فیلم محمد حسین مهدویان برای سی و هشتمین جشنواره فیلم فجر ، مانند آثار دیگرش مضمونی از دل دفاع مقدس داشت. فیلمی که این بار بر خلاف فیلم هایی نظیر ایستاده در غبار که کاملا مستند بود، خود راوی قصه مردی شده بود که در فاجعه بمباران شیمیایی سردشت، خانواده اش را از دست میدهد.
اخبار فرهنگ و هنر- در ابتدا و انتهای فیلم یک نما را می بینیم که از عمد تکرار شده است و برای این قرار گرفته که نشان دهد، شکلی که در آن قصه روایت شده است، کاملا گرد است و بازهم بر می گردد به همان نقطه آغازین قصه.
برخلاف آثار قبلی مهدویان که برای گریم چهره تک تک بازیگران، تلاش زیادی صورت می گرفت این بار با یک گریم غیر قابل قبول از مینا ساداتی مواجه می شویم گرچه این گریم به مراتب بهتر و با کیفیت تر از سایر چهره پردازی ها برای مسن نشان دادن زنان بازیگر بودمانند گریمی که در سریال ستایش دیدیم، اما فاصله تا باور پذیر بودن آن زیاد بود.
ضمن اینکه مینا ساداتی ، معلمی بود که در فاجعه سردشت، در یک روستا تدریس می کرد و این روستا ، مورد آماج حملات بمب شیمیایی قرار گرفت با این حال او در میانسالی فقط به یک تک سرفه قناعت می کند . سرفه ای که می تواند هم نشانه کهولت سن باشد و هم سرماخوردگی و اگر کپسول اکسیژن همراهش نبود، بعید میدانم کسی متوجه این موضوع میشد که او شیمیایی شده است.
ساداتی در سکانس دادگاه نیز تنها بازی که کرد همین تک سفره هاست و عدم پذیرش آب یا ماسک اکسیژن از طرف همسرش. این نشان می دهد که یا شخصیت خانم معلم خوب پرداخته نشده است و یا ساداتی نتوانسته خوب این شخصیت را درک کند.
همچنین، در زمانی که فاجعه رخ میدهد، انتظار می رود به عنوان یک معلم، شاهد کمک وی به تمامی شاگردانش باشیم که پس از دیدن وضعیت وخیم خانواده اوس قادر ( با بازی پیمان معادی) او این خانواده را مستحق تر برای کمک بداند و تمرکز و توجهش را به آنها معطوف کند اما چنین اتفاقی نمی افتد و از همان ابتدا، تمرکز و توجه او بر روی خانواده اوس قادر است که همین کار، سوال در ذهن مخاطب ایجاد می کند که آیا رابطه ای بین خانواده اوس قادر با معلم روستا وجود دارد و آنها دوستی دیرینهای دارند؟
ساداتی در این فیلم نظیر سایر شخصیت ها کمتر دیالوگ دارد و وقتی فیلمی با این هدف ساخته می شود یعنی باید بازیگران، آن قدر توانا باشند که همه آنچه را باید بگویند در عمل و اکتشان ندهند اما این اتفاق نمیافتد.
در اوج لحظههای احساسی، زمانی که ریتم و تمپوی فیلم بالا رفته و تماشاگر تنها منتظر یک جرقه است که آتش اشکش شعله ور شود، مهران مدیری با یک بازی خام، فاقد احساس و حتی مجزا با ریتم تند فیلم، در صحنه ظاهر می شود. پزشکی که در این اوضاع وخیم، آن قدر بد ظاهر می شود که توقع داریم مانند سریال های طنزش در دوربین زل بزند و از آن نگاههای معروفش داشته باشد.
پیدا کردن دلیل برای حضور مهران مدیری با دیدن نام اسپانسر فیلم در ابتدا و سپس خواندن نام تهیه کننده کاملا مشخص می شود اما از مهدویان، این انتظار نمی رفت که فیلم را فدای رابطه ها کند.
نقطه روشن و پر از امید داستان، کسانی هستند که تاکنون سابقه بازیگری نداشتند اما به حق در مقابل کسانی که داعیه بازیگری دارند، بسیار درخشان تر و بهتر ظاهر شدند. خانواده اوس قادر شامل همسر و سه فرزندش، کسانی هستند که که توانستند، یک تنه جور بد بازی کردن دیگر شخصیت ها را بکشند.
پسران اوس قادر یعنی مال مال و ناصر در صحنه فرود بمب شیمیایی، به قدری طبیعی و فوق العاده بودند که می توان گفت بهتر از این نمی شد این صحنه را خلق کرد. دلبری های دختر کوچک اوس قادر یعنی شهین و شکایت های او از سوزش چشم و ندیدن و سکانس احساسی حمام کردن سه کودک که از درد شیمیایی می سوختند، نمونه هایی از بازی فوق العاده این کودکان کرد است.
پیمان معادی بازیگر نقش اوس قادر، نتوانسته بود به خوبی لهجه کردی را در دیالوگ هایش نشان دهد به همین خاطر، کم حرف بود اما در اوج دراماتیک شدن داستان، چهره و رفتارش آن قدر حرفه ای و کامل نبود که تمامی حرف های ناگفته را بروز دهد اما هوشمندی کارگردان به کمکش آمده و با گرفتن نمای دور از زمانی که فرزندش را زیر درخت گردو به خاک می سپارد و برایش نماز می خواند و از به دوش گرفتن جنازه دختر و پسرش، برای رساندن اجسادشان به زیر درخت گردو این تعلق خاطر و غم و اندوه به خوبی نمایش داده می شود. بازی معادی در دادگاه هم مانند بازی هر بازیگر دیگری جز او بود و هیچ نقطه قوتی نداشت.
وجه تسمیه ای که نام فیلم در لابلای داستان دارد و نمادی می شود برای ظلم رفته بر ایرانیان و اقوام کرد، بردن فرزند بی قرارش زیر آب که انتظار دارد آب با شستشوی آلودگی ها ، پایان غم انگیز این قصه را پاک کند، رابطه عمیق و باورپذیری که از اوس قادر و همسرش دیدیم و شنیدن خبر مرگ او و بی تابی اوس قادر همه کمک زیادی کرده است تا داستان فیلم را بهتر درک کنیم و مهدویان هم ، چشمه هایی از کارگردانی خوبش را نشان دهد.
خوشحالی کودک از دیدن جنگندهای که از بالای سرشان می گذرد و نمی داند که همین جنگنده، پایان زندگیش را می سازد، یاد عکسی را در ذهن زنده می کند که در فاجعه و نسل کشی عملیات مرصاد، کودکی در صف زنده به گور شدن به دوربین لبخند زده است و فکر می کند به جایی فرستاده می شود که از نظر رفاهی تأمین می شود. این پارادوکس، آن چنان غمی دارد که خودش به اندازه هزار حرف گفته، غم انگیز است.
یکی از مواردی که در لابلای فیلم به آن تأکید شده است، نمایش اجساد خانواده اوس قادر به یک شکل واحد است. زمانی که اوس قادرفوت کرده و کنارش قرآن می خوانند فقط پای اورا می بینیم که انگشتان شستش با نخ به هم متصل شدند. این اتفاق در مرگ ناصر هم با نمایش کف پای او انجام می شود و در مرگ شهین و مال مال هم پاهای آنها را نمایش می دهد. گویی این یک مهری است برای شناسایی خانواده اوس قادر.
درخت گردو ، مرثیه ای برای سردشت بود که احساسات مخاطبان را برانگیخت اما بازهم از لابلای پرده اشکی که چشمان را فرا گرفته بود، می شد نواقصی در این فیلم دید که با اصلاحش، یک اثر ماندگار شود. او در این اثر فقط به گذشته نپرداخته و با نمایش کولبران در مراسم تشییع اوس قادر می خواست این مفهوم را برساند که این کولبران بقایای همان نسلی هستند که چنین سختی و فاجعه ای را از سر گذراندند و حالا مورد بی مهری قرار می گیرند.