کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

 

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند. نمی‌دانستیم از کجای نیزارها هدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.

 

 
چراغچی که آزاد شد، خیالمان از پشت سرمان راحت شد. چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سر و کله‌شان پیدا شد. درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
 
 
به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند می‌گفت مواظب پشت سرمان باشیم، حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم. تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند. باورم نمی‌شد تنها بمانیم. امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم، نه نیروی کمکی، نه زرهی، نه آتش تهیه‌ای، بدون عقبه، آب غذا و... امروز فقط ایمان و اراده‌ی بچه‌ها می‌جنگید.
 
 
بچه‌ها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل ‌می‌کردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده ‌می‌کردیم.
 
 

با اینکه آقای محسن رضایی دستورعقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچه‌ها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند. هیچ‌کس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمدحسین حق‌جو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حق‌جو به او گفته بود ما تا گلوله آخر می‌جنگیم. حق‌جو بهمان گفت: می‌دانم چرا شما دلتون نمی‌خواد من برم جلو، نمی خواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها سپرده‌ام.

 
بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود. شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند. به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم!

دولادولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو می‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم، ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.

 

محسن رضایی دستور عقب نشینی داد ولی بچه‌ها ماندند

 

عراقی‌ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. هدایت الله به بچه‌هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه‌ی عراقی‌ها را گرفته بودند گفت: هر کس فرمانده‌ی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم، ما تو محاصره‌ایم، یا شهید می‌شیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه ، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه‌ها را بگیرید.

بیشترهمراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت.محمد اسلام‌پناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوان‌های دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت:‌ جان ما فدای یه تار موی امام. تا لحظه‌ای که جان داد، قرآن می‌خواند.

درگیری شدت گرفته بود،دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی‌آمد. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب می کردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می‌کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود. از آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم.

نمی‌توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره‌ی مجنون عذابم می‌داد. توی کانال با بچه‌ها لحظه‌ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم؟! نظر بچه‌ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله‌ی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد.