خاطرات دوران دفاع مقدس و روایتهایی که از زبان همرزمان و خانوادههای شهدا ثبت و ضبط میشود بهعنوان اسنادی ماندگار و تأثیرگذار برای فرهنگ حماسه و مقاومت است.
در استان لالهها و 10 هزار و 400 شهید مازندران که در طول سالهای دفاع مقدس مردمان این دیار با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا و چند تیپ دیگر حماسهآفرینی کردند، برای پاسداشت دلاورمردیهای علویتباران این سرزمین در میان انبوهی از اخبار بخشی را بهعنوان «یادی از روزهای جهاد و شهادت» بهطور روزانه تقدیم به مخاطبان گرامی میکند تا این گلواژهها در عصر یخزدگی معنویات، باز هم شور و شعور را در دلها زنده کنند.
* پاهایم سنگینی میکند؛ بچهها همینجا هستند
مهدی شاکری از رزمندگان دوران دفاع مقدس، میگوید: مدتی از عملیات بیتالمقدس «آزادسازی خرمشهر» گذشته بود، خرمشهر از دست متجاوزان بعثی آزاد شده بود، مسئولان جنگ اجازه دادند تا خانوادههایی که از وضعیت فرزندانشان اطلاعی نداشتند با هماهنگی قرارگاههای مستقر در منطقه به خرمشهر بروند و با همکاری یگانها یا همرزمان فرزندانشان اطلاعی از آنها بهدست بیاورند.
در یکی از جمعهها که به اتفاق چند نفر از کارکنان پایور ارتش جمهوری اسلامی به همراه رئیس عقیدتیسیاسی لشکر 77 ثامنالائمه (ع) خراسان، از قرارگاه لشکر عازم آبادان بودیم تا در نماز جمعه به امامت مرحوم حجتالاسلام والمسلمین جمعی شرکت کنیم، به محض رسیدن به خرمشهر یک نفر با لباس شخصی جلوی خودرو را گرفت و گفت: «آقا به ما کمک کنید!»
یکی از همراهان ما سوال کرد: «مشکل شما چیست؟» جواب داد: «ما حدود دو ساعت پیش به اتفاق پدرم و پسرعمویم با اجازه مسئولان به خرمشهر رسیدیم، برادرم و پسرعمویم قبل از تصرف شهر در دفاع از خرمشهر شرکت داشتند و هر دو مفقود شدهاند، آنها به اتفاق نیروهای کمیته انقلاب اسلامی برای جلوگیری از سقوط شهر به اینجا آمدند؛ الان که به همراه پدرم به این خیابان رسیدیم، پدرم اصرار دارد که پسر و برادرزادهاش در پیاده رو یکی از این خیابانها هستند.» به اتفاق ایشان به سراغ پدرش رفتیم.
دیدیم پیرمرد 70 سالهای بهشدت گریه میکند، به محض دیدن ما بیشتر منقلب شد و با خواهش درخواست کرد که حاج آقا ـ رو به روحانی حاضر ـ به دادم برسید و بچههایم را از زیر این خاکها در بیاورید.
حاج آقا رو به ایشان کرد و گفت: «پدر جان شما از کجا میدانید که بچههای شما اینجا هستند؟» پیرمرد جواب داد: «من میدانم همینجا هستند، چون وقتی به این خیابان رسیدم، دیدم پاهایم سنگین شده است و دیگر توان رفتن ندارم، هر چه پسرم و برادرزادهام (منظورش بچههایی بودند که همراهش حضور داشتند) میگویند که اینجا هیچ نشانهای از شهدا نیست، باز نمیتوانم از این مکان دل بکنم.»
محلی که پیرمرد نشان میداد روی موزاییکهای یک پیادهرو بود که حدود دو بیل لودر، خاک در آن جا ریخته شده بود و از کنار این خاکها یک درخت دوساله سوزنی برگ جنوب رشد کرده بود و این پیرمرد همچنان با لهجه ترکی و به زبان ساده اصرار داشت که پسر و برادرزادهاش شهید شدهاند و زیر همین خاکها هستند.
جالبتر این که وقتی از یکی از همراهان او سوال شد که آیا تا به حال به خرمشهر آمدهاید، پاسخ داد: خیر! و برای اولینبار است که اینجا میآیم.
به هر حال با درخواست و اصرار پیرمرد از رفتن به نماز جمعه صرف نظر کردیم و با گرفتن بیل و کلنگ از فرمانداری اقدام به تخلیه خاکها از پیادهرو کردیم، هنوز مقدار زیادی خاک برنداشتیم که متوجه شدیم در زیر خاک جنازهای وجود دارد!
به جستوجوها ادامه دادیم، به جنازه دوم رسیدیم، هنوز مشخصاتی از این جنازهها بهدست نیاورده بودیم که پیرمرد قاطعانه گفت: «شما حرف مرا باور نکردید، من گفته بودم که بچههایم اینجا هستند.»
با احتیاط کامل هر دو جنازه را درآوردیم، گرچه چهره آنها بهطور کامل قابل شناسایی نبود، اما گواهینامه و مدارک دیگری در جیب آنها بود که برای خانوادهاش قابل شناسایی شد، این دو شهید بزرگوار یکی: سیدحمید موسوی و دیگری سیدمهدی موسوی بودند از آذربایجانیهای مقیم تهران، یکی از آنها پسر آن پیرمرد و دیگری برادرزادهاش بودند.
بعد از آن، این دو شهید را تحویل فرمانداری خرمشهر دادیم تا پس از تشریفات لازم به تهران فرستاده شوند.
* احساس میکنم، میخواست به ما بفهماند که هنوز شماها اول راه هستید
رحمت خالقی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، بیان می کند: شهید عقیلی نقل میکرد که در عملیات والفجر هشت در حال باز کردن معبر بودم که یکی از عراقیها که زمزمهای هم بر لب داشت، لب اروند در یکیدومتری من آمد و ظرفهایش را شست و رفت.
بنا به نص شریف قرآن کریم «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون» را که خواندم، آنها نتوانستند مرا ببینند تا اینکه پس از باز کردن معبر و اعلام رمز عملیات با نام «یا فاطمه زهرا (س)» عملیات آغاز شد که شهید عقیلی نیز در این عملیات مجروح شد.
پس از مجروحیت شهید عقیلی در عملیات والفجر هشت، بیشتر اوقات بعد از مدرسه پیش ایشان میرفتیم و از خاطرات جبهه برایم تعریف میکرد که یکی از عوامل اصلی که موجب شد یکسال زودتر به جبهه بروم، ایشان بودند.
در شب عملیات کربلای چهار که سعادت یار شد با هم باشیم همه بچههای محل (آسیابسر و کوهستان) در یک گروهان و یک دسته بودیم جز من که در دسته دیگری بودم، در شب وداع بهخاطر اینکه بار اولم بود، خجالت میکشیدم پیش بچهها بروم و از آنها خداحافظی کنم.
بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام در حال آماده شدن و بستن تجهیزات بودیم که شهید عقیلی و شهید قندی به دیدنم آمدند و شهید عقیلی با لبخند همیشگی خود به من گفت: «تو معرفت نداشتی نیامدی! ما خودمان آمدیم.» در هنگام خداحافظی گفت: «رحمت! حلالم کن.»
رفت و همان شب به معبودش رسید و گاهگاهی که به آن لحظه فکر میکنم، به آن جمله آخرش، با خندهها و با خوشحالیاش احساس میکنم، میخواست به ما بفهماند که هنوز شماها اول راه هستید و آن عشقی بود که شهید عقیلی و تمام شهدای ما به آن رسیدند و آن عشق چیزی نبود جز شهادت که ما از آن قافله جا ماندیم.