نمیشود به سادگی از کنار زندگی خواهران برونته گذشت؛ زندگی با یک پدر همیشه عصبانی که کاری جز زجر دادن دختران بدبختش نداشت. خواهران برونته در خانهای پر از التهاب و ترس از ابراز وجود بزرگ شده اند؛ داستان نوشتند و دست آخر جوان مرگ شدند. خواندن آثار برونتهها برای آنهایی که میخواهند داستان کلاسیک بخوانند، شروع خوبی است و حتی میتواند یک کلاس داستاننویسی درست و درمان هم باشد؛ داستانهایی که هر از گاهی ناشران به سرشان میزند تا با ترجمه و سر و شکل تازه روانه بازار کتاب کنند. ما هم به همین بهانه سراغ این سه خواهر رفتیم تا به صورت جداگانه، زیر و روی جهان داستانگویی آنها را برایتان بگوییم.
برونتهها با آن لباسها و چهرههای گرفته و غمگینشان در عکس، نمونه بارزی از آدمهای انگلستانی عصر ویکتوریایی هستند؛ انگلستانی که بعد از انقلاب صنعتی از یک طرف پیشرفتهای علمیاش سرعت سر سامآوری گرفته بود و بورژوازی، شهرها، کارخانهها و دموکراسی توسعه پیدا میکردند و از طرف دیگر بیکاری و بحرانهای اقتصادی و زندگی بسیار سخت کارگری، مردم را روز به روز بیشتر در غارهای تنهاییشان فرو میبرد. به خاطر همین اوضاع بود که رمان نوشتند و از این روزگار دوگانهشان داستانهای خواندنی ساختند. برونتهها در همین روزها به دنیا آمدند وسه زن نویسنده معروف شدند. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» سه دختر از خانواده هشت نفره یک کشیش فقیر بودند که به ترتیب و با فاصلههای دو سال به دنیا آمده بودند.
مادر، بعد از به دنیا آوردن «آن» کشیش بیچاره را با یک پسر و پنج دختر تنها گذاشت و مرد. از همان روز بود که پدرشان دیگر آن آدم سابق نشد؛ تا توانست به بچهها سخت گیری کرد و زور گفت و بچهها را مسؤول اداره خانه کرد و شارلوت و امیلی را با ماری و الیزابت به مدرسه شبانه روزی که مخصوص دختران روحانیون بود فرستاد. دو دختر بزرگتر از کمبود غذا و کثیفی، سل گرفتند و مردند.
امیلی و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند؛ هر چند اوضاع خانه با شبانه روزی فرق زیادی نداشت و دوباره سایه آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگینی میکرد. اما دوای همه دردهایشان تخیل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم مینشستند و در دنیای رویاها گم میشدند. همین بازی و داستانهایشان بعدها ایده اولیه بیشتر داستانهایشان شد. به جز چند سالی که پدر آموزششان داد آموزش دیگری ندیدند اما 3 خواهر از حداقلهایی که زندگی در اختیارشان گذاشت حداکثر استفاده را کردند؛ از همان تخیلاتشان قصههایی معروف به «افسانههای انگریا» را نوشتند. وقتی اوضاع مالی و رفتارهای پدر حسابی عرصه را بر امیلی و شارلوت تنگ کرد، تصمیم گرفتند کار کنند و برای خودشان زندگی مستقلی بسازند.
به بروکسل رفتند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرند و بشوند معلم فرانسه اما زد و خالهشان مرد و آنها به دهکدهشان برگشتند. فقط شارلوت مدتی در یک شبانه روزی کار کرد و از همان تجربه کوتاه، رمان «استاد» را نوشت؛ رمانی که 2 سال بعد از مرگش منتشر شد. سه خواهر تصمیم گرفتند یک مدرسه تأسیس کنند اما بعد از کلی دردسر بیخیالش شدند و به شاعری روی آوردند ولی از دیوان شعرشان که با اسم مستعار چاپ کردند استقبال نشد. شروع به نوشتند کردند و در سالهای کم باقیمانده از عمرشان رمانهای جداگانه ای نوشتند. شارلوت همان داستان «استاد» را نوشت که شکست خورد. «بلندیهای بادگیر» امیلی را هم اول تحویل نگرفتند اما کمی که گذشت، دوزاریشان افتاد که به چه شاهکاری رو به رو هستند و بعدها در فهرست بهترین رمانهای انگلیسی قرار گرفت.
رمان بعدی شارلوت «جین ایر» بود (که آن هم بعد از مرگش منتشر شد) که بعد از شکست کتاب اول، موفقیت چشمگیری برای شارولت به ارمغان آورد. شهرت کتاب خواهر بزرگتر، کتاب «اگنس گری» «آن» را تحت الشعاع قرار داد. «آن» یک رمان دیگر منتشر کرد و دو سال بعد در 29 سالگی از دنیا رفت. یک سال قبل از او امیلی 30 ساله از دنیا رفته بود و با مرگ تنها برادرشان، شارلوت، تنها شد. او بعد از این سالها تا پایان عمر، رمان نوشت و کار کرد تا کم کاریهای دو خواهرش را جبران کند. «شرلی» و «ویولت» هر کدام سه جلد نوشته بودند. شارلوت سال 1854 بالأخره تن به ازدواج داد و همسر معاون پدرش شد اما درست یک سال بعد از ازدواجش سل گرفت و از دنیا رفت تا تراژدی زنجیره ناکامیهای برونتهها تکمیل شود.
اگر این سه خواهر قلم به دست نمیشدند، حالا بعد از گذشت دو قرن کسی از خانواده برونتهها نام و نشانی نداشت. رمانهای خواهران برونته در دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بوده اند؛ اما حالا اسم آنها نه فقط به خاطر تأثیرگذاری در دنیای ادبیات سر زبانهاست که به خاطر رنجهای فراوانی که در زندگی شخصی شان کشیدهاند نیز همیشه مورد توجه بوده اند.
کوچک ترین برونته: «آن» بود که بالأخره سر مادرشان را خورد تا خانواده برونتهها در حد 6 فرزند کنترل شود (دو خواهربزرگ _ ماریا و الیزابت _ در 12 و 10 سالگی از سل مردند). ته تغاری بودن معمولا ً خیلی حال میدهد اما نه وقتی که سایه دو خواهر نویسنده و شاعر و یک برادر نقاش روی سرت سنگینی کند و مدام زور بزنی تا به آنها برسی. حتی تصاویری که از «آن» مانده را شارلوت یا بران ول از او کشیده اند. میگویند آن برونته کوچکترین برونتههاست و آثارش هم کوچکترین آثار برونتههاست.
متفاوت ترین برونته: «آن» تعدادی شعر نوشته و دو رمان؛ «اگنس گری» و «مستأجر عمارت و ایلدفل» (که هر دو به فارسی ترجمه شده اند). قهرمان کتابهای او هم مثل کتابهای امیلی و شارلوت، دخترهای جوان عجیب و غریب _ مثل خود برونتهها _ هستند اما سبک نوشتههای «آن» با بقیه فرق دارد و طنزپردازیهایش بیشتر آدم را به یاد جین آستین میاندازد. کتاب دوم «آن» ظرف 6 هفته نایاب شد اما پس از مرگش، شارلوت اجازه چاپ مجدد کتابهای این «عصیانگر علیه برونتیسم» را نمیداد چون فکر میکرد که خوب نیستند و با سبک خانواده جور در نمیآیند.
مظلوم ترین برونته: خواهران برونته همگی مظلومند و سمبل ظلم مردان در حق زنان؛ از پدرشان که محدود نگهشان میداشت و توی سرشان میزد بگیرید تا برادر معتادشان که آن همه تر و خشکش کردند ولی آخر سر بیماری سلاش را به امیلی و «آن» منتقل کرد تا جوانمرگ شوند. اما «آن» از همه مظلومتر بود؛ از بقیه کمتر عمر کرد (29 سال در برابر 31،30 و 39 سال امیلی، بران ول و شارلوت)؛ کمتر از بقیه اجازه خروج از خانه و دیدن چند تا آدمیزاد واقعی را پیدا کرد؛ «اگنس گری» او تقریبا ً همزمان با «جین ایر» شارلوت چاپ شد و به همین خاطر فروشش خیلی لطمه خورد؛ منتقدان و نویسندگان تاریخ ادبیات هم آخرین لگد را به او زدند و گفتند: «شارلوت عضو پر کار خانواده بود و امیلی، نابغه فامیل اما «آن» هیچ نبود.
لابد جک معروف را شنیده اید که به یک بچه پولدار گفته بودند داستانی در مورد یک خانواده فقیر بنویسید و او نوشته بود: آنها خانواده خیلی فقیری بودند؛ خودشان فقیر بودند، همسایههایشان فقیر بودند، نوکرهایشان فقیر بودند، کلفتهایشان فقیر بودند، کالسکهچیشان فقیر بود، وکیلشان فقیر بود و ... . برونتهها بر خلاف آن جوان پولدار جوک بالا، بلد بودند فقر و بدبختی و فلاکت را توصیف کنند؛ آنها خودشان فقیر، بدبخت و فلک زده بودند. شارلوت که بزرگترین آنها بود، زودتر از بقیه به دنیا آمد و دیرتر از بقیه هم مرد که دیگر جای خود دارد. در 4 سالگی شارلوت، مادرشان مرد، در 9 سالگیاش 2 خواهر غیر معروفش مردند، در 12 سالگی خالهاش مرد و همین طور تا آخر عمر 39 ساله، شارلوت مرگ یکی یکی عزیزانش را دید.
مدرسه رفتنش جز کتک خوردن، خاطره ای نساخت و مدرسهای هم که خودش تأسیس کرد، سر یک سال ورشکست شد. دلدادگیاش به یک تراژدی وحشتناک تبدیل شد و اولین رمانش، «استاد» را ناشر برایش پس فرستاد. حتی شاهکارش «جین ایر» را مجبور شد در چاپ اول با اسم مستعار «کورربل» چاپ کند. معلوم است که همچین آدمیوقتی که میخواهد از بدبختی و رنجهای یک دختر جوان بنویسد، چیزی خواهد نوشت که هنوز که هنوز است از متون جنبشهای زنانه به حساب میآید. «جین ایر» داستانی است که همه منتقدان معتقدند قابل تطبیق با زندگی خود شارلوت است.
نوانخانه ای که جین ایر در آن بزرگ میشود، همان مدرسه کودکی شارلوت است و شغل جین یعنی معلمی، همان شغل شارلوت است. دل بستن جین به اربابش _ آقای روچستر _ که بعدا ً میفهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی است که سر خود شارلوت درآمد و ازدواج روچستر و جین در آخر عمر، وقتی که روچستر سوخته و چهره اش را در آتشسوزی از دست داده، تأکیدی بر همه رنجهایی است که شارلوت و خواهرانش کشیده بودند. شارولت برونته یک زن فقیر بود که همه خواهرهایش فقیر بودند؛ همسایه، نوکر، کلفت، کالسکه چی، وکیل و چیزهای دیگر هم نداشت که اگر داشت، آنها هم فقیر بودند.
امیلی برونته یکی از خواهران رنگ پریده و اسرار آمیز برونته است که فقط 30 سال عمر کرد و فقط یک رمان نوشت. نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند گوشت بخورند؛ اجازه نداشتند با بچههای ده نشست و برخاست کنند؛ اجازه نداشتند بلند بخندند یا سر و صدا کنند؛ چون آقای برونته میخواست بچههایی پرطاقت و بیاعتنا به لذات دنیوی بار بیاورد؛ بچههایی که تنها تفریحشان چرخیدن دور و بر قبرستانهای اطراف خانه و کتاب خواندن باشد.
تعلیمات آقای برونته وقتی با خلق و خوی امیلی ترکیب شد موجودی با عقدهها و تناقضهای روانی و فراوان تحویل جامعه داد؛ موجودی که شاید در آن واحد یک نویسنده، یک کدبانو، یک مرد و یک بیمار روانی بود. امیلی احساساتی، سرکش و پرشور بود و از آن طرف به شکل جنون آمیزی خوددار، مغرور، کم رو، کمی مردانه و تنها بود. تنها دوستش یک سگ بولداگ نیمه وحشی بود که او را هم یک بار (فقط چون رفته بود روی تخت خواب سفید و تمیز اتاق لم داده بود) تا حد مرگ کتک زد. با مشت بارها و بارها به چشمهایش کوبید و بعد خودش روی زخمها ضماد گذاشت.
بلندیهای بادگیر تنها چیزی است که امیلی برونته نوشته است و در زمان انتشارش مردم از آن استقبالی نکردند. بلندیهای بادگیر تند بود؛ مثل طبع نویسندهاش تند بود؛ پر از عذاب بود؛ پر از وجد بود؛ پر از وسوسه بود؛ پر از تصمیم بود. اگر رمانتیزم همان فرار از واقعیت باشد، بلندیهای بادگیر یک داستان رمانتیک واقعی است اما این به آن معنا نیست که قلابی و دست دوم است. بلندیهای بادگیر داستان آدمهایی است که امیلی هیچ وقت ندید و توصیف عشقها و نفرتهایی است که امیلی هیچ وقت تجربه نکرد، اما این به آن معنا نبود که آنها وجود نداشتند؛ آنها همیشه با او بودند، همیشه آنجا بودند؛ توی تاریکی میلولیدند و چنگ میانداختند و امیلی همان طور که آن سگ را سر جایش مینشاند به آنها هم دهنه میزد؛ پسشان میزد.