حمید شیرمحمدی را خیلیها به عنوان مدافع حرم بی ام دبلیو سوار میشناسند؛ کسی که داوطلبانه به سوریه اعزام شده و حالا همه زندگیاش حول یک روز از تقویم میچرخد؛ 21 دی ماه 94. همان روزی که نزدیکترین دوستانش شهید شدند و او مجروح. 21 دی ماه برای حمید شیرمحمدی مرور خاطره شهادت مرتضی کریمی، مجید قربان خانی، عباس آبیاری، میثم نظری و خیلیهای دیگر است.
به گزارش ایسنا، جام جم در ادامه نوشت: خاطرهای که رهایش نمیکند، هرچندوقت یکبار موج میشود و میپیچد توی سرش. با این جانباز مدافع حرم که فرزند شهید هم هست و پدرش 37 سال پیش در سرپل ذهاب آسمانی شده از راهی گفتیم که او را به سوریه رسانده؛ مسیری که خودش میگوید راه انسانیت است.
وقتی مردم به شما میرسند اولین سوالی که میپرسند چیست؟
الان البته نگاه مردم خیلی تغییر کرده، الان واکنشهای مثبت خیلی بیشتر از دوسال پیش است که من تازه جانباز شده بودم. اما باز هم بعضیها هستند که ته ذهنشان این سوال وجود دارد که چقدر میگیرید سوریه میروید؟
یعنی آشکارا این سوال را از شما میپرسند؟
بله علنا میپرسند چقدر گرفتی رفتی سوریه؟! البته الان کمتر شده اما باز پیش میآید که بپرسند. اینها نمیدانند که وقتی کسی داوطلبانه میرود ریالی نمیگیرد. من که خودم شرایط مالی خوبی داشتم، یک حقوق کارمندی داشتم و در کنارش کار آزاد میکردم و اتفاقا بعد از رفتن به سوریه از نظر مالی خیلی ضرر کردم. الان تقریبا دوسال است که فقط همان حقوق کارمندی را دارم و دیگر شرایط برای انجام کار آزاد پیش نیامده است.
پشیمان هستید؟
نه اصلا این راهی بود که انتخاب کردم، باز هم شرایط پیش بیاید همین راه را میروم. الان من جانباز 25 درصد اعصاب و روان هستم بجز این قضیه شیمیایی هم هست که تازه تشخیص دادهاند. اما هیچوقت از این شرایطی که برایم پیش آمده ناراحت نیستم.
یعنی همین اواخر متوجه شیمیایی بودنتان شدهاید؟
بله ...یک بار اعلام کردند همه آنهایی که در عملیات خان طومان شرکت داشتند برای آزمایش بیایند. من خبر داشتم که یکسری از دوستانم رفتهاند و جواب آزمایش شیمیاییشان مثبت است. به خاطر همین من نرفتم. تا اینکه چند وقت پیش یک کاری در بیمارستان بقیه الله داشتم، آنجا بچهها من را شناختند و با اصرار بردند برای آزمایش. چندتا دستگاه گذاشتند و بعد هم متخصص ریه ویزیت کرد و آخرش هم گفتند شیمیایی هستی. یک کیسه دارو هم برایم نوشتند که البته من هیچکدام را مصرف نمیکنم.
شما فرزند شهید هستید؛ فرزند شهید احمد شیرمحمدی، از پدر چه چیزی یادتان مانده است؟
هیچ تصویری از پدرم ندارم. پدرم سیزده آبان 59 شهید شد، من تیر 59 به دنیا آمده بودم. یعنی چهارماهه بودم که پدرم شهید شد. من اصلا ندیدمش. تنها عکس مشترکی که از او دارم، برای وقتی ست که از جبهه آمده بود و ما را برده بود مسافرت. تنها عکس من در همین مسافرت است که من را در آغوشش گرفته؛ همین.
پدر چطور رزمنده شده بود؟
کاملا داوطلبانه. پدرم موقعی که جنگ شروع شد، کارمند سازمان نظام پزشکی بود، فکر میکنم آخرین مسئولیتش رئیس کارگزینی بیمارستان شهدای یافت آباد بود که آن موقع اسم دیگری داشت. ما وضع مالی خوبی هم داشتیم، خانه و ماشین و ... اما دلیلی که پدر را به جبهه کشاند همین بحث انسانیت بود. پدرم ذاتا کمک کردن به دیگران را دوست داشت، به خاطر همین با همه عشق و علاقهای که به خانوادهاش داشت، وقتی جنگ شروع شد چون سربازی رفته بود و کارهای نظامی را بلد بود برای اعزام داوطلب شد. همان موقع مادرم گفته بود که احمد تو سه تا بچه داری، کجا میخواهی بروی؟ پدرم هم گفته بود هموطنان من منتظر کمک هستند، من وظیفه دارم به آنها که در شرایط سختتری هستند کمک کنم؛ یعنی برای پدر هم این بحث انسانیت خیلی مهم بود و من فکر میکنم اگر الان در ذهن من هم اینقدر پررنگ است، به خاطر این است که از پدرم برایم به یادگار مانده و همیشه و همه جا از خاطراتی که از پدرم تعریف می کنند آن را شنیدهام.
کجا شهید شدند؟
سر پل ذهاب. پدرم چریک بود و در جنگهای نامنظم با شهید چمران در جبهه حضور داشت.
شما از کی نبود پدر را حس کردید؟
هرچه که بزرگتر شدم، نبودش را بیشتر حس کردم، هرجایی که به مشکلی خوردم آرزو کردم که کاش پدرم بود. همان روزها برادرم به من گفت که حمید هرجا گیر کردی برو بهشت زهرا(س) و من سالهاست که کارم همین است. هرجا به مشکل میخورم می روم بهشت زهرا قطعه شهدا سر مزار پدرم می نشینم. خیلی وقتها با ناراحتی رفتم، خیلی وقتها رفتم و داد زدم. خیلی وقتها ساعت دو نصفه شب رفتم که البته این بعد از برگشتنم از سوریه بوده که از نظر اعصاب به مشکل خوردم. هر وقت هم رفتم سر مزار پدرم، گفتم که بابا آمدم این مشکل را حل کنم. حرفهایم را زدم و برگشتم و حداقل در 80 درصد موارد جواب گرفتم. آن 20 درصد هم بعدها دیدم که یک خیری بوده که نشده.
این فرزند شهید بودن، شده که جایی کارتان را راه بیندازد؟ از این جهت میپرسم که متاسفانه این نگاه هرچند نادرست بین بعضی از مردم در ارتباط با منفعت داشتن مادی فرزند شهید بودن وجود دارد.
اگر منظورتان امکاناتی است که بعضیها فکر میکنند به خانواده شهدا می دهند، من جز دانشگاه از هیچکدام از این امکانات استفاده نکردم. خیل ها همین یک دانشگاه را می بینند، خودشان را جای بچهای نمی گذارند که هروقت که به پدرش نیاز داشته کنارش نبوده. زندگیهای از دست رفته را نمیبینند، آیندههای خراب شده را نمیبینند. این هم نه درد دل من است که درد دل همه خانوادههای شهدا و جانبازان است. مخاطب من هم فقط مردم نیستند. مسئولان هم هستند. همینهایی که فقط در هفته دفاع مقدس یاد ما خانواده شهدا میافتند، اتفاقا بگذارید برای شما مثالی بزنم. پارسال در هفته دفاع مقدس از شهرداری آمده بودند خانه ما به عنوان دیدار خانواده شهدا. از مادرم پرسیده بودند که چه درخواستی دارید؟ مادر هم گفته بود که اگر میشود اسم کوچه را نام شهید ما بزنید. گفته بودند که چشم حاج خانم صد درصد. بعد همسایه طبقه پایین هم که او هم مادر شهید است گفته بود در این باغچه ما هم گل و گیاه بکارید. گفته بودند چشم حتما. الان یک سال گذشته نه کوچه به اسم شهید ما پلاک کوبی شده نه آن باغچه گلکاری شده. اما متاسفانه بعضیها به غلط فکر میکنند به خانواده شهدا از طرق مختلف رسیدگی میشود که این طور نیست.
این راهی که پدر رفت همیشه در زندگی شما پررنگ بوده است؟
راه پدر راه انسانیت بود. راهی که بعدها عمویم هم ادامه داد و سال 65 در عملیات فاو شهید شد. من هنوز که هنوز است تصویر پیکر خونین و تکه تکه عمویم یادم است. آن موقع شش سالم بود که با عمهام رفتم معراج شهدا. من بدن تکه تکه عمو را دیدم. خمپاره خورده بود و هیچ چیزی برایش نمانده بود، نه سری نه بدنی ... میبینید این راه در خانواده ما وجود داشت، من فقط این راه را ادامه دادم.
ولی شاید به عنوان یک جوان امروزی خیلی سبک زندگیتان شبیه آنها به نظر نرسد؟
قبول دارم شاید نباشد. اما هرکسی در عصر خودش زندگی میکند. من آدم فوق العاده با انرژی هستم. کارهای آدرنالیندار را دوست دارم. ورزش های رزمی زیاد کار کردم، کار راپل و موتور سنگین و سرعت، هیجانهایی است که همیشه دنبال کردهام. به ماشین و موتور کلا علاقه زیادی دارم، روی وسیلههایم هم خیلی تعصب دارم ولی این آخری یعنی بی ام دبلیو را خیلی دوست دارم؛ اینها اما یک جنبه شخصیت من است. بگذارید یک خاطرهای را برایتان تعریف کنم. سال 86 من یک تصادف خیلی سنگین با موتور کردم. یعنی با 200 تا سرعت با موتور رفتم پشت یک پراید. کلاه ایمنی هم نداشتم و از همانجا رفتم کما. اما خدا خواست و یک فرصت دوباره به من داده شد و از کما آمدم بیرون. از همان موقع نشستم فکر کردم که واقعا دلیلش چه بود که خدا این فرصت دوباره را به من داد. از همان زمان من زدم به وادی کار خیر. اینکه دستگیر بشوم نه مچگیر و شکل کمک کردنهایم به افراد نیازمند هدفدارتر شد. الان هم هرجایی هر کسی بگوید برای کمک به نیازمند ها به نیروی جهادی نیاز داریم که بیاید کار بکند من همه جوره پای کار هستم.
اما شاید خیلیها از روی همین ظاهر شما قضاوت کنند؟
بله این اتفاق خیلی میافتد. من چون دست چپم پلاتین دارد بخیههای درشتی هم خورده، از طرف دیگر هیکل درشتی هم دارم، همین برایم داستانی شده، خیلی جاها فکر میکنند که من خلافکارم. اما واقعا ما باید یاد بگیریم که از روی ظاهر آدمها قضاوت نکنیم. من یک بار برای اینکه نشان بدهم نباید از روی ظاهر قضاوت بکنیم در یک مراسمی که دعوت بودم یک تیشرت قرمز پوشیدم با شلوار جین و کفش کالج. بعد وقتی میخواستند من را برای سخنرانی صدا بزنند تا گفتند جانباز مدافع حرم حمید شیرمحمدی و من از روی صندلی بلند شدم. نگاه متعجب همه را دیدم که انگار با چشم هایشان میگفتند که این به همه چی میخورد الا جانباز و مدافع حرم. اما این ظاهر قضیه است. کاش ما یاد بگیریم که دل آدم ها را ببینیم نه ظاهر شان را.
اتفاقا من عکسی هم از شما دیدهام که در مراسم اربعین با لباس نیروهای خدمات شهرداری مشغول هل دادن ویلچر هستید.
بله این عکس مال کربلاست. البته قبل از این عکس من چندبار به تنهایی رفته بودم کربلا، اما یک بار نشستم دیدم که اگر بروی و بیایی و هیچ اتفاقی هم برایت نیفتد فایدهای ندارد. بروی و آدم نشوی و برگردی به چه درد می خورد. فکر کردم که کاش بشود در این رفت و آمدها یک خیری هم به بنده های خدا برسانی. همان موقع ها یکی از دوستانم گفت که شهرداری یکسری از بچههای ایثارگران و شهدا را برای کمک به افراد ناتوان و ...به کربلا می برد. من هم داوطلب شدم و سه سال با این گروه در ایام اربعین رفتم کربلا و شدم جزو گروهی که مسئول حمل زائرین با ویلچر بودند. عکس هم متعلق به همان زمان است.
این شکل از خدمت راضیتان می کرد؟
بالاخره کار دلی بود. بعضی وقتها من فاصله بین عمودها را حساب میکردم می دیدم که در روز 50 کیلومتر فقط ویلچر هل داده ام. این کمک حال بودن، بله حال خودم را خوبتر میکرد. اتفاقا همان روزها که در کربلا بودم یک بار گفتم حضرت عباس(ع)، من میخواهم بروم سوریه اما جور نمیشود. اگر صلاحم به رفتن است، یک کاری کن که بشود، یک ساعت بعد وقتی به موکب برگشتم و وای فای گوشی را روشن کردم دیدم که دوستم پیام گذاشته که اسمت رفته توی لیست. سریع خودت را برسان تهران.
اصلا چطور شد که کار یک جوان امروزی بی ام دبلیو سوار به سوریه کشید؟ مثل پدر و عمویتان رفتید که شهید بشوید؟
شهید شدن که افتخار است، قبل از اعزام یک فرماندهای داشتیم به اسم سید فرشید خراسانی که البته در سوریه هم با ما بود. یک فرمانده دیگر هم داشتم به اسم مهدی هداوند که واقعا نمونه بود و من افتخار میکنم که در رکاب این دو نفر در سوریه بودم. فرمانده هایی که خودشان تا دقیقه آخر با نیروهایشان جلو می ایستند.
خب چه دلیلی باعث شد که بروید؟
من هم مثل پدر به خاطر انسانیت رفتم. اخبار آن روزها همیشه از اوضاع سوریه و وحشیگریهای داعشیها و آزار و اذیت مردم مظلوم سوریه گزارش نشان میداد. دیدن این تصاویر هر آدم آزادهای را ناراحت میکند، هرکس که وجدان بیداری دارد این ظلم را نمیتواند تحمل کند. من هم وقتی این ها را می دیدم خیلی ناراحت می شدم از همین جا بحث اعزام به سوریه برایم مطرح شد. اما چون من فرزند شهید بودم ، اعزامم نمیکردند. تا اینکه بالاخره بعد از رفت و آمد زیاد موافقت کردند و من در دورههای آموزشی شرکت کردم که خیلی هم روزهای به یادماندنی بود. من با شهید مرتضی کریمی ، شهید علیرضا مرادی و شهید مجید قربان خانی هم دوره بودم. رفاقت ما هم از همانجا شروع شد. حتی چند بار که با مجید قربان خانی من را با بی ام دبلیو دید به شوخی گفت اینجا چکار میکنی ... من هم میگفتم وجدان بیدار مهم است ...من برای دل خودم اینجام ...کلا این ماشین ما بهانه خوبی برای شوخی و خنده بود. حتی مجید با ماشین من عکس دارد.
با هم اعزام شدید؟
نه مجید دو هفته بعد از من اعزام شد.
شما چه زمانی اعزام شدید؟
من آذر 94 به سوریه رسیدم. جزو نیروهای فاتحین هم بودم که میشود نیروهای داوطلب، بین ما حتی از بچه های سپاه هم بودند مثلا مرتضی کریمی خودش سپاهی بود اما داوطلبانه با فاتحین اعزام شده بود.
کدام منطقه بودید؟
العیس بودیم، الحاضر بودیم، آخرش هم که خان طومان بودیم.
به خانواده گفته بودید که سوریهاید؟
نه نگفته بودم. گفتم یک ماموریت داخلی هستم در مشهد. وقتی هم از سوریه زنگ می زدم شماره نمیافتاد و آنها فکر میکردند ایرانم. البته بیشتر وقتها هم شبها زنگ میزدم که صدای علمیات و درگیری نباشد.
برسیم به عملیاتی که دلیل جانبازی امروزتان است.
یک عملیات بزرگ بود برای آزادسازی خان طومان. با کمک نیروهای سوری، ایرانی و افغان که از صبح شروع شده بود و من حدود ساعت 10 بود که از پشت بیسیم صدای شهید مرتضی کریمی را شنیدم. مرتضی پشت بیسیم التماس می کرد که تورا به خدا برای ما نیروی کمکی بفرستید ، مهمات بفرستید ، مهمات بچه ها تمام شده . دارند بچه ها را قلع و قمع می کنند. من این حرفها را که شنیدم رفتم جلو . این صدای مرتضی همیشه و همه جا توی گوش من است. الان هم هروقت حالم بد میشود ، سرم گیج می رود این صدا را میشنوم؛ آخرین صدایی که از مرتضی قبل از شهادتش شنیدم.
یعنی شما برای کمک به مرتضی جلو رفتید؟
برای کمک به مرتضی و بقیه بچههای گروهان. من و چند نفر دیگر رفتیم جلو. اول خط مقدم ماشین را گذاشتیم و آر پی جی و کوله پشتی و سلاح برداشتیم و رفتیم بالا. منطقه از نظر جغرافیایی تپه تپه بود. یک بارانی هم قبلش زده بود و راه رفتن خیلی سخت شده بود چون زمین پر از سنگ های نوک تیز بود. بهرحال تپه اول را رد کردیم و در تپه بعدی رسیدیم به گروهانی که بچه هایش شهید شده بودند. من سراغ مرتضی را گرفتم گفتند مرتضی بالای تپه است. یک نگاهی به بالای تپه انداختم دیدم یک ماشین بالای تپه، هی عقب جلو می رود. با خودم گفتم که الان با کورنت این ماشین را می زنند. فکر کردم ماشین متعلق به نیروهای فاطمیون است. بعد دیدم که این ماشین را جلوی چشم من زدند. وقتی رسیدم بالای تپه بچه ها گفتند که ماشین مال مرتضی بود. دیدم واحیرتا.... معنی آن بیسیم مرتضی را که می گفت بچه ها قلع و قمع شدند همانجا فهمیدم. دیدم مجید قربان خانی یک گوشه افتاده و چهارتا تیر خورده. مجید هنوز زنده بود اما در تیرس داعشی ها بود و کسی نمی توانست نزدیکش بشود. یکی دیگر از بچه ها اگر اشتباه نکنم شهید مهدی حیدری آن طرف تر بود که تیر خورده بود و او هم در تیررس بود. بچه های دیگر هم همانطور مجروح این طرف و آن طرف افتاده بودند. سید فرشید خراسانی به من گفت زودتر کمک کن اینها را برسانیم عقب. من با هروضعیتی بود سینه خیز می رفتم و این ها را می کشیدم عقب.
مرتضی کریمی را هم دیدید؟
بله بالای سر مرتضی هم رفتم. جنازه اش تکه تکه بود. مرتضی همیشه یک چفیه دور گردنش داشت بچه ها می گفتند که وقتی مداحی می کرد با این چفیه صورتش را پاک می کرد. من دیدم از زیر این چفیه یک تکه آهن پرت شده و سرش را بریده. سرش را بوسیدم و گذاشتم سر جایش...
خیلی با مرتضی رفیق بودید؟
خیلی...رفاقت مان البته مال همین دوره ها بود اما خیلی به هم نزدیک شده بودیم. یک اکیپ بودیم ، من بودم مرتضی بود مجید بود ، علیرضا مرادی بود..همیشه با هم می رفتیم این طرف و آن طرف. هنوز هم که هنوز است یکی از ناراحتی هایم این است که پیکر مرتضی برنگشته..کاش برمی گشت و الان زن و بچه هایش این طور چشم انتظار نبودند.
برگردیم به عملیات؟
بله...وقتی زخمی ها را فرستادیم عقب ، سید فرشید گفت که 7-8 نفر با من بمانند و بقیه هم برگردند عقب. من گفتم من می مانم. شهید عباس آبیاری گفت می مانم. شهید میثم نظری گفت می مانم ، شهید امیرعلی محمدیان گفت می مانم. سه نفر دیگر هم که نمی شناختم ماندند.آن موقع دیگر ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود.
برای چه ماندید؟
ماندیم که تپه را نگه داریم. از صبح مرتضی کریمی و بقیه بچه ها برای گرفتن این تپه و نگهداشتنش کلی زحمت کشیده بودند ، نمی توانستیم بگذاریم زحمتشان هدر برود. به ما گفتند که بمانید نیروی کمک در راه است اما تا 8 شب که ما آنجا را نگه داشته بودیم از نیروی کمکی خبری نشد. البته همین نگه داشتن تپه بدون امکانات با این تعداد نیروی کم خودش یک معجزه بود. گرچه که خیلی ها همان جا شهید شدند... ما به دستور سید فرشید یک پیکان دفاعی درست کردیم. نوک پیکان من ایستاده بودم ، سید فرشید از راست رفت که یک قسمت را ببندد که همان موقع دقیقا نزدیک او یک خمپاره زدند و همزمان دوتا تیر هم به سمتش شلیک شد. سید زخمی شد. یکی از بچه ها به اسم حاج رحیم او را بغل کرد و برد عقب. از آنجا دیوار دفاعی مان را که هشتی شکل بود کردیم هفتی شکل. حالا این در شرایطی بود قناسه چی ها تند تند ما را می زدند. فکر می کنم دوربین های حرارتی هم داشتند و با اینکه هوا تاریک شده بود موقعیت ما را خوب تشخیص می دادند. در همین گیرو دار، اولین خمپاره بعد از سید فرشید، درست کنار من خورد. یک خمپاره 60 بود که بی صدا هم هست. موج این خمپاره شدیدا من را گرفت. حالم خیلی خراب شد طوری که از جایم بلند شده بودم و فریاد می زدم. خدا بیامرزد شهید میثم نظری را که سریع دست انداخت توی کمر من و من را نشاند. که در همین حین یک تیر هم خورد به کتف راستم. میثم داد زد بچه ها حمید را زدند ، حمید را بکشید عقب. بچه ها من را پشت یک سنگ نشاندند . همان موقع دیدم که میثم نظری را زدند و میثم شهید شد. سنگر بعدی عباس آبیاری را زدند. عباس هم شهید شد. آمدم آن طرف تر دیدم امیرعلی محمدیان هم شهید شده. بقیه اسمشان یادم نیست. فقط من مانده بودم و یکی دیگر از بچه ها که شروع کردیم به سمت عقب دویدن.
یعنی با همان وضعیتی که داشتید؟
بله ...البته حالم بهتر شده بود. حالا این در شرایطی بود که داعشی ها پشت سر ما توپ 23 ضدهوایی را خوابانده بودند روی زمین و چپ و راست می زدند. من چیزی حدود 3 کیلومتر در این شرایط می دویدم تا از مهلکه خان طومان زنده برگشتم و رسیدم به خط مقدم نیروهای خودی و همانجا بی هوش شدم. به هوش که آمدم دیدم در بیمارستان صحرایی هستم. از آنجا به خاطر ترکشی که توی سرم بود من را فرستادند بیمارستان، سه روز بخش مراقبت های ویژه بودم و بعد هم فرستادند ایران. یک مدتی بخش اعصاب و روان بیمارستان بقیه الله بودم و یک مدتی هم بخش عادی بعد هم به درخواست خودم مرخص شدم.از همان موقع هم یک سری قرص و دارو داده اند که نمی خورم.
چرا؟
وقتی می خورم اذیت می شوم یک جورهایی سست میشوم.
موج گرفتگی اذیت تان می کند؟
زیاد...اما دیگر عادی شده. یک شب یادم است سروصدا زیاد بود سرمای زمستان من با یک پتو پا برهنه از خانه مان در شهران دویدم داخل اتوبان. صبح من را نزدیک بهشت زهرا پیدا کردند کف پاهایم را تمام شیشه بریده بود. تا یک مدت اصلا نمی تواستم راه بروم. آنهایی که می گویند چقدر گرفتید کجا هستند که این حال من و امثال من را ببینند. کی می فهمند که ما چه چیزهایی کشیدیم. بعد از برگشتم از سوریه یک بار دخترم به من گفت بابا تو بعد از اینکه از سوریه آمدی دیگر آن بابای قدیم من نیستی... گفتم بابایت خوب می شود...نگران نباش. این حرف دخترم برای من خیلی سنگین بود. چون رابطه خیلی خوبی با هم داریم رفیق هم هستیم...حتی آن شب عملیات که داشتیم سمت عقب می دویدم یک لحظه فقط یک لحظه چهره دخترم مقابل چشمم آمد ...همانجا فهمیدم شهید نمی شوم که هنوز رشتههای وصل من به این دنیا قطع نشده.