تلگرام زندگی بیمار سرطانی را نجات داد

سرطان و تومور برای خیلی از آدم‌ها پایان راه است و لااقل اگر آن‌ها را از زندگی ناامید نکند حتماً کابوسی وحشتناک برایشان است؛ اما بعضی از آدم‌ها هستند که حتی فرصت ترسیدن از آن را هم پیدا نمی‌کنند و آن‌قدر درگیر نان شب هستند که تومور و سرطان را زیاد جدی نمی‌گیرند. سمانه یکی از این آدم‌هاست که سال‌هاست خرج خانواده‌اش را درمی‌آورد و حالا که یک سالی از سرطانش می‌گذرد، هنوز دست از کار نکشیده و در خانه کار می‌کند. سمانه آن‌قدر نگران آبروی خانواده‌اش است که حتی حاضر نیست از او عکس یا اسمی منتشر شود و به قول خودش هیچ‌یک از اعضای خانواده یا همسایه‌هایش از اوضاع او خبر ندارند و حتی دنبال کمک گرفتن از کسی نیست و تمام خواسته‌اش در حد یک میز کوچک در یک خیریه است بلکه بتواند این عید را شرمنده دختر ۱۱ساله‌اش نشود.

همسرم جانباز اعصاب‌وروان بود

سمانه متولد سال ۵۲ است که در جوانی با یک جانباز اعصاب و روان ازدواج می‌کند و حالا مادر دو فرزند است سمانه از همان  آغاز زندگی مشترکش شروع به کار می‌کند. «اوایل زندگی‌مان خوب بود. خودم چند سالی را در اداره تعزیرات کار می‌کردم؛ اما بااینکه کارم خوب بود و خیلی آن را دوست داشتم، حتی بیمه هم نداشتم و پس از چند سال اخراج شدم. بعد از آن شرکت‌های خصوصی کار کردم که باروحیه‌ام جور نبود. بعد از آن داخل خانه پرستار کودک بودم که اوضاع کارم بد نبود؛ اما به لحاظ فرهنگی با صاحب‌کارم هماهنگ نبودم و از این کار هم بیرون زدم. خیلی جاها کار کردم؛ اما وقتی دخترم به دنیا آمد به دلیل کم‌خونی هیچ جا او را قبول نمی‌کردند. برای  همین مجبور شدم خودم هم در مهدکودک کنار دخترم کار کنم. اما بازهم دیدم از پس خرج و مخارج خانه برنمی‌آیم. سه بار هم دانشگاه قبول شدم؛ اما به دلیل همین مشکلات مالی نتوانستم به ادامه تحصیلات بدهم. در تمام این سال‌ها همسرم به دلیل بیماری شدید و مشکلات عصبی قادر به کار کردن نبودند. البته حقوق ماهیانه اندکی دارند اما این پول فقط خرج بیماری خودش و مقداری از کرایه‌خانه می‌شود.»

قالیبافی را هم کنار گذاشتم

وقتی از کارهای دیگر نا امید می‌شود تلاش می‌کند سراغ کارهای هنری که خانوادگی در آن دست داشتند، برود. «بعد از اینکه از کار در خانه‌های مردم خسته شوم، تصمیم گرفتم دنبال کارهای هنری بروم. از دوران کودکی هم این کار را بلد بودم و پدرم هم خودشان قالیباف بودند و خودم هم علاقه داشتم. مدتی در کار تابلو فرش رفتم و در بازار تهران شروع به کارکردم. اینجا هم در انبار کار می‌کردم و خیلی شرایط خوبی نبود و همین محیط کار خودش باعث شد مشکل بزرگی برای من اتفاق بیفتد. کم‌کم مشتری‌ها کم شدند و دیگر مرا بیمه نکردند و این کار را هم کنار گذاشتم.»

وقتی «تومور» مرا متوقف کرد

بعد از تمام این مشکلات است که سمانه به فکر می‌افتد با کار خانگی خرج خانه را دربیاورد که بازهم یک مشکل او را غافلگیر می‌کند. «شهریور دو سال پیش بود که مدام حس می‌کردم جلوی چشم من چیزی شبیه به دوده قرار می‌گیرد و سرگیجه‌های شدید داشتم چشمانم بسته می‌شد و بااینکه خواب‌آلود نبودم. هرکجا پزشک می‌رفتم می‌گفتند چیزی نیست. یک‌بار که دخترم را از طرف مدرسه برای بینایی‌سنجی فرستادند شرایطم را برای دکتر دخترم گفتم که دکتر گفت این به چشم مربوط نمی‌شود و هر چه هست به مغز شما مربوط است. که بعد از آزمایش‌ها به من گفتند هم غده هیپوفیزم بزرگ‌شده و هم غده‌ای روی چشم راستم قرار دارد و حتماً باید عمل شوم.»

سمانه می‌گوید شاید بتواند خرج عملش را دربیاورد؛ اما نمی‌تواند کار نکند: «اصلاً نمی‌توانم به عمل کردن فکر کنم؛ چون عمل کردن تازه اول راه است و دکترها به من گفته‌اند بعد از عمل فقط سه ماه باید استراحت کنم و استرس نداشته باشم. اما این برای من که خرج خانه را درمی‌آورم امکان‌پذیر نیست و تازه پسر دانشجوی من خودش کار می‌کند. الان هم وضع جسمی ام اصلاً خوب نیست و آن‌قدر کم‌خونی دارم که مولکول‌های قرمز بدنم تغییر شکل پیدا کرده‌اند.» سمانه دیگر توان ندارد شانه قالیبافی دست بگیرد و چله کشی کند؛ برای همین دوباره دست‌به‌کار می‌شود و از بدلیجات تا مجسمه‌های کوچک و خمیری درست می‌کند و با کمک دوستانش در تلگرام می‌فروشد و این روزها تمام دل‌خوشی‌اش دختر کوچکش است که هنوز پولی برای خرید لباس نو برایش ندارد.