شهید حسین بواس از رزمندگان لشگر 25 کربلا مازندران است وی برای سومین بار به سوریه هجرت کرده بود که توسط ترورست های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. این شهید متولد شهرستان لنگرود است و از سال 74 به همراه پدر و مادرش که از جامعه فرهنگیان هستند ساکن شهرستان چالوس شدند. قاسم احمدی از دوستان و همکاران این شهید والا مقام خاطراتی از این شهید عزیز را اینچنین روایت می کند:
*آچار فرانسه گروهان
حسین آچار فرانسه گروهان بود. در این مدت خیلی پیگیری کرد به سوریه برود. این بار که رفت سری سوم بود. در عملیات قبلی که در خانتومان اجرا شد و برادر خانزاده به شهادت رسید شهید بواس تیربارچی بود. هر چه از شجاعت او بگویم کم است. همیشه منتظر عملیات بود اصلا آرام و قرار نداشت. وقتی هم از عملیات بر میگشتیم او باز انرژی داشت. اگر به او کاری می سپردی می رفت و انجام می داد. این مسئله هم از روحیه بالا و انگیزه او و هم فیزیک آماده ای که داشت نشات می گرفت. این را بارها در ماموریت هایی که در کرمانشاه داشتیم دیدیم.
حسین متولد 61 است و پدر و مادرش فرهنگی هستند. فرزند اولش محمد جواد حدودا چهار ساله است و یک فرزند مسافر هم دارد که چند ماه دیگر به دنیا می آید. با بچه های اداره رفته بودیم قم، آنجا فهمیدم که پسرش را هم مثل خودش بار آورده. توی خانه با او تفنگ بازی می کرد و مدام با زبانی کودکانه می گفت: بابا کی به پایگاه می رسیم و عملیات شروع می شود.
*حقوق اش کم بود اما خمس اش ترک نمی شد
شهید حسین بواس جوان پر تکاپویی بود. جالب اینجاست که با وجود اینکه 600 یا 700 هزار تومان حقوق می گرفت خیلی با انگیزه این کارها را انجام می داد. فیش حقوقی نداشت و بسیج ویژه بود. با این حال به شدت به خمس دادن معتقد بود و می گفت پرداخت خمس در زندگی به مال آدم برکت می دهد.
با معاون گردان رفتیم کمین خیلی خسته بودیم. ماموریت تمام شده بود و باید بر می گشتیم. تا خود تهران رانندگی کرد هر چه می گفتیم خسته ای قبول نکرد. تهران دم اذان صبح کمی استراحت کردیم و باز هم نشست تا خود مازندران پشت فرمان بود. شهید بواس ورزشکار بود و سال ها در رشته کنگ فو با یکی از مسوولین اداره کار کرده بود.
*میخندید اشکش میآمد
وقتی می خندید اشک در چشم هایش جمع می شد. خیلی شوخی می کردیم. وقتی خبر شهادت را شنیدم تا دو روز اصلا توی حال خودم نبودم. شب آخر قبل از خداحافظی پیش هم بودیم تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم. خبر شهادتش برایم خیلی سخت بود.
*بار قاچاق را به تنهایی به پادگان آورد
تصمیم رفتیم صبح علی الطلوع جلوی کاروان قاچاق را بگیریم. رفتیم توی کوه و کمر، یکی از محلی ها شروع کرد به کولی بازی در آوردن و با تلفن به خانوده اش تماس گرفت که مرا با تیر زدند. لحظاتی بعد عده ای با بیل و کلنگ به سمت ما آمدند و برای همین برگشتیم پادگان، وقتی رسیدیم دیدم حسین نیست دوباره راهی را که رفته بودیم برگشتیم. یقین داشتیم حسابی کتک خورده. اما ردی از او نبود. وقتی رسیدیم پادگان، شهید بواس خوشحال و خندان بار قاچاق که رو الاغ و قاطر بود را به تنهایی به پادگان آورده بود و ما در این فاصله کلی غصه خوردیم که مبادا کتک خورده باشد.