دلنوشته ای از یک دیدار

روزهای اول مهر که می‌رسد، سر زدن‌های مدام من هم از سایت نخبگان شروع می‌شود. هر روز صفحه‌ اصلی سایت را رصد می‌کنم و دنبال واژه پررنگِ «دیدار» می‌گردم، بالای عکس آقا. منتظرم ثبت نام دیدار با رهبری شروع شود و نگرانم که مثل پارسال جا بمانم. پیامکِ دعوت برایم نیامده و اسمم در لیست رزروی‌هاست. تا سه شنبه که دانشگاه بهم زنگ می زند و می‌گوید بروم کارت ملاقات را بگیرم، میان خوف و رجام. کارت را که می‌گیرم، بوی خنک باران در مسیر دانشگاه تا خانه پخش می‌شود و باورم می‌شود پاییز رسیده. در این سال‌های کارشناسی، پاییز را با دیدارِ رهبری شروع کرده‌ام و پارسال که از مراسم جا ماندم، حقیقتا چیزی کم بود. 

صبح چهارشنبه، باران داشت همچنان می‌بارید و بین خیابان جمهوری و کوچه پس کوچه‌های مسیر بیت رهبری کش می‌آمد. کارت ملاقاتم را نشان دادم. آنجا که کیف‌هایمان را تحویل می‌دادیم چند نفر نشسته بودند و هر کدام یک کنج داشتند برای آقا نامه می‌نوشتند. چه می‌نوشتند؟ نمی دانم، اما با چه شوقی می‌نوشتند:

 حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم... 

وارد حسینیه که شدم، قرآن را خوانده بودند. بعد هم مداحی‌ای برای امام حسن مجتبی. حسینیه هنوز بوی محرم می‌داد. یک تابلوی بزرگ «باز این چه شورش است» مقابل خانم‌ها بود. ابتدای مراسم دکتر ستاری و وزیر علوم گزارش‌هایی ارائه کردند. 

بعد نوبت به بچه‌ها رسید. نخبه‌هایی که هر کدام در حوزه‌ تخصص خودشان یک دنیا حرف و درد دل داشتند. و «طیب الله انفاسکم»‌های آقا که هوای حسینیه را معطر می‌کرد.هر کدام از بچه‌هاگزارش مکتوب صحبت‌شان را تقدیم آقا می‌کردند و به این بهانه: التماس دعایی... درخواستِ چفیه‌ای... تقاضای انگشتری... آقا هم با مهربانی پاسخ تک تک‌شان را می‌داد... 

 و راستی که اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است...

در این چند سالی که توفیق دیدار با رهبری را داشتم، این اولین بار بود که یک دانش‌آموز دغدغه‌ها و دیدگاه‌هایش را مطرح می‌کرد، کوچک‌ترین نخبه‌ حسینیه. آقای زمانیان‌هم متنی با عنوان «انگاره‌های نادرست در مسیر پیشرفت ایران» خواندکه آقا گفتند: حرف دل ما را زدید. زنده باشید.

 میان صحبت‌های نخبگان، یکی از میان جمعیت شروع کرد به حرف زدن. بلند بلند. صداش میان انبوه جمعیت واضح نبود. گویا اصرار داشت چند دقیقه فرصت صحبت هم به او بدهند. فرصت کم بود و اجازه داده نشد. آقا با خنده گفتند:« صحبت بقیه که تمام شد، پنج دقیقه وقت هم به این جوان بدهید.» پای میکروفون که آمد دلش از خیلی چیزها پر بود. گفت شاگرد اول دانشگاه بوده و برنده‌ ده‌ها مسابقه و لوح تقدیر و غیره و غیره. اما حالا، برای اینکه خرج زندگی‌اش را در بیاورد صبح‌ها توی نانوایی کار می‌کند و عصرها نقاش ساختمان است. آقا دلداری دادند و دقایقی بعدتر خطاب به مسئولین گفتند:«این گله‌هایی که این جوان در آخر مطلب گفت، این‌ها مطالب مهمّی است؛ این‌ها را بایدجدّی گرفت؛ نمی‌خواهیم تعمیم بدهیم -البتّه این جوان تعمیم می‌دهد این ها را- نه، تعمیم نمی‌خواهیم بدهیم امّا واقعیّت این است که چنین چیزهایی وجود دارد و بایستی مسئولین عزیزمان ان‌شاءالله این‌ها را بجد دنبال بکنند.»

در آن ساعت، که سخنرانی نخبگان تمام و بسم الله الرحمن الرحیم آقا شروع شده بود، نمی‌دانم بیرون حسینیه هنوز باران می‌بارید یا نه. اما توی حسینیه رایحه‌ خنک باران از حرف‌های روشن و امیدوار کننده‌ آقا پخش می‌شد.... وقتی از تاثیر نخبگان در نظام برنامه‌ریزی کشور گفتند، از این که باید مرزهای علمی کشور را جلو ببریم، از «العلم سلطان»، از انحصارطلبی علمی دشمن، و از این که صرف نخبه بودن کافی نیست... نخبه باید تحرک و پویایی داشته باشد...

و  من فکر کردم شاید بزرگ‌ترین آفتی که گریبان نخبه‌ها را گرفته همین باشد: انفعال، عدم پیش روندگی. فکر می‌کنیم مدال‌های رنگی المپیاد و رتبه‌ تک رقمی کنکور گرفتیم، رتبه‌ برتر دانشگاه شدیم، مقاله‌های خوش آب و رنگ نوشتیم و... تمام!  در حالی‌که اینجا تازه آغاز راه است، شروع تمام مسئولیت‌هاست...

***

حرف‌های آقا مثل همیشه انگیزه‌بخش و تازه بود،آنقدر که وقتی داشتم از بیت رهبری بیرون می‌آمدم، جان دوباره گرفته بودم، خون امید در رگ‌هایم دویده بود و بوی بارانی کلمات آقا در تمام شهر و مسیر پر مسئولیت رو به رویم می‌تراوید...

زهرا هدایتی متین

*دارنده دو مدال طلای المپیاد ادبیات دانش‌آموزی 92 و دانشجویی 97