میترا لبافی با انتشار این عکس نوشت: سفرنامه نمایشگاه فرانکفورت ١٣٩٨ قسمت سوم
ویزای آلمان قصه ای داره که به وقتش می نویسم .
و ما
بالاخره پامون به خاک آلمان رسید .
همیشه مسافران یک جمله ثابت دارند :
" همین دیروز یکی از ناشران رو
با این که ویزا داشت
از فرودگاه فرانکفورت برگردوندند !"
برای همین تا از فرودگاه بیرون نرفته ای
خیالت راحت نیست .
من در طول راه با سه خانم ناشر آشنا شدم
وقتی به فرودگاه فرانکفورت رسیدیم ...
نگاهی به ماموران انداختیم
و با خودمون مثلا داشتیم
انتخاب می کردیم .
:" اون مامور خوش اخلاق تره .
اون یکی اخمویٔه."
بالاخره
با نگاه زیر چشمی ماموران
از مرز رد شدیم
و کسی هم دیپورت نشد .
چند سوال معمولی هم پرسیدند
که لابد خودشون جوابشو می دونستند :
این که
"کجا می ری ؟
کسی رو در آلمان داری ؟
چه مدت می مونی ؟
برگه رزرو هتل
بیمه و بلیت برگشت روهم چک کردند . "
عکس هایی که می بینید ،
دوستان ناشری هستند که در هواپیما با هم آشنا شدیم .
رامونا (همون عکس دو نفری )
که اسمش با عنوان کامل"دکتر مونا آرام فر " پشت جلدکتابهاش بود ...
پیشنهاد کرد با استفاده از فیلترهای موبایل عکسهامون رو رویایی کنیم .
گفت :"اینطوری عزیزم ... ببین ....قشنگ... صاف و روشن می شیم " .
و از ته دل خندید .
خنده هاش خنده آور بود .
بعدا فهمیدم همین رامونای شاد و خوش خنده
یکی از متفاوت ترین کتابهای ایرانی رو به نمایشگاه فرانکفورت آورده !
مجموعه کتاب هایی سه زبانه
که یک قهرمان به نام" آترینا" داشت و ایران گردی می کرد .
آترینا در واقع دختر رامونا بود که خیلی هم براش دلتنگی می کرد .
اما کتاب ها ایده جذابی داشتند.
به طوری که
یکی از ناشران قدر و قدیمی ایرانی هم بدش نمیومد
این ایده رو مال خودش کنه
و اومد تو غرفه و از کتابهاش عکس گرفت .
توی نمایشگاه هم کلی از بازدید کنندگان خارجی و
ایرانیان خارج از کشور
مشتری کتابهاش شدند .
کاری که رامونا یک نفری انجام داده بود
تلاش بزرگی بود که در واقع باید نهادهای ما انجام میدادند .
کاری که او برای معرفی ایران و کتاب ایرانی انجام داده بود
کاری بود که بسیاری از ناشران بزرگ ما ازش غافلند ...
و فقط فکر کسب درآمد و انجام کارهایی هستند که
سالیان ساله باهاش خو گرفته اند .
در حالی که
به قول سهراب
" غبار عادت
همیشه در مسیر تماشاست ... "
فکر کردم این سفر با همه سختی هاش و دلخوری هایی که درباره اش می نویسم ....
تجربه هایی به دنبال داره که
غبار عادت رو از پیش چشمانم کنار می زنه .
سفری کوتاه اما در کنار آدم هایی متفاوت.