دخترک گزارش ما اسمش حلماست؛ تنها یادگار شهید مدافع حرم میثم نجفی؛ 18 روز بعد از شهادت پدرش بهدنیا آمده. حلما هیچ خاطرهای از پدر ندارد، مزه آغوش بابا را نچشیده، مهربانیاش را ندیده، سر روی شانههایش نگذاشته، حلما حتی یک عکس یادگاری با او ندارد.وعده دیدار این پدر و دختر از همان اول تولد، امامزاده بی بی زبیده قرچک ورامین است؛ جایی که پیکر پدر زیر خروارها خاک آرام گرفته. پدر شهیدش اما برای این دخترک یک یادگار بزرگتر گذاشته؛ یادگاری که مایه افتخارش است. او دختری است که درآغوش رهبر معظم انقلاب جای گرفته و رهبر توی گوشاش اذان گفته اند.
انتشار عکس حلما در دیدار امسال مقام معظم رهبری با خانواده شهدای مدافع حرم در بیست و هشتمین روز خرداد، بهانهای شد تا پای حرفهای زهره نجفی مادر حلما بنشینیم. گفتوگویی که با آیین تقدیر از این خانواده شهید، توسط دکتر مراد عنادی مدیرمسوول موسسه جامجم نیز همراه بود.
خانم نجفی چندسال با همسرتان زندگیکردید؟
حدود شش سال.
چطور با آقا میثم آشنا شدید؟
ما یک نسبت فامیلی دوری داشتیم، خانوادههایمان آشنا بودند و در رفتوآمدهایی که داشتیم پدرومادر ایشان من را دیده بودند. وقتی میخواستیم ازدواج کنیم آقا میثم تازه ۲۰ ساله شده بود.
چه ملاک هایی برای انتخاب ایشان بعنوان شریک زندگی داشتید؟
ملاک اصلی من این بود که همسرم تقوا داشته باشند و خوشبختانه آقا میثم واقعا با تقوا بود . وقتی با هم صحبت کردیم متوجه شدم که آدم معتقدی است و همین برای من کافی بود.
آن موقع به عنوان یک جوان ۲۰ ساله که به خواستگاری شما آمده بود سرمایهای هم داشت؟
نه سرمایه خاصی نداشت. ما خیلی ساده زندگی مان را شروع کردیم. آقا میثم آن موقع تازه در سپاه مشغول بهکار شده بود حقوق آنچنانی هم نداشت .یادم است شب خواستگاری به من گفت: درحال حاضر من از خودم چیزی ندارم. همه سرمایه ام کلا ۵۰۰ هزارتومان است که آن را هم به کسی قرض دادهام.
از نظر شخصیتی چه خصوصیاتی داشت که او را بقیه متفاوت می کرد؟
کلا آقا میثم علاقهاش با همه متفاوت بود، مثلا اگر همه مردم به جنگل و سرسبزی علاقه داشتند، او عاشق کویر بود. میگفت: کویر یک خصوصیت ویژهای دارد. در جنگل باید نور باشد، آب باشد، همه چیز باید به اندازه کافی وجود داشته باشد تا جنگل سرسبز بماند و جنگل بشود. اما کویر خودکفاست، خودش قوی است، به تنهایی سرپاست، میگفت انسان هم باید مثل کویر باشد.
فکر میکردید یک روزی شهید بشود؟
نه اصلا... البته خودش بعضی وقتها به شوخی میگفت:زهره اگر من شهید بشوم، تو همسر شهید میشوی؛آنوقت خبرنگارها بخواهند با تو مصاحبهکنند به آنها چه میگویی؟ اینها را از سر شوخی میگفت و من جدی نمیگرفتم. خیلی که بحث را ادامه میداد میگفتم نه آقا میثم تو شهید نمیشوی . من باید از تو راضی باشم که شهید بشوی..من الان از تو راضی نیستم. اینطوری که میگفتم دیگر بحث را ادامه نمیداد. اما چون ماموریت زیاد میرفت یکجورهایی همیشه نگرانش بودم.
قبل از سوریه ماموریتی رفته بود که خیلی دور باشد و نگرانش بشوید؟
بله یک سال قبلترش رفته بود عراق. آن مدتی که عراق بود با اینکه به اندازه ماموریت سوریهاش طولانی نبود اما به من خیلی سخت گذشت، چون سفارش کرده بود که هیچکسی جز خودم از موضوع با خبر نباشد. به خاطر همین استرس زیادی داشتم.
موضوع رفتن به سوریه را از کی مطرح کرد؟
همان زمانی که نزدیک اعزامش بود ...البته گفت که خودش از مدتها قبل به این موضوع فکر میکرده. انگار فقط منتظر بود که شرایط اعزامش فراهم بشود.
واکنش شما چه بود؟
مخالفتی نکردم چون همان جلسه اول خواستگاری به من گفته بود که به خاطر شغلی که دارم و مسئولیتی که به عهده گرفتهام زیاد ماموریت میروم . ممکن است یک ماه یا دوماه خانه نباشم؛ به خاطر همین دوست دارم همسرم مستقل باشد و شخصیت وابستهای نداشته نباشد. اما چون شرایطم خاص بود و حلما را باردار بودم و تا تولدش مدت زیادی نمانده بود،فقط پرسیدم که چقدر طول میکشد؟ به تولد حلما میرسی؟ گفت حدود 40روز... اما شاید دو ماه هم بشود. من هم گفتم نه دیگر! سر همان 40 روز برگرد...چون به زمان به دنیا آمدن حلما میرسیم و دوست دارم که تو هم اینجا باشی.. ایشان هم خندید و گفت انشالله. بعدتر در این فاصلهای که تا اعزام مانده بود چند بار پرسید که واقعا راضی هستی؟ از ته دل راضی هستی؟ من هم میگفتم راضی ام برو اما سر تولد حلما برگرد.
واقعا راضی بودید ؟ اصلا مخالفت نکردید؟
نه مخالفت نکردم ...فقط یک بار برگشتم گفتم میخواهی بروی برو اما حداقل توی این موقعیت نرو...صبر کن بعد از تولد دخترمان برو. تو که این همه چشم انتظار دیدن اش بودی. گفت: چه موقعیتی؟! موقعیت خاصی نیست... زهره دلت میآید حضرت زینب(س) یکبار دیگر اسیری بکشد؟ این را که گفت من دیگر چیزی نگفتم.
کی اعزام شد؟
مهر 94 و قرار بود 40 روز بعد برگردد اما بعد از اتمام دوره ماموریت اش، داوطلبانه برای کمک به نیروهای فاطمیون در سوریه مانده بود تا اینکه یازدهم آذرماه شهید شد.
درباره دلایل رفتناش صحبت میکرد؟
به خاطر اعتقاداتش میرفت. از نظر اعتقادی به اهل بیت خیلی وصل بود، مخصوصا به حضرت زینب(س) حتی یک هیئی نزدیک خانه ماست به اسم هیئت یا زینب، که خیلی به آن اعتقاد داشت و میگفت این هیئت یک چیز دیگر است. به جز بحث اعتقادی، دلیل دیگری که برای رفتن می آورد، مظلومیت مردم سوریه بود. میگفت ما که مسلمان هستیم، وظیفه داریم به داد مظلوم برسیم. آن موقع من خبر نداشتم اما آقا میثم همیشه فیلم جنایات داعشیها را نگاه میکرد، بعد از شهادتش وقتی چند صحنه از این جنایات را در کامپیوترش دیدم، به او حق دادم که نتواند این ظلم را تحمل کند. الان هم افتخار میکنم که میثم برای دفاع از اسلام، برای دفاع از مردم مظلوم سوریه رفت و شهید شد. میدانم که اگر نمیرفت و اینجا در آسایش مینشست و زندگیاش را میکرد انگار به آرمانهایی که داشت پشت کرده بود. افتخار میکنم که شوهرم باغیرت بود ، نمیتوانست ظلم را ببیند و چشمهایش را ببندد و خودش در آسایش زندگی کند.
وقتی حلما بزرگ شد همین ها را به او هم می گویید؟
من همیشه به دخترم میگویم پدرت خیلی باغیرت بود ،خیلی شجاع بود، از چیزی نمیترسید، برای کمک به مظلومان رفت و شهید شد .
وقتی سوریه بود درباره شرایط جنگ و اوضاع آنجا صحبت میکرد؟
نه برای اینکه من نگران نشوم حرف خاصی نمیزد، همیشه میگفت ما عقبیم، از منطقه دوریم ، نگران نباش. بعد آخرحرف هایش اضافه میکرد: اما خمپاره است دیگر ممکن است یک دفعه بیاید بخورد همینجا که ما هستیم...
گله نمیکردید؟
نه وقتی فهمیدم که میخواهد برود سوریه میدانستم که آنجا جنگ است، شوخی نیست ، نگرانش هم بودم اما این راهی بود که انتخاب کرده بود و نمیخواستم در این راه تنهایش بگذارم. یادم است هر دفعه که زنگ میزد میگفت:زهره، 20 روز دیگر برمیگردم ، من هم میگفتم این 20 روز کی تمام میشود؟ که هیچوقت هم تمام نشد.
در کدام شهر شهید شد؟ از نحوه شهادتش خبردارید؟
شهر حلب. بعد از شهادت آقا میثم یکی از همرزمانش به ما گفت که انگار روز عملیات به آنها اطلاع میدهند که گروه فاطمیون در محاصره است ، آقا میثم هم به همراه چند نفر از دوستانش برای کمک به آنها به منطقه میرود. بعد انگار باید روی نقشه مختصات محل را نشان میدادند که کسی نتوانسته بود و میثم تبلت را میگیرد و بلند میشود تا مختصات را پیدا کند ، همان موقع پشت سرش یک خمپاره روی زمین میخورد و ترکشهایش به سر میثم و پهلوهایش اصابت میکند. بعد هم میثم را منتقل میکنند به بیمارستان صحرایی و از همانجا میثم به کما میرود و یک هفته بعد در بیمارستان دمشق شهید میشود.
شما بعد از شهادت ایشان از موضوع با خبر شدید؟
بله البته در روزهایی که در کما بود من با اینکه از ماجرا خبر نداشتم اما حال غریبی داشتم ... آن روزها در اینترنت خبر شهادت میثم منتشر شده بود و فامیل و دوستانمان میدانستند اما من و خانواده هایمان خبر نداشتیم.تا اینکه همان روزی که پیکرش به ایران آمده بود و در معراج شهدا بود به ما اطلاع دادند.
در این مدتی که از شهادت همسرتان گذشته هیچوقت شد که با خودتان فکر کنید ، کاش نگذاشته بودید برود؟
نه هیچوقت نگفتم کاش نرفته بود... شاید از سر دلتنگی گفته باشم کاش میثم کنار من و حلما بود، کاش برمیگشت حداقل دخترمان را میدید ، یک ذره این حس سه نفره بودن به من دست میداد بعد دوباره میرفت؛ بعد با خودم فکر میکنم حتما حکمتی بوده که خدا خواسته همسرم قبل از تولد دخترم شهید بشود... اما در همین یک سال و نیمی که از شهادت میثم گذشته بارها پیش آمده که دلم بشکند، چون بعضی از مردم ما بصیرتشان پایین است حرفهایی میزنند و شایعاتی را درباره مدافعان حرم باور میکنند که اصلا حقیقت ندارد. من دوست دارم این مردم یک مقدار به خودشان بیایند و بفهمند که اگر مدافعان حرم نبودند الان هیچ کدام از آنها راحت توی کوچه و خیابان های شهر راه نمیرفت، راحت خرید نمیرفت، سینما و تئاتر نمیرفت.کاری که ماها نمیتوانیم انجام بدهیم چون همیشه یک چیزی کم داریم که هیچوقت هیچ چیزی جایش را نمیگیرد.
از زیارت حرم حضرت زینب (س) چیزی برای شما تعریف کرده بود؟
روزی که رفته بود زیارت خیلی خوشحال بود، میگفت زهره نمیدانی اینجا چقدر خاکش گیراست، چقدر دامنگیر است، اگر متاهل نبودم اصلا برنمیگشتم. حتی یادم است یکبار که با هم صحبت میکردیم گفت سپردمت به حضرت زینب(س) ، از او خواستهام که به شما صبر بدهد. من اصلا متوجه نشدم که چرا حضرت زینب باید به من صبر بدهد، مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد. من هم گفتم من هم تو را سپردم به حضرت زینب. بعد از شهادتش تازه فهمیدم که منظورش صبر برای چه چیزی بوده.
درباره دیدار با رهبری صحبت میکنید؟ عکسی که از حلما در این دیدار منتشر شد، خیلی دیده شد و بازخورد داشت .
بله این دیدار امسال ما بود ، اما چیزی که خیلی به دل من نشست اتفاقی بود که در دیدار سال گذشته خانوادههای شهدای مدافع حرم با حضرت آقا برای ما افتاد. ما پارسال 21 رمضان هم با رهبری دیدار داشتیم، آن موقع حلما شش ماهه بود . من از همان موقعی که فهمیدم آقا میثم شهید شده با خودم گفتم کاش بشود که رهبر توی گوش دخترم اذان بگوید. خیلی هم منتظر بودم که این دیدار با رهبری برایمان اتفاق بیفتد. اما قسمت نشد تا همان ماه رمضان که حلما شش ماهه شده بود و من با خودم فکر میکردم که دیگر بزرگ شد و برای اذان گفتن توی گوشش دیر شده. اما وقتی خبر دادند که برای مراسم افطار دعوت شده ایم از خوشحالی نمیدانستم که باید چکار کنم. همان موقع به خودم گفتم که هر طور شده من باید حلما را به آغوش رهبر برسانم. وقتی به بیت رسیدیم من به هرکسی که میگفتم میخواهم حضرت آقا توی گوش دخترم اذان بگوید، میگفت نمیشود ، اصرار نکن. آنقدر این جمله برایم تکرار شد که ته دلم رو کردم به همسر شهیدم و گفتم آقا میثم چند روز دیگر تولد من است، کادوی تولد تو به من همین است که رهبر توی گوش دخترمان اذان بگوید. من این را از تو میخواهم.
چطور این اتفاق افتاد؟
چند دقیقه ای از شروع سخنرانی گذشته بود که حلما شروع کرد به گریه کردن و من مجبور شدم از آن قسمت بیرون بیایم. حلما را بردم و بسختی خواباندم .موقع افطار که شد روی زمین سفره انداخته بودند، من دقیقا نزدیک سفره کناری رهبر ایستاده بودم. مراقبها به من گفتند که اینجا سفره آقایان است خانمها بالاترهستد، من گفتم نه من همینجا می ایستم تا دخترم را به آغوش رهبر برسانم.اتفاقا ایستادن من باعث شد که خانم های دیگر هم بیایند و کل آن سفره را خانم هابنشیند. مراسم افطار شروع شد اما من آنقدر بیقرار بودم و گریه میکردم اصلا نمیتوانستم افطار کنم و همه متوجه حالم شدند. بالاخره چندتا از مراقبها آمدند گفت دخترت را بده به آغوش رهبر بدهیم در گوشش اذان بگوید. گفتم نه ...من باید خودم حلما را به آغوش ایشان برسانم. که این اتفاق افتاد ، حلما با اینکه در خواب سنگینی بود اما وقتی به آغوش رهبر رفت، بیدار شد، چشم هایش را باز کرد اما اصلا گریه نکرد، خیلی آرام داشت به ایشان نگاه میکرد. من رو به ایشان گفتم، خیلی دوست داشتم شما توی گوش دخترم اذان بگویید اما الان شش ماهه شده است و دیر شده... حضرت آقا هم فرمودند که نه...چرا دیر شده باشد... اصلا هم دیر نیست. بعد همانجا رهبر توی گوش حلما اذان گفت و من این صحنه را که دیدم آرام شدم.
چرا اصرار داشتید این اتفاق بیفتد؟
خب حلما پدر ندارد، رسم است که بعد از تولد پدر توی گوش فرزندش اذان بگوید، اما پدر حلما شهید شده، حضرت آقا هم پدر همه ما محسوب می شوند، به خاطر همین دوست داشتم این اتفاق بیفتد و من بعدها درباره اش به حلما بگویم.من خیلی دوست داشتم از این صحنه که حلما درآغوش رهبر است، عکسی داشته باشم و این عکس را بعدها به دخترم نشان بدهم و به او بگویم ناراحت نباش اگر پدرت رفته اگرشهید شده به جایش یک پدری داری که عین کوه محکم است.
دیدار امسال چه؟
امسال هم خیلی دوست داشتم دوباره حلما را به آغوش رهبر برسانم اما نشد. حلما درطول سخنرانی عکس پدرش را گرفته بود دستش و با آن بازی می کرد... عکس را میانداخت روی زمین و دوباره برمی داشت و میگفت میثم، که در همین لحظه شکار عکاس ها شده بود.