به گزارش افکارخبر، وقتی از گذشتههای دور صحبت میکند با آهی عمیق و چشمانی کهتر میشود، میگوید که هرچه دارد از دستگاه سیدالشهدا(ع) است. وصف حال امروزش را اینگونه توصیف میکند: «برات کربلا اززاده حیدر(ع) گرفتم/گر بدادم جان خود را زندگی از سر گرفتم/ امر فانی رها کردم، پی باقی برفتم/ چون که جام عشق را از ساغی کوثر گرفتم/ بر جهاداکبر پیروز گشتم، شکر الله/ این نشانه راه را از سینه مادر گرفتم...» گفتوگو با «رضا ساریخانی» پیرغلام و مداح اهلبیت(ع) در مغازه قدیمیاش انجام شد. مغازهای که این روزها خالی از موتورهای تعمیری است. تنها وسایلی که پس از گذشت سالها در گوشه مغازهاش جا خوش کرده یک گلیم ساده و پشتی است که کنارش یک میز قدیمی قرار دارد و رویش سماوری در حال قل قل و جا نمازی و کتاب زیارت عاشورا برای پرپایی روضه است. ساریخانی میگوید که هیچ وقت برای پول، مداحی نکرده است.
خدا راضی باشد
حاج رضا 40 سال است که هر روز قبل از کار در همین مغازه برای خود و گاهی برای تعدادی از همسایهها روضه میخواند. این مداح اهلبیت(ع) درباره زمان کودکی و آغاز زمان دوران مداحیاش صحبت میکند: «خانوادهام مذهبی و خاندان ما نسل به نسل تعزیهخوان اهلبیت(ع) هستند. از کودکی همراه پدرم تعزیهخوان بودم و نقش علی اکبر(ع) را اجرا میکردم. به همین دلیل با اصول روضه آشنا بودم. مداحی را دوست داشتم. مرتب در هیئتهای کودکان میخواندم. پدر و مادر در سعادتمند شدن بچههایشان نقش دارند. الان اگر به صندوق خیریه مسجد کمک میکنم و هر روز در مغازه و هیئت روضه میخوانم همه یادگاریهای پدرم است. باور کنید یکبار هم پدرم گوشزد نکرد هیئت بروم. بلکه او رفت و من هم به دنبالش راه افتادم. بچهها بیشتر از اینکه به حرف گوش کنند حرکات و رفتار والدینشان را میبینند و همانطور عمل میکنند.» این پیرغلام هممحلهای 3 پسر و یک دختر دارد. میگوید: «هر یک از فرزندانم به جایی رسیدهاند. یکی از آنان مسئول یک بخش در دانشگاه امیرکبیر است. 2 فرزندم مهندس هستند و در سازمان انرژی اتمی و صنعت خودروسازی کار میکنند. همه آنها هیئتشان، دست به خیر بودنشان و ادبشان بجاست. از آنها راضی هستم؛ خدا هم از آنها راضی باشد.»
نسل به نسل تعزیهخوانی
این پیرغلام اهلبیت(ع) از خاطرات دوران کودکی و مأنوس شدنش با اهلبیت(ع) و نقش پدرش در ورود به عرصه روضهخوانی، آشنایی با رسالت کربلا و انتخاب سبک درست زندگی میگوید: «بچه که بودم پدرم یک مغازه خواروبارفروشی داشت. خوب یادم میآید وقتی کودکی 6 ساله بودم پدرم مرتب مرا به مسجد میبرد و آب خانه را از چشمه آنجا میآوردیم. یکبار از پدرم پرسیدم: وقتی در خانه چاه آب هست چرا از چشمه مسجد میآوریم؟ پدرم گفت: چون این آب متبرک است. برکت زندگی ما از مجالس سیدالشهدا(ع) است. پدرجان! سفارشت میکنم که از این خاندان دور نشو. چون سعادت دنیا و آخرت در دست آنان است.» ساریخانی که مرور گفتههای پدر و شأن اهلبیت(ع) حال معنوی خوشی به او داده است: «پدرم در طول مسیر طولانی تا مسجد برایم روضه میخواند و شعرهای تعزیه را به من یاد میداد. پدرم و عموهایم همگی تغزیهخوان بودند. من به تغزیهخوانی زیاد علاقه نداشتم و بیشتر در هیئتها زنجیر و سینه میزدم. گاهی در هیئتهای بزرگ غزلی درباره اهلبیت(ع( میخواندم تا اینکه مسیرم را پیدا کردم. فهمیدم بیشتر ذوق مداحی دارم تا شوق تعزیهخوانی.«
شکرانه مغازه نزدیک مسجد
ساریخانی که در 14 سالگی پدرش را از دست داده است میگوید: «وقتی پدرم به رحمت خدا رفت همراه مادرم به تهران آمدیم. به همین دلیل برای گذران زندگی مادر و خواهرم کارگری میکردم. آنقدر کار کردم تا به لطف ارباب در 19 سالگی، مغازهای در خیابان کمیل، روبهروی مسجد بابالحوائج(ع) خریدم. از اینکه مغازهام نزدیک مسجد بود روزی صدبار خدا را شکر میکردم. چون هر روز نمازهایم را در مسجد به جماعت میخواندم و شبها به مجلس روضه میرفتم.» پیرغلام هممحلهای میگوید: «بیش از 50 سال در آن مغازه کار کردم و طبق سفارش پدر لحظهای از این خاندان دور نبودم. چند سالی میشود آنجا را فروختهام و در انتهای خیابان جیحون مغازه دیگری خریدهام.» ساریخانی میگوید که در کوچه «شهید حصاری گلی» هیئتی بود که «فرجاللهسلحشور» کارگردان فیلم «یوسف پیامبر»(ع) مداحش بود: «سلحشور محرمها در این هیئت مداحی میکرد. من و حسین خاتمی غزلهای ابتدای روضه را میگفتیم و به آقای سلحشور کمک میکردیم.»
سنگینی عبای مداحی
این شاعر اهلبیت(ع) با بیان اینکه تاکنون شعرهای بسیاری سروده ولی به دلیل شرایط مالی قادر به چاپ آنها نیست درباره ماجرای رسمی شدن مداحیاش میگوید: «تقریباً از 17 سالگی در روضههای خانگی میخواندم. این روند ادامه داشت تا اینکه محرم سال 1357 وقتی هیئت را بیرون بردیم، فرجالله سلحشور شروع کرد به شعار دادن علیه رژیم طاغوت. ساواکیها آمدند. سلحشور و 2 نفر از بچههای هیئت را دستگیر کردند و بردند. دیدم با این کار نیروهای امنیتی شیرازه و نظم دسته اباعبداللهالحسین(ع) در حال به هم خوردن است میکروفن را در دست گرفتم و شروع به خواندن کردم. بعد از آن، وقتی مردم صدایم را شنیدند در مجالس روضههای محله دعوتم میکردند.» ساریخانی از آشناییاش با مرحوم نادعلی کربلایی میگوید: «هفتهای یکبار به خانه استاد کربلایی میرفتم تا خطاهای خواندنم را بگیرد. یکبار همراه ایشان و استاد طالع برای مجلس یک شهید به حسنآباد رفتیم. استاد کربلایی به من گفت: اول تو بخوان. وقتی خواندم او هم خواند. به من گفت: آفرین! حالا وقتش رسیده که عبا بپوشی و مجلسی را اداره کنی. آن وقت مقابل خانواده شهدا و استاد طالع عبای خود را درآورد و بر تنم کرد. لحظه فراموش نشدنی بود. انگار درجه نوکری ارباب را گرفته باشم. در دستگاه اباعبداللهالحسین(ع) نوکری، درجهای بالا و مسئولیت سنگینی دارد.«
همه در یک هیئت باشیم
ساریخانی میگوید که نوکر و پیرغلام اهلبیت(ع) باید الگو باشد. نباید بیدلیل حرفی بزند و کسی را آزرده خاطر کند: «نسل امروز با همین حرکتها از مجالس اهلبیت(ع) دور میشوند. متأسفانه امروز چشم و همچشمیها زیاد شده است. گاهی میبینیم که در یک کوچه 2 هیئت برپاست. چون اختلاف نظر وجود دارد. من از همه دوستان هیئتیام میخواهم اختلاف نظرها را کنار بگذارند. به اصل موضوع و عزاداری بپردازند. همه نوکر امام حسین(ع) هستیم و میتوانیم در یک هیئت برای ارباب نوکری کنیم.«
خدا کند مقبول باشم
ساریخانی در حالی که با مرور خاطرات گذشته بغضی راه گلویش را گرفته است میگوید: «در تمام زندگیام حضور امام حسین(ع) را احساس میکنم. وقتی تنها و بیپشتیبان به تهران آمدم تنها پناه دل بیکس من روضههایی بود که برای مادرم میخواندم. از برکتش مادرم دعایم میکرد و این بالاترین و ارزشمندترین پاداش و صله من بود.» او میگوید: «من تا کلاس نهم قدیم، یعنی سیکل درس خواندهام. 70 سال است در دستگاه اباعبداللهالحسین(ع) پادویی میکنم ولی باور کنید هنوز موفق نشدهام کلاس اول امام حسین(ع) را تمام کنم. هنوز آنطور که باید واقعه کربلا را درک نکردهام. شاید باورتان نشود که هر روز یک روزنه جدید برایم باز میشود و درسی از این مکتب میآموزم؛ خدا خدا میکنم ارباب قبولم کرده باشد. به آخر عمرم رسیدم اما به لطف ارباب امیدوارم.»
حالا کمی درد نوکری بچش!
وقتی به کربلا سفر کردم که صدام حکومت عراق را در دست داشت. بنا به قانونی که گذاشته بودند در حرم حق مرثیهخوانی نداشتیم. با دیدن بارگاه امام حسین(ع) حس خوشی به من دست داد بهطوری که شعری در ذهنم تداعی شد. آن شعر را در خاطر ندارم. اما یکی از همسفرانم گفت:چه میخوانی؟ بلندتر بخوان فیض ببریم. من هم با صدای بلند شروع به خواندن کردم. مأموران آمدند و کلی کتک خوردم اما به خودم گفتم نوش جانت. یک عمر از مصائبشان خواندی حالا کمی درد نوکری را بچش