گلعلی بابایی محقق و نویسنده حوزه دفاع مقدس در نوشتاری از خاطرات جنگ تحمیلی و حمله نیروهای بعثی به سوسنگرد و اینکه رزمندگان ما با چه مشکلاتی رو به رو بودند مینویسد:
از ساعات اولیه روز 23 آبان 1359، بعثیها با آتش سنگین توپخانه و بمباران هوایی، سوسنگرد را به شدت کوبیدند و با وجود مقاومت شدید مدافعان، نزدیک ظهر از سمت جنوب خود را به جاده حمیدیه ـ سوسنگرد رساندند و پس از آن، تا حوالی روستای ابوحمیظه در سه کیلومتری سوسنگرد پیشروی کردند. دشمن بعثی، پس از رسیدن به نزدیکی روستا، ابتدا با تانک و نفربر آن را به محاصره درآورند. سپس با یورش به روستا، حدود 50 هزار نفر از مدافعان رزمنده را به اسارت در آورد و روستا را به صورت کامل در تصرف گرفت. مقاومت شش تن از مدافعان در این روستا در یک کمین، که منجر به هدف قرار گرفتن چند دستگاه تانک دشمن شد، دشمن را متوجه کمین این مدافعان کرد و با حجم آتش شدید، این سرافرازان به شهادت رسیدند.
در حالی که مدافعان با ایثار و از جان گذشتگی در تمام محورهای سوسنگرد مقاومت میکردند، بعثیها متجاوز با تجهیزات کامل و آتش پشتیبانی توپخانه و بالگردهای تهاجمی به پیشروی خود ادامه دادند. قوای آنها در سمت غرب سوسنگرد، از دو سوی مقابل تهاجم خود را آغاز کردند و با حمایت 40 دستگاه تانک و خودرو از طرف دهلاویه، که در این زمان خط مقدم مدافعان سوسنگرد و دشمن بعثی بود به سمت سوسنگرد پیشروی کردند. در روزی که تعدادی از مدافعان سوسنگرد در خود خود غلتید، با فرا رسیدن شب و کاهش حملات دشمن رزمندگان جان بر کف با بر جا گذاشتن تعدادی از پیکرهای شهدا به سمت سوسنگرد عقبنشینی کردند و به این صورت سوسنگرد از همه سو (دهلاویه، تپههای اللهاکبر و ابو حمیظه) محاصره شد.
سپاه پاسداران دشت آزادگان اعلام کرد: در حال حاضر هیچ راهی برای نجات زخمیها و تخلیه پیکرهای شهیدان وجود ندارد، مگر از طریق رودخانه که باید قایق در اختیار باشد. آتش دشمن سنگینتر از همیشه بر پیکره سوسنگرد میبارید و هیچ گونه امکان نقل و انتقالی وجود نداشت در مقابل هر گلوله نیروهای مدافع شهر، دشمن متجاوز صدها گلوله به سوی شهر شلیک میکرد. قوای عراقی سرمست از این آتش و حمله ددمنشانه، به سمت سوسنگرد پیشروی کرد تا این که در ساعت 4 بعدازظهر روز 24 آبان ماه 1359، تعدادی از نیروهای عراقی با حمایت 10 دستگاه تانک وارد بخش شرقی شهر شدند. در سمت غرب نیز، نیروهای عراقی علیرغم توقفهای ناشی از مقاومت مدافعان ایرانی به سمت سوسنگرد پیش رفتند. این در حالی بود که مدافعان شهر، با کمبود مهمات روبهرو بودند و رزمندگانی که برای کمک به منطقه اعزام شده بودند، در منطقه گلبهار، در 12 کیلومتری شرق سوسنگرد مستقر شده بودند.
نظامیان عراقی در ساعت 5 بعدازظهر روز 24 آبان از سمت غرب به 4 کیلومتری شهر رسیدند. با پیشروی دشمن از سمت جنوب، جاده هویزه نیز مسدود گردید و این در حالی بود که لحظه به لحظه تعداد شهدا افزایش مییافت. در طول روز، حتی یک بالگرد هم نتوانست برای انتقال زخمیها در شهر سوسنگرد فرود بیاید. در تمام این مدت، شهر با انواع خمپاره و توپخانه در هم کوبیده میشد. مدافعان بلند همت سوسنگرد برای انتقال مجروحان مجبور بودند با تحمل مشکلات فراوان، آنان را به کنار رودخانه حمل کنند و از آنجا با قایق عبور داده، از طریق جاده خاکی به حمیدیه و سپس اهواز منتقل کنند.
از همین راه، تعدادی از نیروهای محاصره شده که تحمل فشار را از دست داده بودند، شهر را ترک کردند و در این بین در آخرین ساعتهای روز نیروهای پراکنده در داخل و خارج شهر جمعآوری و ساماندهی شدند. مرکز فرماندهی نیز به مسجد جامع شهر منتقل شد.
در حالی که سوسنگرد از یک سو در زیر شدیدترین آماج آتش توپخانهای و از سوی دیگر در معرض تهاجم واحدهای زرهی ارتش بعث قرار داشت و عنقریب در حال سقوط بود، ناگهان تدبیری از سوی امام خمینی (ره) ورق را برگرداند. حضرت آیتالله خامنهای که نقش اساسی در اجرایی نمودن این تدبیر امام داشت، در بیان خاطرات خود میفرماید:
«من خاطرات خیلی خوبی از سوسنگرد و از رفت و آمدهایم به سوسنگرد داشتم که الان در نظر ندارم اما قضیه فتح سوسنگرد به این ترتیب است که مدتی بود عراقیها سوسنگرد را به تدریج محاصره میکردند ما تا سوسنگرد رفته بودیم و سوسنگرد را گرفته بودیم، اما یک مقدار آن طرفتر از سوسنگرد که محور سوسنگرد بستان باشد. دست عراقیها بود. البته اول عراقیها عقبنشینی کردند. لکن بعد مجدداً آمدند تا از نزدیک سوسنگرد، یعنی تقریباً یک نیم دایره،در ضلع شمالی و شمالغرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان، محاصره کردند که تدریجاً از طرف جنوب هم از قسمت دب حردان یعنی غرب اهواز، نیروهایی که در آنجا بودند تدریجاًَ کشیدند به طرف شمال و خودشان را به کرخه کور نزدیک کردند. سپس از کرخه کور عبور کردند و آمدند محور حمیدیه، سوسنگرد را قطع نمودند (که البته حمیدیه غیر از پادگان حمید است و این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد قرار دارد) حمیدیه و مردم آنجا مردمان عزیز و شجاعی هستند و من هم در آنجا چندین مرتبه رفت و آمد کردهام. خلاصه این که در حقیقت با طی کردن یک نیمدایره از شمال و یک نیمدایره از جنوب، کاملاً سوسنگرد محاصره شد، تا آنجا که ما فقط یک راه را به داخل سوسنگرد داشتیم و آن هم راه رودخانه کرخه بود، یعنی تنها از داخل کرخه نیروها میتوانستند به داخل سوسنگرد نفوذ کنند و تدریجاً همین راه هم مورد محاصره و زیر آتش قرار گرفت. چند تا از قایقهای ما که یک وقت میرفتند به سمت سوسنگرد، داخل کرخه غرق شدند.
داخل سوسنگرد ما متأسفانه هیچکس را تقریباً نداشتیم و نیروهای مردمی نبودند؛ چون مردم شهر را تخلیه کردند و رفتند بیرون که حق هم داشتند چون ما خودمان گفته بودیم شهر را تخلیه کنند و لذا فقط خیلی کم از نیروهای سپاه و ارش در آنجا هوایی به نام سرگرد فرتاش که در حال حاضر نمیدانم کجا هستند، ایشان را گذاشتیم برای فرماندهی نیروهای مستقر در سوسنگرد، یعنی هم ارتش، هم سپاه و هم نیروهای جنگهای نامنظم که در ستاد ما تحت فرماندهی مرحوم شهید چمران بودند. همه را گفتیم تحت فرماندهی سرگرد فرتاش باشند و بنا شد که ایشان آنجا باشد چون یک عده از افسرهای نیروی هوایی، با میل و رغبت خودشان داوطلبانه در آنجا مشغول جنگ شده بودند که حدود 10 الی 15 نفر بودند و یکی از آنها هم در این حادثه شهید شد. لذا مدافعین شهر سوسنگرد، همین عده قلیل بودند که متشکل از یک عده بچههای سپاه و یک گروهی از بچههای جنگهای نامنظم و یک عده هم ارتشةایی که عبارت بودند از همین برادران نیروی هوایی و دیگر یادم نیست از نیروی زمینی هم کسی آنجا بود یا نه، که احتمال میدهم از نیروی زمینی کسی نبود، اما شاید از ژاندارمری و شهربانی یک تعداد خیلی کم و معدودی آنجا بودند. خلاصه این که نمیدانم همه نیروهای ما در آنجا اصلاً به 200 نفر میرسید یا نمیرسید و گمان نمیکنم که میرسید.
به هر حال، ما چنین وضعیت محدودی آنجا داشتیم و اینها شهر را نگاه داشته بودند در حالی که ما یقین داشتیم و مطمئن بودیم که اگر عراقها سوسنگرد را بگیرند همه این بچهها قتل عام خواهند شد. یک خاطره هم مربوط به عصر روز 23 آبان است که این را دقیق یادم هست علتیش هم این است که این خاطره را من سه روز بعد از حادثه، از اول تا آخر نوشتم و نوشتهاش الان در تقویمم هست. (شاید روز 27 یا 28 آبان این را نوشتهام) این قضیه مربوط به روز 23 آبان سال 1359 است که مصادف بود روزهای دهه محرم و در روز 23 آبان که روز جمعه بود ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم.
قبل از آن که من بروم جلسه، از ستاد ما سرهنگ سلیمی تلفنی با من تماس گرفت آقای سرهنگ سلیمی که اخیراً وزیر دفاع بود، ایشان هم در آنجا رئیس ستاد بود (آدم کارآمد و خوبی است که به درد میخورد، خودش هم در عملیات شرکت میکرد) ایشان تلفن کرد به من با اضطراب که سوسنگرد به شدت زیر فشار و آتش فراوانی است بنابر این بچهها استمداد میکنند، یک کاری هم قبلاً قرار بود انجام بگیرد که انجام نگرفته است. آن کار این بود که ما نشسته بودیم با فرمانده لشکر 92 که سرهنگی بود توافق کردیم حرکتی انجام بگیرد و آنها بروند به کمک این بچهها و قرار بود مقدماتی فراهم شود که آن مقدمات فراهم نشده بود. لذا ایشان ناراحت بود که بچهها سخت زیر فشار هستند، فکری بکنید، چون اندکی بعد جلسه شورای عالی دفاع تشکیل میشد، گفتیم در جلسه مطرح کنیم.
وقتی جلسه تشکیل شد، بنیصدر نیم ساعت یک ساعتی دیر آمد وارد جلسه که شد ما اطلاع پیدا کردیم ایشان هم در اتاق دیگری، با فرماندهان نظامی قضیه سوسنگرد را داشتند رسیدگی میکردند. بنابر این فهمیدیم که بنیصدر هم از جریان با اطلاع است و لذا تأکید کردیم که زودتر به داد این بچهها برسید و من میدانستم این بچهها چه بچههای خوبی هستند.
بد نیست این را هم در اینجا بگویم که بچهها چون به خوبی راه رفت و آمد در سوسنگرد را نداشتند آذوقه به آنها نرسیده بود، یک روز به ما تلفنی خبر داد که ما اینجا هیچ آذوقه نداریم. اما سوپر مارکتهای خود شهر که مال خودم مردم است و مردم در آنها را بستهاند و رفتهاند یک چیزهایی دارد... لکن ما حاضر نیستیم چون مال مردم است و راضی نیستند!
من دیدم که واقعاً اینها فرشتهاند و اصلاً به اینها بشر نمیشود گفت، زیرا سوپر مارکتی را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد سروان نیروی هوایی دارد از شهر و خانهاش دفاع میکند و میخواهد از آن استفاده کند، با کمال میل حاضر است خودش برود توی سینی هم بگذار و با احترام به آنها بدهد تا استفاده کنند. این جوانهای پاک و فرشته صفت واقعاً حاضر نبودند از اینها استفاده کنند لذا از ما اجازه میخواستند این بود که ما گفتیم بروید باز کنید و هر چه گیرتان میآید بخورید، هیچ اشکالی ندارد.
غرض این است که یک چنین جوانهایی بودند و من در جلسه شورای عالی دفاع، مطرح کردم که اگر شهر با بگیرند این بچهها شهید خواهند شد و خسارت شهادت این بچهها از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است، به خاطر این که شهر را ما دوباره خواهیم گرفت. اما این بچهها را دیگر به دست نمیآوریم و لذا فکری بکنید بنیصدر گفت من دنبال این قضیه هستم و پیگیری میکنم نگران نباشید بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان برود دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد.
البته آن روز جمعه بود و چون معمول این بود که من روز جمعه میآمدم برای نماز و بعد از نماز، عصر جمعه یا صبح شنبه برمیگشتم، اما آن شنبه را کار داشتم و نمیدانم چطور بود که من ماندم اینجا، صبح یکشنبه رفتم اهواز، به مجرد این که وارد اهواز شدم رفتم داخل ستاد خودمان آنجا از آشفتگی و کلافه بودن سرهنگ سلیمی و این بچهها، فهمیدم هیچ کاری نشده است، پرسیدم گفتند بله، هیچ کار نشده.
خیلی اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برویم کاری بکنیم در این بین که بنیصدر دزفول بود یا او تلفن زد به من و شاید هم من تلفن زدم به او، که فعلاً یادم نیست ولی به نظرم من تلفن زدم و گفتم یک چنین وضعی است اینها هیچ کاری نکردهاند، بنابر این تو یک دستوری بده، او به من گفت خوب است شما بروید ستاد لشکر، یک نوازشی از مسؤولان آن لشکر بکنید و آنها را تشویق کنید بعد هم دستور میدهم مشغول شوند و کار انجام دهند. من گفتم باشد و مقارن عصر آمدیم ستاد لشکر، ضمناً آقای غرضی هم آن وقت استاندار خوزستان بود که البته صورتاً استاندار بود ولی باطناً نظامی بود. چون تمام اوقاتش در کارهای نظامی صرف میشد و مرکز استانداری هم شده بود یک ستاد عملیات و به طور فعال در کارهای جنگ شرکت میکرد در ضمن، شهر اهواز هم آن وقت مسئلهای نداشت تا واقعاً یک استاندار و فرماندار خیلی فعالی بخواهد. من به نظرم ایشان اصلاً به کارهای خوزستان نمیرسید و تمام وقتش صرف جنگ میشد.
مرحوم شهید چمران و آقای غرضی، با یکی از برادران دیگر که یادم نیست چه کسی بود، رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند. ما هم رفتیم ستاد لشکر 92 و حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که اینها برگشتند البته شهید چمران رفته بود ستاد خودمان و این جا در لشکر نیامد اما آقای غرضی و بعضی از فرماندهان نظامی بودند و ما نشستیم بعد از مباحثات و تبادل نظرهای زیاد، متفقاً به یک طرحی رسیدیم و آن طرح این بود که چون شما میدانید مشکل عمده آن روز ما نیرو بود و ما اصلاً نیرو نداشتیم، یعنی لشکرهایمان محدود بود و همان هم که بود به قول ارتشیها منها بود، یعنی کم داشتیم تیپ منها و گردان منها، به این معنی که از استعداد سازمانیاش، هم تجهیزات کمتر داشت و هم نفر کم داشت. منتها تجهیزات را میشد فراهم کرد، ولی نفر را نمیشد، لذا عمده مشکل طرح این بود که نیرو از کجا پیدا کنیم. لذا آنجا نشستیم و بعد از بحث زیادی که یک کلمه این گفت و یک کلمه آن گفت، بالاخره بعد از دو الی سه ساعت، به این نتیجه رسیدیم که یک گروه رزمی به نام گروه رزمی 148 که متعلق به لشکر خراسان بود، بیاید و این گروه رزمی یک چیزی است بین گردان و تیپ، یعنی یک گردان تقویت شده بزرگی را که نزدیک یک تیپ است، به آن می گویند گروه رزمی.
این گروه در بلندیهای فولیآباد استقرار داشت که مشرف به شهر اهواز است و از نظر ما یک نقطه خیلی همه و استراتژیک بود. لذا سعی داشتیم اینجا را به هر قیمتی شده، نگه داریم. به همین جهت، گفتیم این گروه بیاید، با یک گروهان از تیپ 3 لشکر 92 که در همین منطقه بین اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزدیک همان کوههای اللهاکبر و پادگان حمیدیه بود (با توجه به این که لشکر خودش در آنجا یک مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود آنها را رها کند، اما یک گروهان را میتوانست رها کند) لذا گفتیم آن گروهان با این گروه 148 لشکر خراسان که در آن جا مأموریت آمده بود اینها جاده محور حمیدیه ـ سوسنگرد را تا خط تماس طی کنند و آنجا مستقر شوند؛تا بعد، تیپ 2 لشکر 92 که قبلاً در دزفول و حالا مأمور به اهواز شده بودند بیاید و از خط عبور کند. یعنی بیاید از لابهلای اینها برود و حمله کند. بنابر این ما نیروی تکورمان، یعنی نیروی حملهورمان، فقط یک تیپ میشد و آن هم تیپ 2 لشکر 92 بود که در دزفول مستقر و بسیار تیپ خوبی بود. فرمانده خیلی هم داشت که خدا حفظش کند و الان نمیدانم در کجاست این فرمانده به شجاعت معروفیت داشت و من هم دیده بودمش مرد شجاع و علاقمند و ایثارگری بود. قرار شد ایشان بیاید و برود حمله را با این تیپ انجام دهد.
البته نیروهای سپاه و جنگهای نامنظم ما هم که متعلق به ستاد شهید چمران بود، آنها بودند نیروهای سپاه را ما صحبت کردیم بروند داخل نیروهای ارتش ادغام شوند در آن وقت فرمانده سپاه در آنجا جوانی بود به نام رستمی، از اهالی سبزوار، خدا رحمتش کند شهید شد و این شهید رستمی بسیار بسیار پسر خوبی بود که از چهرههای فراموش نشدنی در سپاه پاسداران یکی همین برادر عزیز است. ایشان (شهید رستمی) آن وقت فرمانده سپاه بود و از خصوصیات این جوان، این بود که با ارتشیها خیلی راحت کار میکرد و قاطی میشد. یعنی هم او زبان ارتشیها را میفهمید و هم ارتشیها زبان او را میفهمیدند. ضمن اینکه ارتشیها او را خیلی هم دوست داشتند، اما بعد هم ایشان شهید شد.
بنابر این شد که بچههای سپاه به خورد واحدهای ارتشی بروند. به این معنا که مثلاً یک گردان ارتشی، صد نفر سپاهی را در داخل نیروهای خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بیفزاید. چون این بچهها، هم میتوانستند بجنگند و هم میتوانستند روحیه بدهند و برای این که شجاع و فداکار و پیشرو بودند یک کارآیی بالاتری به این واحدها میدادند. لذا این گروه عبارت از نیروی نظامی و سپاهی بودند و تعدادی نیروی نامنظم هم در مشت مرحوم شهید چمران که اینها قرار بود جلوتر از همه بروند و به اصطلاح، خطشکنهای اولی آنها باشند. البته آنها تعدادشان خیلی زیاد نبود، اما یک فرماندهی مثل شهید چمران داشتند که میتوانست کارآیی زیادی به آنها بدهد.
این ترتیبی بود که ما برای کار درایم و الحمدلله خیالمان راحت شد و گفتیم انشاالله فردا صبح (ساعت سه هم) به اصطلاح ساعت حمله علیالطلوع صبح 26 آبان ماه باشد، لذا ما خوشحال برگشتیم به ستادمان و فوراً رفتیم مرحوم چمران را پیدا کردم و توجیهش کردم که قرار این شد ایشان هم خیلی خوشحال شد و قرار شد دستور را آقای سرهنگ قاسمی، فرمانده آن وقت لشکر، بنویسد بفرستد برای ستاد ما چون قاعدتاً دستور را مینویسند به کلی سری و در پاکتهای لاک و مهر شده، میفرستند برای همه واحدهای مشترک و درگیر،تا هر کسی وظیفه خودش را بداند که چیست.
لذا ما آمدیم آنجا نشستیم و یک ساعتی صحبت کردیم که آن شب هم جزو شبهای خاطرهانگیز من است و واقعاً شب عجیبی بود. آن شب در اتاق نشسته بودیم؛ من بودم و شهید چمران و سرهنگ سلیمی و شاید یک نفر دیگر بود یک جوانی هم به نام اکبر، محافظ شهید چمران، خیلی شجاع و خوشروحیه و متدین که حقاً و انصافاً یک جوان برازندهای بود و آن شب آنجا رفت و آمد میکرد. من اصلاً وقتی آن شب به چهره او نگاه میکردم میدیدم این جوان به نظر من چهره عجیبی دارد، که شاید واقعاً همان نور شهادت بود به این صورت، در چشم ما جلوه میکرد.
به هر حال، خیلی شب پرحادثه و خاطرهانگیزی بود و بالاخره ما نشستیم تا ساعت 11 الی 12 صحبتهایمان را کردیم بعد رفتیم بخوابیم که صبح آمده باشیم برای حرکت من رفتم خوابیدم تازه خوابم برده بود دیدیم شهید چمران آمده پشت در اتاق من و محکم در میزند که فلانی بلند شود گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد پرسیدم چطور؟ گفت بله، از دزفول خبر دادند که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمیتوانیم در اختیار شما بگذاریم و این بدین معنا بود که وقتی نیروی حملهور اصلی گرفته شود دیگر حمله به کلی تعطیل خواهد شد. لذا من خیلی برآشفته شدم که اینها چرا این کار را میکنند و اصلاً معنای این حرکت چیست؟ و این چیزی جزء اذیت کردن و ضربه زدن نخواهد بود.
به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق، گفتم تلفنی بکنم به فرمانده نیروهای دزفول، آن وقت تیمسار ظهیرنژاد بود وقتی تلفن کردم به ایشان که چرا این دستور را دادید و چرا گفتید که این تیپ فردا نیاید و وارد عملیات نشود، ایشان گفت دستور آقای بنیصدر است و علتش هم این است که این تیپ را ما برای کار دیگری میخواهیم و آوردیم اهواز برای آن کار، بنابر این اگر بیاید آنجا، منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام این تیپ هست و این تیپ را هم لازم داریم و تیپ خیلی خوبی است ما نمیخواهیم این تیپ را وارد عملیات کنیم مگر به امر، یعنی این که از سوی فرماندهی یک دستور ویژهای بیاید که برو.
من گفتم این نمیشود، زیرا که اولاً چرا تیپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد، (کما اینکه نشد و عملیات فردا نشان داد) به علاوه شما این را برای چه کاری میخواهید که از سوسنگرد مهمتر باشد؛ وانگهی اگر چنانچه این تیپ نیاید، عملیات سوسنگرد قطعاً انجام نخواهد گرفت و نیامدن تیپ به معنی تعطیل این عملیات است لذا باید به هر تقدیری هست بیاید شما خبر کنید و به آقای بنیصدر بگویید دستور را لغو کند تا این تیپ بیاید و شکی در این نکنید، باید این کار انجام بگیرد.
البته خیلی قرص و محکم این را گفتم بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت که با خود بنیصدر صحبت شود، اما من حقیقتش ابا داشتم از این که با بنیصدر به مناقشه لفظی بیفتم چون هم سرش نمیشد و هم بیخودی پشت سر هم چیزی میگفت و میبافت لذا به دکتر چمران گفتم شما صحبت کن و البته این کار فایده دیگر هم داشت و آن این بود که مرحوم چمران چون در مشکلات وارد نبود، وارد میشد. شهید چمران در این مشکلات حقاً وارد نبود. برای این که ایشان سرگرم کار در اهواز بود و داشت کار خودش را میکرد اما آن مشکلاتی را که ما در شورای عالی دفاع با بنیصدر درگیر بودیم غالباً شهید چمران خبر از آنها نداشت و لذا موذیگریهای بنیصدر را نمیدانست ان هم به این علت بود که ایشان در جلسات شورای عالی دفاع کمتر شرکت میکرد و حتی آن اوایل، یا اصلاً شرکت نمیکرد و یا خیلی کم. لهذا من دلم میخواست خود ایشان مواجه شود و ضمن اینکه نفس تازهای هم بود ممکن بود بنیصدر را زیر فشار قرار دهد. بالاخره ایشان تلفن کرد عین این مطالب را به بنیصدر گفت بنیصدر هم گفت حالا ببینیم و فولکی داد...»