردند، سرهنگ ستاد رضی عبداللطیف مغرورانه با صدای بلند گفت: ای سربازان و ای افسران؛ ای غیرتمندان! جناب رئیسجمهور به شما درود میفرستد و این پیروزی را به شما تبریک میگوید و به شما اجازه استفاده از غنایم را میدهد. سربازان چون ملخهایی که مزارع را مورد هجوم قرار دهند، حمله کردند. گروهبان تجیل مهودرالشمری فقط در پی طلا میگشت. ستوانیار علوان خزعل الفرج نیز به دنبال موتور دستگاههایی چون یخچال و قطعات یدکی بود. هر کس در پی این بود که حرص و طمع خود را از طریق سرقت وسایل ارضا کند. میگفتند هر کس بیشتر غنایم جمعآور کند (سرقت کند) نسبت به رهبری وفادارتر است.
*بریدن سرِ طرفداران امام خمینی(ره)
به هر حال نیروهای ما نفوذ بیشتر به عمق خاک ایران در خرمشهر را آغاز کردند. نیروهای تیپهای 24 و 20 زرهی و 26 پیاده به اهداف خود رسیدند. آنگاه خودروهای متعلق به شهرداری خرمشهر را به آتش کشیدند. همچنین نیروهای ما حملاتی را علیه نیروهای داوطلب ایرانی ترتیب دادند. من با چشمان خود دیدم که چگونه افراد طرفدار امام خمینی(ره) در خرمشهر را سر میبریدند.
*سرنگونی انقلاب به بهانه بازپس بگیری حقوق عرب
سرهنگ دوم سلمان الهیثی از من پرسید: ستوان خالد اوضاع را چطور میبینی؟
به او گفتم: جناب سرهنگ... روحیه ایرانیها خیلی بالاست، این طور نیست؟
جواب داد: بله همینطور است... به خاطر اینکه آنها از حقشان دفاع میکنند.
ـ کدام حق؟ جنابعالی نشنیدهاید که رهبری ما میگوید باید حقمان را پس بگیریم.
ـ این یک بازی است... ما میخواهیم رژیم جدید ایران را سرنگون کنیم. غیر از این، همه تبلیغاتی است که میخواهد به کمک آن افکارعمومی اعراب را فریب دهد.
پس از این گفتوگو دریافتم که مأموریت ما خارج از چارچوب قومیت و انسانیت است و در واقع ما مجریان هواهای نفسانی شخصی هستیم که در سر سودای دیگری دارد و دچار درد و آلام خاصی است.
*برای پیشرفت چند متری در خرمشهر بهای زیادی میپردازیم
دوستم سرهنگ دوم ستاد احمد سرحان الخطیب فرمانده گردان پنجم نیروهای ویژه در این عملیات شرکت داشت. به او گفتم: چرا در این مرحله جدید هم شما شکست خوردید؟
گفت: در این باره حرفهایی دارم که باید فقط میان من و تو به عنوان یک راز باقی بماند و بعد ادامه داد: در سینه حرفهای زیادی دارم، ما با لشکری از فرشتگان روبهرو هستیم. علیرغم اینکه از نظر عِده و عُده برتری با ماست، اما دچار ترس و وحشت میشویم، گمان میکنیم عرض یک ساعت شهر را تصرف میکنیم، اما حقیقت این است که تنها چند متری هم که پیش میرویم باید خونهای زیادی به عنوان بهای آن بپردازیم... نمیدانم شاید ذرات شن و ماسه در آن لحظات به گلوله تبدیل میشوند. به خدا خودم دیدم که گلولههایی از نقاط نامعلوم شلیک میشود. باور آسمان در کنار ایرانیها با ما میجنگد.
*گریه کودک و التماس زنان نباید مانع اجرای اوامر باشد
تانکهای الحسین به تیپ ما ملحق شدند و تیراندازی خود را به سوی منطقه آغاز کردند به نحوی که حفرههایی در خانهها و مؤسسات ایجاد کردند که از دور پیدا بود.
فرمانده گردان تانکهای الحسین به من گفت: به ما دستور داده شده بود که شهر را گلولهباران کنیم و منتظر دستورات دیگری نباشیم. براساس اوامر صادره رعایت مسائل اخلاقی و انسانی نباید مدنظر قرار گیرد، مثلاً نباید گریه کودکی یا التماس زنی و یا وجود پیرمردی احساس ما را برانگیزد. طبق دستور باید همه مورد حمله شدید قرار گیرند و ما اینگونه اوامر صادره را تمام و کمال به اجرا درمیآوردیم.
*گلولهباران مسجد خرمشهر دستور فرماندهی است
از جانب فرماندهی دستور داده شد که چون مسجد جامع به مرکز تجمع نیروهای ایرانی تبدیل شده است، آنجا را گلولهباران کنید.
به فرمانده گردان دوم از تیپ 504 سرگرد سلمان طرفه گفتم: جناب سرگرد چطور میشود نیروهای ما مسجد را که یک مکان دینی است مورد هدف قرار دهند. ما مدعی دفاع از ارزشهای آسمانی هستیم.
لحظهای سکوت کرد و گفت: مگر حضرت رسول(ص) مسجد ضرار را ویران نکردند. از طرف دیگر حزب بعث و انقلاب در این باره دیدگاه خاصی دارند، برای حفظ ارزشها باید ارزش دیگری را فدا کرد.
*یک درجه تشویق افسر عراقی برای 600متر پیشروی در خرمشهر
سربازان اسلام با سلاحهای سبک و خمپارهاندازهای 81 و 120 و انواع موشکها به مقابله با ما ادامه میدادند. دوباره با فرماندهی تماس گرفتم. خودش گفته بود با او در تماس باشم. به او گفتم: حدود 600 متر پیشروی کردهایم. گفت: آفرین، زنده باشی. برای تو یک درجه تشویق درخواست میکنم.
*تجاوز به ناموس ایرانی در ایست بازرسی
در ساعت نه صبح واحدهای جدیدی از طریق سلمانیه از جهت شرق عملیات عبور را آغاز کردند و توانستند جاده اهواز ـ آبادان را قطع کنند.
مردم بیگناه این منطقه هنوز نمیدانستند چه بر سرشان آمده، تعداد زیادی از آنها کشته شدند و تعدادی هم اسیر شدند، جمع زیادی از این عده را زنان تشکیل میدادند.
در آنجا اقدام به احداث ایستگاه ایست و بازرسی نظامی کردیم. سرگرد لوئی صدام تکریتی در داخل چادر مخصوصش و در بعضی از موارد داخل خودرو به زنان تجاوز میکرد. او دستور میداد تا زنان طلاهایشان را به او بدهند. این سرگرد حتی به افراد پیر و سالخورده هم رحم نمیکرد.
*سوغاتی صدام برای خرمشهر چه بود؟
ستونهای دود به آسمان بلند شده و به همراه آن صدای آژیر آمبولانسها و خودروهای آتشنشانی و سر و صدای افراد در همه جا پیچیده بود، اما هیچ چارهای نبود. با دست عراقیها مرگ بر شهر سایه افکنده بود. مرگ و ویرانگری مهمترین سوغاتی بود که ما به خرمشهر بردیم. اینبار نیروهای ایرانی دچار تلفات سنگینی شدند. با این همه، آنها در مقابل نیروهای مجهز ما به کلیه تجهیزات پیشرفت مقاومت کردند. ما در ده روز پیشروی و مقاومت تلفات سنگینی متحمل شدیم. با این همه، هنوز موفق نمیشدیم خرمشهر را کاملاً تصرف کنیم، بلکه تا تقاطع المقصب جلو رفتیم.
*اعدام به بهانه سربازی برای [امام] خمینی(ره)
افراد مقاومت را جوانانی در حدود 18 تا 22 سال سن تشکیل میدادند، از این رو صدام حسین هنگام دیدار با فرمانده سپاه به او گفت: «نباید به جوانان آنها رحم کنی، زیرا بار دیگر برمیگردند و با روحیهای بالاتر از گذشته با شما میجنگند.»
بر این اساس، دستوری که درباره اسرای بسیجی و سپاهی صادر شد این بود که آنها باید اعدام و از صفحه زمین محو شوند. هنگامی که شیخ شریف اسیر شد، گفتوگوی زیر با وی انجام گرفت:
ـ اسم تو چیست؟
ـ شیخ شریف قنوتی.
ـ اینجا چه میکنی؟
ـ من از اهالی خرمشهر هستم و الان هم به خاطر بمباران آنجا زخمی شدهام.
ـ ملعون میخواهی حرفهایت را باور کنیم؟
ـ شمار درباره من چه فکری میکنید؟
ـ تو یکی از سربازان [امام] خمینی هستی!
ـ من افتخار میکنم که چنین باشم!
ـ ما هم سر از بدنت جدا میکنیم و به این کار هم افتخار خواهیم کرد!
او را دستگیر کردند و به فجیعترین وضع اعدام کردند. این حکایت را از سربازی که به جمهوری اسلامی پناهنده شده است، شنیدم. شیخ شریف در داخل یک تانکر آبرسانی بود که به کمین نیروهای تیپ 33 افتاد و گروهبان ناصر حکیم العانی که شیخ شریف را در حالی که زخمی شده بود، دستگیر کرد، فریاد میزد، یکی از طرفداران [امام] خمینی را اسیر کردم.