هجمه های رسانه ای بالا گرفت و الگوی ساخته شده از این ستاره سوئدی زیر سوال رفت. ادوین سی. جانسون که آن زمان سناتوری شناخته شده بود، روسلینی را یک معتاد به مواد مخدر و «همدست رسا شده نازی ها» خواند و شاخ و شانه کشید: «از خاکستر اینگرید برگمن، هالیوود بهتری خواهد رویید».
حتی جنجالی به آن ابعاد هم نمی تواند در دنیای نمایش برای همیشه ادامه پیدا کند. برگمن شش سال بعد با «آناستازیا» (1956) به پرده سینماهای آمریکا بازگشت؛ نقشی که اسکار دیگری برایش به ارمغان آورد. در 1972، مجلس سنای ایالات متحده به خاطر آن حمله ناجوانمردانه اش رسما عذرخواهی کرد. مستند جدی و گیرای استیگ بیورکمن، «اینگرید برگمن: به روایت خودش»، بدنامی این هنرپیشه و مشکلاتی را که این بدنامی در روابط برگمن با بچه هایش در پی داشته است به دقت پوشش می دهد، اما به گونه ای غیرمنتظره، صرفا روی آن متمرکز نیست.
تنها دو سال داشت که مادرش درگذشت؛ ضربه ای روحی که اینگرید در آن زمان خردسال تر از آن بود که درکش کند اما بعدها از آن با عنوان «زندگی با یک درد» یاد کرد؛ دردی که «خیلی زود شروع شد و دائمی بود، [اما] از آن آگاه نبودم.» پدر اینگرید در سرتاسر دوران کودکی تنها فرزندش به عکاسی و فیلمبرداری از او ادامه داد و اینگرید جوان خیلی زود با دوربین راحت شد. در 1929، وقتی سیزده ساله بود، پدرش از سرطان معده درگذشت؛ فقدانی که تاثیر عمیقی بر دختر نوجوان گذاشت و باعث شد زندگی در کنار بستگانش را خیلی زود تجربه کند.
اینگرید پانزده ساله بود که اولین شغلش را در یک استودیوی فیلمسازی به دست آورد و به عنوان هنرور1 مشغول به کار شد. او نوشت: «ورود به استودیو مثل قدم زدن روی زمینی مقدس بود». حضور در استودیو آنقدر برایش هیجان انگیز بود که تصمیم گرفت همانجا بماند.
در اوایل دهه 30، هر چند غیبت کارگردان هایی چون ونیکتور شوستروم و موریتز استیلر (دو کارگردانی که نقشی کلیدی در عصر طلایی ابتدای دهه 20 سینمای سوئد ایفا کرده بودند) و ستاره ای به قدرت گرتا گاریو کماکان احساس می شد اما سوئد، صنعت فیلم مولد و باثباتی داشت. برگمن بی قرار بود تا بخشی از آن صنعت باشد و وقتی در «رویال دراماتیک تیه تر» مشغول به تحصیل بود، از عمویش گونار – یک گل فروش – خواست کاری برایش انجام دهد.
وقتی برگمن خودش را نخستین بار روی پرده دید، علی رغم راحت بودن با دوربین، شوکه و سرخورده شد. به مولاندر گفت: «آنقدرها هم خوب به نظر نمی رسیدم، نه؟ فکر می کنم اگر قدری بیشتر بازی می کردم، می توانستم در ادامه بهتر باشم.» مولاندر به او اطمینان داد و گفت شخصیتی که نقشش را بازی کرده، باورپذیر و در خدمت فیلم است. در نهایت هم جمع بندی کرد: «تو توانایی های بالقوه فوق العاده ای داری.»
با وجود این، به خاطر همین ترکیب خود انتقادی و خوش بینی نسبت به آینده بود که برگمن در استودیو مشهور شد. اتخاذ چنین رویکردی منجر به آن می شد که تقریبا تمام برداشت ها قطع و دوباره شوند و اعضای گره هم اسم «بهتر بعد از این» را روی این بازیگر جوان گذاشتند. بیش از یک دهه بعد، اینگر به هنگام دریافت نخستین جایزه اسکارش برای «چراغ گاز» همین طرز فکر را داشت و گفت: «امیدوارم در آینده هم استحقاق این جایزه را داشته باشم.»
برگمن از مولاندر قدردانی کرد؛ هم به این خاطر که به او یاد داده بود در نمایش احساساتش اغراق نکند و هم برای این توصیه عملی که «همیشه خودت باش و همیشه دیالوگ هایت را از بَر باش». فیلم هایی که اینگرید در سوئد به کارگردانی مولاندر بازی کرد، از بهترین کارهایش بودند.
اما این مولاندر نبود که اینگرید را در اولین نقش ناطقش در «کُنت شهر قدیمی» (مانک بروگریون، 1934) کارگردانی کرد؛ این وظیفه بر دوش ادوین ادولفسون بازیگر افتاد. «کُنت شهر قدیمی» یک کمدی است و برگمن در آن نقش مستخدم شوخ و شنگی را بازی می کند که مرد جذاب و مرموزی می خواهد دلش را به دست آورد. برگمن در نقشش سبک بال و گیرا ظاهر می شود اما در یکی از صحنه های رمانتیک فیلم، نشانی از اشتیاق ابراز نشده ایلزا لوند در «کازابلانکا» را دارد؛ همان ترسی که آمیخته با شور و عطوفت است.
برگمن سر صحنه فیلمبرداری کاملا راحت بود و به جای افتادن در دام ادا و اطوارهای مرسوم تئاتری، احساسات پیچیده ای را روی پرده زنده کرد. بسیاری از ریویوها بازی اش را ستودند و به بازیگری بسیار با استعداد و با اعتماد به نفس خوشامد گفتند؛ هر چند برگمن که 175 سانتیمتر بلندای قامتش بود، بیش از همه اظهارنظرهای نیش دار در خاطرش ماند؛ این که «تا حدودی اضافه وزن دارد» و «درشت اندام است اما کاملا مطمئن از خود». شاید لباس توی ذوق زننده و بدقواره ای که در این فیلم به تن داشت، بیش از هر چیز دیگری به چنین برداشت هایی دامن زد.
برگمن خیلی زود قراردادی با استودیوی سوئدیش فیلمز امضا کرد با دستمزد 75 کرون در روز به اضافه لباس های استفاده شده در فیلم؛ شاید مسئله مخصوصا مهم برای یک بانوی نوزده ساله این بود که می توانست تمام لباس هایی را که در فیلم هایش به تن کرده بود، پیش خودش نگاه دارد.
جای تعجبی نداشت که برادر مولاندر، مدیر آموزشگاه تئاتری برگمن، وحشت زده شد اما برگمن مصمم بود در سینما فعالیت کند و خیالش راحت از آن که استودیو، شهریه کلاس های تئاتری متعددش را تقبل می کند. به خاطر این کلاس ها یا کمال گرایی خود برگمن بود که فعالیت حرفه ای اش در سوئدیش فیلمز خیلی خوب پیش رفت. او در سوئد ستاره شد.
در 1935 نوشت: «آزادی را که جلوی دوربین احساس می کنم، دوست دارم. امیدوارم اشتباه نکرده باشم و روزی هنرپیشه بزرگی شوم.» او ریویوهایی را که درباره نقش آفرینی هایش نوشته می شد، می خواند؛ ریویوهایی که خیلی زود سراسر تحسین آمیز شدند اما او از آن که بیش از حد جدی شان بگیرد، هراس داشت: «شایع شده که من بزرگ ترین استعداد در دسترس هستم. امیدوارم به خودم غره نشوم.»
با این همه، فیلم یک چمبر پیس2 ضعیف است و پیش درآمدی برای هراس های روان کاوانه ای که برگمن بعدها در «چراغ گاز» به تصویر کشید. برگمن نسبت به بازخورد «چهره یک زن» نگران بود («این نقش کلیدی زندگی ام است اما با خودم فکر می کنم وقتی مردم من را در قالب عفریته ای چنین مخوف ببینند، درباره ام چه خواهند گفت») اما دلیلی برای نگرانی وجود نداشت.
آنا صرفا نسخه زشتی از زنان مسئله دار و مرموزی بود که او نقش شان را خیلی خوب بازی کرد. در 1941، مترو گلدین مه یر «چهره یک زن» را با بازی جوآن کرافورد بازسازی کرد؛ فیلمی که پایان آن شادتر بود و پیچیدگی کمتری نسبت به نسخه اصلی داشت.
در بهار 1938، برگمن که به تازگی با پیتر لیندستروم ازدواج کرده و دخترشان «پیا» را باردار بود، قراردادی با استودیوی آلمانی یوفا منعقد کرد. شاید وقتی برگمن آن قرارداد را امضا کرد، از شرایط سیاسی آلمان شناخت چندانی نداشت اما وقتی به برلین رسید، حقیقت گریزناپذیر بود و سریعا از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد. در خاطراتش می نویسد: «خیلی زود متوجه شدم که اگر قرار باشد در صنعت فیلم آلمان اسم و رسمی به هم بزنی، ناگزیری عضو حزب نازی باشی.»
او یک فیلم برای یوفا بازی کرد، فیلمی که قرار بود سرآغازی برای فعالیت بین المللی اش باشد («پُلی که روند فعالیت حرفه ای ام را متحول کند.») او نقش باشکوه ترین زن از چهار زن جوان نقش اصلی فیلم را بازی می کند.
علی رغم دغدغه ای که برگمن نسبت به زبان فیلم داشت، بازی اش عالی است و «چهار دوست» هم فیلم سرگرم کننده ای است. با این همه، برگمن نگران از چیزی که در برلین دیده بود، به استکهلم بازگشت تا دخترش را به دنیا آورد و هر چند قراردادش با یوفا را رسما فسخ نکرد اما از تعهداتش نسبت به این کمپانی سر باز زد. بعدها گفت اشتباهش در همکاری با این کمپانی آلمانی در آن مقطع زمانی خاص، انگیزه ای برایش شد تا برای سرگرم کردن نیروهای آمریکایی در اواخر جنگ جهانی دوم، داوطلبانه به آلمان برود.
برگمن بعد از شکست آن تجربه سینمایی در آلمان، به سوئد بازگشت و خودش را در خانه با شوهر و بچه اش تنها یافت. این زندگی کوچک تر از آن چیزی بود که او در رویاهایش پرورانده بود اما بدون آن که خودش بداند، جادوی «میان پرده» آن سوی اقیانوس اطلس را هم مسحور کرده بود و هر چند قبلا هم پیشنهادهایی «از قلب دنیای فیلمسازی» به او شده بود اما تماس بعدی متفاوت بود. دیوید آ. سلزنیک (تهیه کننده سرشناس هالیوود)، کی براون (مدیر دفتر سلزنیک در نیویورک) را مامور کرده بود فیلم های اروپایی را که قابلیت بازسازی دارند، پیدا کند.
کشف «میان پرده» برای براون کار سختی نبود. والدین مهاجر سوئدی پسری که متصدی آسانسور ساختمان براون بود، «میان پرده» را دوست داشتند. آنها می دانستند براون در جستجوی چنین فیلم هایی است و پسرک به تشویق والدینش موضوع را با براون مطرح کرد.
سلزنیک مخالف بود. او تصور می کرد «میان پرده» یکی از بهترین داستان های دنیای نمایش است اما آنقدرها هم شیفته برگمن نشد که در تماس با او عجله به خرج دهد. پسر سلزنیک درباره نگرانی های متعدد پدرش می گوید: «برگمن انگلیسی صحبت نمی کرد، قدش بیش از حد بلند بود، اسمش شبیه به اسامی آلمانی بود و ابروهایش بیش از حد کلفت بودند.»
برگمن قرارداد هفت ساله مرسوم را نپذیرفت اما با حضور در بازسازی آمریکایی «میان پرده» که قرار بود لزلی هوارد (بازیگر نقش اشلی در «بربادرفته») نقش مقابلش را بازی کند، موافقت کرد. برگمن بلافاصله بعد از پایان فیلمبرداری «میان پرده» به سوئد بازگشت تا در رمانسی با حال و هوای نوآر به اسم Juninatten (1940) بازی کند اما سلزنیک دوباره – این بار با قرارداد وسوسه کننده پنج ساله – او را به آمریکا برگرداند.
بیش از یک دهه، هالیودد خانه برگمن شد و وقتی به تنهایی با کشتی به آمریکا رفت (خانواده اش بعدا به او ملحق شدند)، از این که مستقل بود خوشحال بود و مطمئن از آن که تصمیم درستی گرفته. به یکی از دوستانش نوشت که یک شب در طول آن سفر دریایی، غریبه ای اشتباه کرد که به او گفت که به خاطر قد بلندش احتمالا نمی تواند هنرپیشه شود. برگمن به آن غریبه پاسخی نداد اما با خودش گفت: «او هیچ چیز درباره من نمی داند.»