سال پیش، وقتی نام حسن یکتاپناه با فیلم «جمعه» پیوند خورد و این فیلم تحسین محافل سینمایی داخلی و خارجی را توأمان کسب کرد، این انتظار به وجود آمد که از این کارگردان و موفقیتهایش بیشتر بشنویم، انتظاری که با عدم صدور پروانه نمایش برای ساخته دوم این فیلمساز یعنی «داستان ناتمام» طولانی شد تا امسال که سرانجام سومین ساخته او «غیرمجاز» به نمایش درآمد و نشان داد که شاید سقف توقعات از این کارگردان حالا دیگر میانسال را نباید آنقدرها هم بالا برد و نباید انتظار داشت که نامش در تیتراژ یک فیلم، تضمینکننده کیفیت آن باشد.
سنگ بنای مشکلات «غیرمجاز» را باید در فیلمنامه آن دانست، فیلمنامهای شلوغ و غیرمتمرکز که میخواسته با تکیه بر داستان «توکا» به عنوان قهرمان اصلی داستان که دختری فرارکرده از خانه محسوب میشود، چند داستان دیگر را هم در کنار این تم اصلی، روایت و اتصالی دراماتیک میان آنها ایجاد کند، اما نتیجه نهایی و آنچه روی پرده میبینیم نهتتها از چنین وجوه چندگانهای برخوردار نیست که فیلم به تبعیت از ضربالمثل معروف «تقلید از راهرفتن کبک» در دنبالکردن و بهسرانجامرساندن دستمایه اصلی خودش یعنی همین سرگذشت توکا هم ناکام و ناموفق میماند.
شاید اگر حسن یکتاپناه با «غیرمجاز» نخستین فیلم نیمهبلند یا با حداکثر ارفاق ممکن اولین اثر بلندش را تجربه میکرد، این امکان وجود داشت که با دستاویزقراردادن همان عنصر تأثیرگذار بیتجربگی از بسیاری از خامدستیها و به این سو و آن سو رفتنهای نابجا و نادرست فیلم صرفنظر کرد، اما نه از کارگردانی که پس از سالها دستیاری بزرگانی در اندازههای زندهیاد عباس کیارستمی اینگونه از حفظ تعادل میان دستمایه اصلی فیلم «سرگذشت توکا» و سایر کاراکترها و رخدادهای داستان ضعف و بیتجربگی نشان میدهد!
به فیلم برگردیم و چند پرسش مطرح کنیم، آیا «غیرمجاز» داستان دختری است که برای فرار از دست ناپدری چشمناپاک از خانهاش در تهران گریخته و در شهر ترسناک تهران تنها و بیکس، سرگردان مانده است؟
ظاهر قضیه که چنین چیزی را نشان میدهد، ضمن اینکه فیلم ساختاری اپیزودیک ندارد که به تبع آن چند داستان موازی با هم را که مضمونی مشترک دارند، روایت و چفت و بستی نهان یا آشکار میان آنها ایجاد کند، پس با چنین اوصافی تکلیف تماشاگر با معجون مغشوشی که حسن یکتاپناه به خورد او میدهد، چیست؟
کارگردان زمان قابل توجهی از دقایق فیلم را به نمایش تعصب افراطی و غلیظ شایان نسبت به خواهرش شادی از سختگیریهای بیش از اندازه او تا درگیری بیمقدمه و بیپشتوانه دراماتیکش با خواستگار خواهر، اختصاص میدهد و این در حالی است که مطابق قرار و قاعدهای که خود فیلم با تماشاگرانش گذاشته، نه شایان و شادی و خانواده آنها که توکا و مسئله فرار و دربهدریاش در تهران دستمایه و هسته داستانی اصلی و محوری فیلم هستند و یک تسلط ساده به مقوله فیلمسازی چنین ایجاب میکرد که اگر قرار است به داستانکها و همان شاخوبرگهای فرعی در کنار مضمون اصلی اثر پرداخته شود.
این پرداخت بجا، بهاندازه و در خدمت کلیت فیلم باشد نه اینکه ما پابهپای تعقیب داستان «توکا» شاهد قصهای دیگر باشیم که به جز یکی دو اتصال دراماتیک ضعیف و پرداختنشده نظیر پناهبردن توکا به شایان، به کل زائد و بیربط به نظر میرسد.
بگذریم از اینکه به همین استمدادطلبی توکا از شایان مثلا لوطی و البته بیشتر پارانوئید هم بسیار دیر و در دقایقی که دیگر فیلم کاملا از دست رفته پرداخته میشود و کارگردانِ ناموفق کار حتی از این نقطه عطف و بزنگاه دیرهنگام هم برای نجات ادامه ساختهاش بهره نبرده و ماهی صیدشده را دوباره به درون اقیانوس مغشوش فیلم رها میکند تا عنصر سردرگمی به اوج خود برسد.
فیلم در سکانسهای درنیامده دیگری هم افتادن توکا در دام یک باند توزیع مواد مخدر را به عنوان خطر بالقوهای که دختران فراری را تهدید میکند، به تصویر میکشد که ضعف مفرط در طرح و بسط این قطعه از داستان (آشنایی توکا با دختر سردسته باند در پارک، جدایی موقتی فاقد توجیه دراماتیک و بعد پیوستن دوبارهشان به هم) و اتصال ناکارآمدش به سایر پازلهای اصلی و فرعی قصه فقط و فقط در افزایش میزان ناکامی و حرکت فیلم به سوی شکست کارایی دارد و بس.