سیامک گلشیری نویسنده،گفت: کتاب «تصویر دختری در آخرین لحظه» مناسب گروه بزرگسالان و در کتابهای قفسه آبی نشر چشمه منتشر شده و رمانی جنایی-روان شناسانه است. این کتاب، داستان یک رمان نویس جنایی است که برای نوشتن رمان جدید خود آماده شده اما قبل از شروع آن یکی از بهترین شاگردان کلاس داستان نویسی او تماس میگیرد و خبر ناپدید شدن (شقایق) دخترعمو و نامزدش را میدهد و از او کمک میخواهد. نویسنده با وجود گرفتاریهای خود به دیدار شاگردش میرود و سراسر این رمان در یک شب اتفاق میافتد و در واقع به دنبال کشف قتل، هویت آدمها هم کشف میشود.
گلشیری با اشاره به این موضوع که داستان کتاب «تصویر دختری در آخرین لحظه» الهام گرفته از واقعیت و آدمهای اطراف خود بوده، بیان کرد: معمولا زمانی که ایده برای نوشتن یک رمان به ذهنم میرسد، بلافاصله شروع به نوشتن آن نمیکنم و زمان زیادی را به نوشتن اختصاص میدهم. ایده نوشتن رمان «تصویر دختری در آخرین لحظه» حدود دو سال قبل از نوشتن این کتاب در ذهن من بوده و زمان خطور ایده تا روی کاغذ آوردن آن بیشتر از زمان رمانهای دیگرم بوده است و حدود ۲ سال این داستان را در ذهنم مزه مزه و بخشها و تصاویری از آن را یادداشت میکردم؛ البته در این رمان بیشتر از رمانهای دیگرم با شخصیتهای داستانی زندگی کردم.
نویسنده کتاب «تصویر دختری در آخرین لحظه» درخصوص راهکارهای پیشنهادی برای نویسندگان تازه کار در حوزه داستانهای جنایی بیان کرد: توصیه من مطالعه زیاد کتاب، رمان و داستان است. اگر شخصی قصد نوشتن رمانی برای نوجوانان را دارد باید در حوزه کودک و نوجوانان بسیار کتاب بخواند. از نظر من اگر شخصی قصد نویسندگی به صورت تخصصی در حوزه مورد نظر را دارد، باید زیر نظر شخصی متخصص داستانها را بنویسد. زیرا با خواندن داستانها ایرادها و نکات به آن شخص گوش زد میشود.
در قسمتی از رمان میخوانیم:
کاتالوگها را برگرداندم سرجایشان و بلند شدم. به قفسهها نگاه کردم. بعید میدانستم آنجا لابهلای آنهمه کتاب چیزی پیدا کنم. با این حال تلفن همراهم را برداشتم و به سراغشان رفتم. آنقدر دقیق کنار هم چیده شده بودند که فکر میکردی مدتهاست کسی از لای آنها کتابی بیرون نکشیده. قفسههای بالا پر از کتابهای درسی و تخصصی درباره برق و مخابرات و چیزهای دیگری بود که من از آنها سر در نمیآوردم. قفسههای پایین بیشتر کتابهای داستانی و تاریخی بود. با خودم گفتم اگر فرصتش را هم داشتم، باز کتابی بین آنها نبود که توجهم را جلب کند اما وقتی به دیوار انتهای اتاق نزدیک شدم، چیزی روی یکی از قفسههای بالا نظرم را جلب کرد. چیزی شبیه کتابی با جلد چرمی سیاه که روی کتابها خوابانده بودند. خواستم آن را بر دارم که از دستم رها شد. توی هوا گرفتمش؛ تبلت بود. بیدرنگ از جلد بیرونش آوردم. وقتی روشنش کردم، پشت آنهمه آیکونی که روی صفحه اصلی، کنار هم چیده شده بود، عکس زن و مردی را دیدم که نشسته بودند کنار رودخانهای، پشت به دوربین. قسمتی از نیمرخ مرد پیدا بود که داشت به زن نگاه میکرد. زن سرش بالا بود به نظرم رسید خیره شده به کوه بلندی که آنسوی رودخانه، در دوردست به چشم میخورد. سرم را بردم جلو و به مرد نگاه کردم. هرچند چیزی از چهرهاش پیدا نبود، اما حدس زدم محو تماشای زن است. نمیدانم چرا فکر کردم خود نوید است. شاید هم واقعا همینطور بود. به هر حال من تا آن لحظه عکسی از او ندیده بودم.