گیل آبادی نوشت:
نوشته را نباید حرف زد نوشته را باید نوشت.فرهنگ را سراسر غم گرفته است.حالم ویران است.ویرانی ام تا پریشانی ام خودش را بالا آورده است .حس ترحمم برای این نوع زندگی برانگیخته می شود.از کثافت پرشده در ذهن اهلی که قدیم حقیقت محور بود .حالم کثیف شده است .هنر تا حد آدمهایی با اعوجاج آینه های دسته چهارم بی کیفیت پایین آمده است.غروب سنگینی است .مردی خسته نک خیابان را در چشمانش فرو می کند.سکوت انتقامی سخت است.حرف ساحتی تماشایی دارد.دیگر نمی خواهم حرف بزنم .طاعون و لحظه های بی چشمی ادیب را بیشتر می پسندم .می خواهم چشم سر را حراج کنم .رنگهایم را می خواهم تا به نقاشی پناه بیاورم .حرفهای دهن پرکن و پزهای ساختگی نامحدود حالم را خراب می کنند.سرم پر کتابهای مستحق سوزاندن است.کتابهایی که اخلاق را در حد پیاده رو یک خیابان قرمز حراج می کنند.من دهاتی بی دنیا هستم.دنیای شما مبارکتان باشد.اگر دنیا با دستان هاشور خورده کوهستانی من فرق دارد دنیایتان را به خودتان می بخشم و ترجیح می دهم باسنگ همنشین و هم صحبت باشم .من دهاتی بی دنیا هستم اما روشنفکر زده ای بی ریشه نیستم.من یک آدم بی رویا هستم.ترجیح می دهم تک تک آدمهای فروخته شده را تماشا نکنم .اینجا این روزها بازار بزرگی شده است.من متعلق به اجتماع شما نیستم.من ازسایه های سنگین که آدمها را می بلعند متنفرم.من از کوهم معمولا این حالم را با کوه قسمت می کنم.دستی برای دوستی ندارم.زخم این نوع تفکر هنوز روی سینه ام مانده است.بی سرانجامی غم یک خفته دوراست که در راه مانده است.درد بی دردی دردی است.حالم برای خودم هایم خراب است. این آقا یک شهید با افتخار است. شهید یعنی این آدم که فقط چشمانش روبه همه چیز گاهی باز می ماند.