همسرم یواشکی رفت سوریه به من گفت می روم کیش!/اگر به مدافعان حرم پول می دهند شما هم بروید پولش نوش جانتان!

اگر برای هر مقامی درجه ای وجود داشته باشد بی شک برترین درجه و مقام یک شهید زمانی است که در گمنامی برود و چشم و گوش نامحرمان نبیند و نشنود که این مردان چگونه خون پاکشان به ناحق ریخته می‌شود.

 

این روزها که هوای شهر سالهای دهه شصت را در ذهنمان تداعی می‌کند و مردانی از این سرزمین به دیار شام هجرت می‌کنند چه گمنامند در میانشان سربازان سپاه فاطمیون و دلیرند این مدافعان حضرت زینب(س).

بگذار حرامیان زبان به گزافه بگشایند و جهاد اینان را با عقل مادی خود بسنجند اما تفاوتی در عزم آنها نخواهد کرد و سید مرتضی آوینی که خود در مسیر سیر الی الله قدم بر می داشت و خون پاکش حقانیت قلمش را به اثبات رساند در وصف اینان می‌نویسد: «بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلب‌های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می‌کند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی‌شناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند.

چه روزگار شگفتی! تاریخ آینده‌ی کره‌ی ارض بارور حوادثی بس شگفت است، حوادثی که مجد و عظمت جهانگیر اسلام را در پی خواهد داشت. و این‌ همه را تنها کسی در می‌یابد که‌منتظر است و بوی یار را از فاصله‌ای نه چندان دور می‌شنود و هر لحظه انتظار می‌کشد تا صدای «انا المهدی» از جانب قبله بلند شود و او را به سوی خویش فرا خواند. راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده‌اند و به جبهه‌ها شتافته‌اند. آری، این مقتضای انتظار است.»

*مردی از بامیان

زهرا هاشمی هستم همسر شهید حسین فدایی از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) که در سوریه به شهادت رسید. بنده سال 62 در خراسان رضوی متولد شدم اما اصالتا اهل استان «بامیان» افغانستان هستیم. همسرم هم متولد سال 53 است و در ولایت «وارزگان» افغانستان به دنیا آمد و دوران نوجوانی را هم همانجا بود اما در همان سنین به ایران مهاجرت کرد.

*آشنایی در جنگ «تخار»

حدود 16 سالم بود که آقای فدایی آمد خواستگاری. ایشان در ایران به شهرهای مختلف می رفت و کسب درآمد می‌کرد. شغلش هم بنایی و سنگ‌بری در کارهای ساختمانی بود. آن سالها تازه از جنگ تخار افغانستان برگشته بود و در همین جنگ بود که با عمویم آشنا می‌شود و این رفاقت در ایران ادامه پیدا می‌کند.

حسین آقا اینجا تنها زندگی می‌کرد و خانواده‌اش در افغانستان بودند تا اینکه تصمیم می‌گیرد ازدواج کند و این موضوع را با عمویم درمیان می‌گذارد و می‌گوید اگر دختر مناسبی سراغ دارید معرفی کنید می‌خواهم تشکیل خانواده دهم. عمو هم با کمک مادربزرگم چند دختر انتخاب می‌کنند اما هر کدام به دلایلی منتفی می‌شود.

تا اینکه مادربزرگم به عمویم می‌گوید حسین آقا که اینقدر آدم خوبی است چرا دختر برادرت را معرفی نمی‌کنی؟ عمویم موافقت می‌کند و با آقای فدایی هماهنگ کرده و بعد به پدرم قضیه را می‌گوید.

خانواده ما و خودم با نام حسین آقا بیگانه نبودیم و ذهنیت خوبی هم داشتیم چون عمو بارها از خوبی و اخلاق و دیندار بودنش در خانواده تعریف کرده بود. خلاصه قرار شد برای خواستگاری به منزل ما بیایند. زمانی که آمدند و رفتیم داخل اتاق صحبت کنیم تنها جمله ای را که رویش تأکید داشتند این بود که من روحیه جهادی دارم و یک مجاهدم، هر کجا که جنگ باشد خواهم رفت. من هم با خودم گفتم جنگ کجا بود حالا؟! برای همین یک باشه الکی گفتم. مهرش هم به دلم افتاده بود و نمی خواستم حرفی بزنم که نشانه مخالفت باشد. چمیدانستم این باشه روزی کار دستم می‌دهد؟! همه چیز فراهم شد تا همان سال هشتاد مراسم نامزدی‌ما را بگیریم و با هم ازدواج کنیم.

 

*پولی برای عروسی گرفتن نداشتیم

مراسم عروسی ما بدون حضور خانواده حسین آقا انجام شد. چون وضع مالی مان خوب نبود نمی‌توانستیم یک عروسی مستقل بگیریم برای همین با عروسی دایی هم زمان در یک شب مراسم گرفتیم. شهید نجفی به جای اقوامش که نبودند از دوستانش دعوت کرد بیایند در جشن ما. بعد از عروسی در منطقه گلشهر یک اتاق کوچک اجاره کردیم و زندگی‌مان آغاز شد.

*خوشبخت بودم

من واقعا خوش بخت بودم. حسین آقا خیلی مرد خوبی بود. چند سال اول زندگی نمی توانستیم بچه دار شویم اما او حتی یکبار هم به روی من نیاورد. همه دوستانش ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ما هم با آنها زیاد رفت و آمد می‌کردیم وقتی می دیدم آنها همه بچه بغلشان است خیلی جوش می زدم اما حسین آقا من را دلداری می داد و می‌گفت: اینقدر ناراحت نباش بالاخره ما هم بچه دار می‌شوم، خدا به ما هم بچه می دهد. ناراحت می شدم می گفتم اینو باش با این سنش چه راحتم میگه صبر کن. در حالی که او هم خودش در دلش ناراحت می شد. سه شب رفتم با مادر بزرگم در حرم امام رضا(ع) خوابیدم تا اینکه امام رضا(ع) جان حاجتم را داد.

وقتی جواب آزمایش را گرفتم و متوجه شدم بچه دار شدیم سریع زنگ زدم بهش. آن روزها نیشابور مشغول کار بود اینقدر خوشحال شد که سریع برگشت. حاصل ازدواج ما سه فرزند شد به نام های سارا، محمد و محمود.

*تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد

سال 92 جزو اولین نیرو‌هایی بود که به سوریه رفت. البته چون می دانست من با رفتنش مخالفت می کنم به من گفته بود می روم کیش. وقتی رفت یک هفته ازش خبری نشد. در مورد اینکه می‌خواهد برود حرف‌هایی زده بود تا مرا آماده کند اما جدی نگرفتم. زمانی که غزه جنگ شد هم تلاش کرد برای رفتن، اما من می گفتم الان بچه داریم، حق نداری بروی. اعتنایی به این حرف‌ها نمی‌کرد و می گفت من یک مجاهدم، دلم طاقت نمی‌آورد بشنوم جایی جنگ شده و نروم. می گفتم من یک زن تنها و جوان با این سه تا بچه کوچک چکار کنم؟ با هم بحثمان شد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد.

*از کیش تا حلب

گفت می روم کیش من‌  هم باورم شد چون قبلش هم سفرهای طولانی در شهرهای دیگر برای کار رفته بود و سابقه داشت. اما وقتی یک هفته خبری نشد نگران شدم و پرس و جو کردم و متوجه شدم رفته سوریه. بعد از 20 روز که زنگ زد عصبانی شدم و گریه کردم. او هم می خندید و می گفت اگر اینجوری نمی گفتم اجازه نمی دادید بروم، چکار کنم؟ مجبور بودم، دلم طاقت نمی‌آورد اما خانم جان آمدم برایت توضیح می دهم و سعی داشت مرا آرام کند. گفتم: خب چرا این همه بی خبری؟ گفت: جای حساسی بودیم، نمی‌شد تماس بگیرم. بالاخره بعد از حدود دو ماه آمد.

*توضیحت را می‌شنوم

وقتی آمد شب‌های قدر بود و تا عید فطر پیش ما ماند. در این مدت دوستانش آمدند دیدنش. چند روز بعد که ملاقات‌ها تمام شد پرسیدم توضیحی که قرار بود بدید را می‌شنوم. گفت خانم ما چند نفر بودیم که رفتیم سوریه آن هم به دلیل ظلم هایی که به ناموس مسلمین می‌شد،کشت و کشتار ها و تعدی به حرم بی بی زینب(س). این چیزها را که متوجه شدیم دیگر نتوانستیم تحمل کنیم. چندتا از فیلم ها را هم نشانم داد. خداوکیلی خیلی ناراحت شدم از دست خودم و گفتم حسین آقا چقدر دلسوزه آن وقت من می خواستم جلویش را بگیرم نرود. هر وقت که از بودنش در سوریه می‌گفت بغض می کرد و اشک می ریخت.

*راضی شدم به رفتنش

بیست روز بعد دوباره گفت می خواهم بروم سوریه. این بار راضی بودم از رفتنش. خودش هم سعی می کرد هر دو هفته یکبار به ما زنگ بزند و از احوالاتش خبر دهد. هر وقت هم در مورد اوضاع می پرسیدم خوب صحبت می کرد و می گفت: خانم نگران نباش همه چی آرام است، من جایم خوبه. آبدارچی هستم و کارم سخت نیست، فقط خدمت به بچه ها می کنم، من هم باور می کردم.

در طول سه سال می رفت و می آمد. هر وقت از نبودش بی تاب می شدم سعی می‌کرد با صحبت آرامم کند.

*چهار پنج ماه یکبار به دیدنمان می‌آمد

پنج ماه قبل از شهادتش آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم. البته رزمندگان مدت معینی مأموریت هستند و هر چند وقت یکبار می روند مرخصی ولی فکر کنم فرمانده ها اینجوری نبودند یا حداقل شهید فدایی خودش نمی آمده. همیشه چهار پنج ماه یک بار می آمد و چند روز می‌ماند.

*می‌دانستم اصرار بی‌فایده اس، بر نمی‌گردد

در مدتی که سوریه بود یکبار هر سه فرزند‌مان به شدت آبله مرغون گرفتند، بچه ها حالشان بد بود و من دست تنها بودم. زنگ زدم بهش و گلایه کردم از اینکه اوضاع برایم سخته و نمی دانم باید چکار کنم؟ او شروع می‌کرد با آرامش مرا دلداری می‌داد.

سری های اول از نبودش غر می زدم اما بعدش نه، چون احساس می کردم حسین آقا پایبند به هدفش هست و آنقدر در آنجا احساس تکلیف می‌کند که اصرار هم کنم بر نمی‌گردد. آخرین باری هم که حرف زدیم گفت: خانم جان تا جنگ هست من هم هستم. بعد دلسوزانه می‌گفت: لااقل شما آنجا جایتان امن است و در پناه امام رضا(ع) هستید اما اینجا به من بیشتر لازم دارند. در موضوع بیماری بچه‌ها هم تأکید می‌کرد آژانس بگیر بچه ها را ببر دکتر، اوضاع اینجا خرابه و کودکان سوری هم مثل بچه های خودم هستند.

*وقتی می گفت خانم جان قند توی دلم آب می‌شد

با اینکه در هر زندگی زناشویی دعوا یا همان بحث و جدل طبیعی است اما ما هیچ وقت دعوا نکردیم. هر وقت هم من ناراحت می شدم ایشان با شوخی و زبان نرم مرا آرام می کرد. خودش هم اگر عصبانی می‌شد سریع می رفت بیرون حالش که به جا می‌آمد بر می گشت خانه. کلا قهر کردن بلد نبود و بسیار شیرین زبان و خوش برخورد بود. وقتی می گفت خانم جان قند توی دلم آب می‌شد.

 

* لای در را باز گذاشتم که رفتنش را ببینم

هر وقت که می خواست برگردد سوریه خیلی خوشحال بود. می رفت برای بچه ها خرید می‌کرد و تک تکشان را زمان خداحافظی می‌بوسید. معمولا دوستانش می‌آمدند دم در دنبالش و خودم از زیر قرآن ردش می‌کردم. او می رفت من هم می رفتم داخل خانه. ولی دفعه آخر مثل همیشه که خداحافظی کرد و رفت من لای در را باز گذاشتم که رفتنش را ببینم، دلم نمی گذاشت بروم داخل، از لای در که یواشکی نگاهش کردم متوجه شدم شهید فدایی هم برگشته از ماشین خانه را نگاه می کند و اشکش را پاک می کند.

*کسی حق نداشت به اعتقاداتش توهین کند

اگر کسی به اعتقادتش توهین می کرد به شدت ناراحت می شد. حتی یکبار در یکی از فیلم هایش دیدم زمانی که سر صبح گاه داشتند درود می فرستادند احساس کرده بود به یکی از بزرگان نه بی احترامی حتی، یکی با لحن بد صحبت کرده. حسین آقا با ناراحتی و برافروختگی می‌رود سمت آن طرف که متوجه می‌شود قضیه را اشتباه متوجه شده.

*یادگاری

بسیار مقید به هدیه خریدن بود. هر وقت از سوریه می خواست برگردد زنگ می زد می پرسید خانم چی می خواهی برایت بخرم؟ اینجا مانتوهای قشنگی داره. روز زن هم امکان نداشت دست خالی بیاید.

 

*وصالی که میسر نشد

اول محرم با شهید حجت که در یک ماشین بودند مورد اصابت موشک قرار می گیرند. آقای خاوری همانجا شهید می‌شود و حسین آقا هم زخمی شد. من خبر نداشتم اما عمویم زودتر خبر دار شده بود و می‌سپارد که کسی به زهرا یعنی من خبر ندهد تا نگران نشوم. بعد از عاشورا یک شب زنگ زد گفت: خانم یک خبر خوش برایت دارم. گفتم: چه شده؟ گفت: قراره شما بیایید چند روز اینجا پیش من.

خیلی خوشحال شدم گفتم: یعنی ما واقعا لیاقت زیارت بی‌بی زینب(س) را داریم؟! دلم شکست و زدم زیر گریه. ایشان هم گفت: وسایلت را آماده کن ایشالا تا ده روز دیگه نهایتا همدیگر را می بینیم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه گرفتم و وسایلم را جمع کردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برویم. بعد هم گفت هر وقت آمدید دمشق زنگ بزنید من از حلب بیایم پیش شما. ازشان پرسیدم چطور شده ما بیاییم سوریه؟! هزینه اش را چکار کنیم؟ آن وقت بود که ماجرای مجروحیتش را به من گفت. و تعریف کرد که: چون مجروح شدم فرمانده لطف کرده تا من خانواده ام را ببینم. این را که گفت نگران شدم و گفتم نکنه خیلی مجروحیتت شدیده و می خواهی ما را سورپرایز کنی؟ گفت: نه می بینی که راحت دارم باهات حرف می زنم. گفتم: به زبان نیست که شاید دست و پات قطع شده. خندید گفت: به همین بی‌بی زینب(س) قسم حالم خوب است.

همیشه بهش می گفتم سالم می ری سالم بر می‌گردی. من نمی توانم از مجروح نگهداری کنم. می خندید می گفت: خانم جان بادمجان بم آفت ندارد من هیچ طوریم نمیشه. وقتی دیدم سرحاله باور شد و پیگیر نشدم. همچنان منتظر بودم که خبر بدهند برویم اما خبری نمی شد.

بچه ها هم بی تابی می کردند که پس کی می رویم پیش بابا؟ هر وقت هم پدرشان تماس می گرفت دائم می پرسیدن بابا پس چرا نمیاییم؟ او هم می گفت: صبر کنید.

تا اینکه یک روز از طرف دوستانش تماس گرفتند گفتند خانم فدایی با بچه هایتان آماده باشید فردا شب پرواز می‌کنید. آماده شدیم که باز خبر دادند هوا خوب نیست و نمی شود رفت. یک نوبت دیگر هم گفتند هواپیمایی را زدند فعلا امکان پرواز نیست، بعد گفتند انشاء الله بعد از ماه صفر. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. حسین آقا که زنگ زد با ناراحتی گفتم مسخره بازی نکنید دیگه، به فرمانده تون بگید اگر نمیشه درست حرفشان را بزنند بچه ها از انتظار آب شدند. گفت باشه من صحبت می کنم خبر می دهم.

شب قبل از چهل و هشتم بود که تماس گرفت. بهش گفتم: آقا جایت خالی، برادرم دارد از کربلا می آید کوچه را چراغانی کردیم، کاش تو هم بودی. گفت: تلفنم داره قطع میشه آخر شب گوشی را شارژ می کنم و با هم مفصل صحبت می‌کنیم. رفتم منزل برادرم و آخر شب امدم خانه منتظر تلفنش شدم. اغلب هم آخر شب زنگ می زد ولی آن شب تماس نگرفت.

چند روز درگیر مراسم اقوامی بودم که از کربلا و پیاده روی اربعین می آمدند و بعد هم شهادت امام رضا(ع) بود. شب شهادت دیدم پدرم با چند نفر آمدند خانه ما. سه روز هم بود که دو نفر از خانم های دوستان ما که خیلی رفت و آمد داشتیم و همسران انها نیز سوریه بودند با لباس سیاه می آمدند خانه ما. یکی دو روز اول متوجه نشدم. روز سوم شک کردم گفتم: تو رو خدا راستش را بگویید چه شده؟ شما هیچ وقت اینقدر پشت هم خانه ما نمی آمدید، باز آقای فدایی زخمی شده؟ هرچه شده بگویید من راحتم، دفعه اولش نیست که مجروح می شه. حتی اگر اینبار شدید مجروح شده بگویید، من تحملش را دارم اما باز من را سر دواندنو و حرف را عوض کردند.

با آنها مشغول صحبت بودم که دیدم موبایلم زنگ خورد. پدرم بود و گفت: زهرا شنیدم شوهرت مجروح شده، تو شماره ای چیزی ازش داری؟ شماره قبلیش با گوشی در یک انفجاری سوخته بود برای همین پدرم شماره جدید نداشت. شماره ثابت می خواست که پرسیدم می خواهی چه کار؟ گفت: می خواهم صحت خبر را متوجه شوم، با این حرف بیشتر نگران شدم. گفتم: نه شماره ای ندارم. پدرم گفت: باشه خودم پیدا می کنم.

چند دقیقه بعد باز از طرف فاطمیون تماس گرفتند و گفتند خانم فدایی قرار بوده پدر مادر شهید فدایی بیایند منزل شما می خواستم ببینم آمدند یا نه؟ تعجب کردم و گفتم: نه قرار نبوده بیایند، برای چی بیایند؟! گفت: چرا قرار بوده. وقتی فهمید من در جریان نیستم گفت: قرار بوده بیایند برای سرشماری.

گفتم: نه در جریان نیستم. سه روز پیش هم که با آقای فدایی صحبت کردم از آمدن خانواده شان به من حرفی نزدند. آن طرف را قسم دادم که اگر خبری هست به من بگویید، از صبح همه یک جوری هستند. او هم گفت: نه خواهرم خبری نیست فقط چند نفر قرار است بیایند منزل شما. این را که گفت بیشتر ناراحت شدم. پرسیدم چی شده؟ گفت: برای همان آمار گیری دیگر. خلاصه حرف را عوض کرد و قطع کرد. برادرم که اطلاع داشت و متوجه بی تابی من شد سریع لباس پوشید و از خانه رفت بیرون و به پدرم گفته بود بابا بدو که زهرا با خبر شد.

دوستان همه می دانستند ولی من چون اینترنت گوشیم قطع شده بود خبر نداشتم. به پدرم گفتم چه شده تو رو خدا به من راحت تر بگید. گفت: هیچی شوهرت مجروح شده. بعد دستم را گرفت و گفت: سریع حاضر شو برویم در کامپیوتر عمو ظاهر یکی از عکس‌هایش را ببینیم. پرسیدم: شدید مجروح شده؟ پدرم گفت: نه نترس من عکسش را دیدم شدید نیست. وقتی رسیدیم خونه عمو دیدم چقدر موتور جلوی خانه پارک هست. تعجب کردم گفتم حتما یک خبری هست. وقتی رفتم داخل حیاط کفش های زیادی جفت بود، فهمیدم یک خبری هست در را که باز کردم دیدم خانه پر است. همانجا فهمیدم چه شده و از حال رفتم. بعد که به هوش آمدم گفتند: حسین آقا شهید شده.

*آبدارچی‌ای که «قوماندان» بود

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همسر شهید شوم. چون هیچ وقت صحبتی راجع به این موضوعات نمی کردیم. همیشه حسین آقا می گفت: جایم امن است و جلو نمی روم. من هم باور می کردم. نمی دانستم آنجا فرمانده است. می گفتم: شما آنجا چکاره اید؟ می گفت: هیچ کاره. می‌پرسیدم پس چرا همکارانتان شما را «قوماندان» (فرمانده) صدا می زنند؟ می گفت: از لطف‌شان است و گرنه من خاک پای همه هستم.

*حرف‌‌هایی که شنیدنشان مرا می‌سوزاند

ما مشکلات زیاد داریم و در کنار همه این‌ها حالا مرد زندگی ام هم نیست. غم نبود او یک طرف، حرف های مردم یک طرف. حرف‌هایی که بیشتر دلمان را می سوزاند وقتی می گوبند مدافعین حرم برای اینکه پول بگیرند می روند جنگ.

اتفاقا بعد از شهادت حسین آقا تصمیم گرفتیم یک سفر برویم منزل مادر شوهرم در پیشوای ورامین. دو خانم به من بی احترامی کردند چون متوجه شدند شوهرم از شهدای مدافع حرم است و می گفتند شما هشت میلیون می گرفتید برای جنگ رفتن شوهرتان. گفتم: شما نگاهی به وضعیت من و بچه هایم بیندازید به نظر شما با این وضع ما، هشت میلیون می گرفتیم؟! یا سوار یک قطار سطح پایین می شدم؟! چرا با هواپیما نرفتم؟ خیلی ناراحت شدم دلم شکست. پرسیدم شما از فاطمیون خبر ندارید؟ گفتند: نه اصلا اینا کی هستند؟

دخترم کاملا در ذهنش ماند و اتفاقا برای عمه اش تعریف می کرد که آن پیرزنه خیلی بی حجاب بود اما من کوچکم و تازه به سن تکلیف رسیدم آستین کوتاه که می پوشم مامان و بابام دعوایم می کردند که نپوش. پس چرا او می تواند بپوشد؟

*شما هم عزیزانتان را بفرستید برایتان پول بیاورند

یا مثلا می گویند مدافعین حرم افغانستانی می روند برای اینکه اقامتشان درست شود در حالی که خدا شاهد است مشکلات ما هنوز سر جایش است. آن روز به خانم ها در قطار گفتم: اگر هشت میلیون می دهند شما هم عزیزانتان را بفرستید برایتان پول بیاورند. گفتند به ما چه؟ کشور غریبه به ما مربوط نیست. گفتم کشور غریبه یعنی چی؟ وقتی در یک کشور مسلمان نشین جنگ می شود بر همه واجبه کمک کنیم. به همه ما مربوطه. کشور من و او نداره. هر کسی می گوید مدافعین حرم پول می‌گیرند می‌گویم شما بروید پول هم نوش جان خودتون.. ما خانه مان استیجاری است حتی اما ای کاش با همین وضع حسین آقا کنارمان بود.