زندانی سیاسی قبل از انقلاب و راوی کنونی موزه عبرت یا همان کمیته مشترک ضد خرابکاری زمان طاغوت، «عباس کفایی قاینی» به روایت گوشههایی از روزهای اسارت خود پرداخته است. وی متولد 1329 از شهر تهران است که دبیری آموزش و پرورش، استادی دانشگاه شهید رجایی و دانشکده انقلاب اسلامی تهران را در کارنامه خود دارد. کفایی قاینی قاینی، در زمان جنگ تحمیلی، مسئول اسکله جوشکاری پل بعثت بوده است.
خاطرات این زندانی سیاسی در 2 بخش آماده شده است که آنچه پیش روی شما قرار دارد، بخش نخست خاطرات وی است و بخش دوم طی روزهای آینده منتشر خواهد شد.
*ما پلیسایم!
از چند سالگی فعالیتهای انقلابی را آغاز کردید؟
کفایی قاینی: از دوران دبیرستان وارد جریانات سیاسی شدم، سال 53! آن زمان دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بودم. پدرم روحانی معتقدی بود که همان زمان عکس امام را در خانه نگهداری میکرد.
در زمان طاغوت ساواک بسیار به اوضاع مسلط بود. پیکانهای سفید با چند سرنشین جوان و ورزیده، ناگهان مسیر حرکت را مسدود میکردند و بعد از پیادهشدن، سؤال و جواب را آغاز میکردند. میگفتند «ما پلیسایم. شما کجا میروید؟ از کجا میآیید؟» و شروع به گشتن جیبها و وسایل میکردند.
اینها پلیسهای مخفی بودند که لباس شخصی میپوشیدند! آنقدر با پیکان سفید جلوی مرا گرفته بودند که از پیکانهای سفید میترسیدم! غالباً ظاهر افراد سبب مشکوکشدن مأمورین به آنها در برخوردهای خیابانی بود؛ مثلاً داشتن محاسن، کشف کتانی و...
*آدم هستم
از این بازجوییهای خیابانی خاطرهای در ذهن دارید؟
کفایی قاینی: یادم هست یکبار عصر پنجشنبه در خیابان مولوی، محله مشیر السلطنه (مولوی کنونی) میرفتم که 2 جوان از پشت مرا نگه داشتند و پرسیدند «شما کی هستی؟» از شدت هول و وحشت، بیمقدمه گفتم «من آدم هستم!» گفت«میدانم آدمی، اسمت چیست؟» مرا سوار پیکان سفید کردند و برای تحقیقات محلی به سمت منزل ما حرکت کردیم.
هنوز نمیدانستم برای چه دستگیر شدهام. تنها خطای علنی که انجام داده بودم، بحثهایی بود که در ابتدای ترم تحصیلی در دانشگاه داشتیم. موضوع خاصی نبود، فقط میخواستند بهطور غیر قانونی شهریه را اضافه دریافت کنند که ما مخالفت کردیم، اما موضوع این نبود. در بین مسیر خانه، یکی از آنها با بیسیم تماس گرفت و گفت «یک سوژه گرفتهایم و میخواهیم برای تحقیق به خانهاش برویم.» فهمیدم اینها مرا تصادفی و تنها از روی چهره دستگیر کردهاند و البته کفشهای کتانیام! آن روزها کفش کتانی، علامت بچههای انقلابی بود؛ چراکه با آنها میتوانستند سریعتر بدوند و فرار کنند! وقتی به خانه رسیدیم، برای اینکه خانوادهام نترسند، گفتم «دوستان من هستند!» هرچند آنها متوجه موضوع شدند. با آنها به اتاقم رفتیم. گوشهای نشستم و فقط نظارهگر زیر و کردن اتاقم بودم.
*عکس آبخورده امام
کتاب ممنوعه در خانه داشتید؟
کفایی قاینی: چون انتظار چنین برخوردهایی را داشتم، تقریباً تمامی این نوع کتاب و نوشتهها را از کتابخانهام خارج و در زیرزمین و بخشهای دیگر خانه پنهان کرده بودم. آنها را هم در حین حضور آنها در اتاقم، مادر و اعضای خانواده به نقاط دیگری انتقال داده بودند. تنها یک عکس و اعلامیه حضرت امام در کتابخانهام بود که نمیدانستم کجا پنهان کردهام! بقیه کتب را در زیرزمین و دیگر نقاط خانه پنهان کرده بودم که وقتی آنها مشغول گشتن اتاقم بودند، مادرم آنها را هم جابهجا کرد.
آنقدر کتابخانه را زیرورو کردند که عکس حضرت امام از زیر نایلونهای زیر یکی از طبقات کتابخانه پیدا شد! عکس را بلند کردند و گفتند «به به! عکس آقای خمینی(ره)» ترسیده بودم.
خوشبختانه گوشه عکس پارگی داشت و کمی هم رد آب روی آن مانده بود. گفتم «این عکس بسیار قدیمی است و سالهاست در خانه ما مانده.» با ادامه جستوجوها، دلهرهام زیادتر شد. اتفاقاً فهرست کتابهای کتابخانهام را پیدا کردند! فکر اینجا را نکرده بودم که باید فهرست کتابهایم را هم برمیداشتم، نام کتابهایی مثل غربزدگی جلال آلاحمد، سرگذشت فلسطین و... که از کتابخانه خارج کرده بودم، در لیست بود. شروع به ورق زدن فهرست کتابها کرد. واقعاً ترسیده بودم.
*کتابها کجاست؟
باوجود اینکه کتابها در کتابخانه نبود، نگران بودید؟
کفایی قاینی: اگر اسمها را میدیدند کتابها را میخواستند. آن وقت یا باید کتاب را نشان میدادم یا اینکه توضیح میدادم کتاب را به چه کسی دادهام! خدا را شکر نامها را ندیدند!فقط به چند کتاب اقتصادی حساس شدند که توضیح دادم اینها کتابهای آیتالله مکارم شیرازی است که در بازار موجود و آزاد است. با ارفاق به من لطف کردند و گفتند عکس را نادیده میگیریم و بعد از نوشتن گزارش رفتند!
*بررسی نوشتههای کاربن
در حین بازرسی چقدر به جزئیات توجه داشتند؟
کفایی قاینی: آنقدر دقیق و حسابشده جستوجو میکردند که مشخص بود برای این کار آموزش دیدهاند. مثلاً برگههای کاربنهای موجود در اتاق را روبروی نور لامپ میگرفتند تا ببینند آخرین نوشتههایی که با آن کپی شده، چه بوده است!
از 3 نفری که به خانه ما آمده بودند، یک نفر مسئول بود و 2 نفر دیگر مأمور.مسئول، بیسیم داشت که نتایج جستجوهای مأموران را به مقامات بالاتر از خودش اطلاع میداد. وقتی آنها رفتند، به اتاق برگشتم و دیدم از زیر یکی از نایلونهای کتابخانه، یک اعلامیه آویزان شده بود! اعلامیه نامه عشایر به حضرت امام بود که نوشته بودند: ما 10 هزار نیروی مسلح آماده همکاری با شما هستیم. آنقدر نامه بیتکلف و عامی بود که حتی کلمه «مسلح» را با «ص» نوشته بودند. خدا را شکر آن را هم ندیدند.
*نام پدرت چیست؟
برخوردهای خیابانی همیشه به این نحو بود؟
کفایی قاینی: آنها از روشهای مختلف و متنوعی برای برخورد با افراد استفاده میکردند. به عنوان مثال یک روز صبح که با عجله عازم دانشگاه بودم، در خیابان شاهپور سابق منتظر تاکسی ایستادم. در همین حین جوانی به من نزدیک شد و بیمقدمه پرسید «اسم پدرت چیست؟» بعد هم چند سوال دیگر کردند و بعد مرا رها کردند. فکر میکردم چرا نام پدرم را پرسیدند به این نتیجه رسیدم که از آنجا که آن روزها بنا به این بود که افراد فعال سیاسی اسمهای واقعیشان را بنا به دلایلی به ساواک اشتباه بگویند، آنها هم این موضوع را میدانستند لذا نام پدر را سوال میکردند. هرچند هنوز فکر اینجا را نکرده بودیم که باید نام پدرهایمان را هم اشتباه بگوییم. با نام پدر میتوانستند نام واقعی ما را شناسایی کنند. من هم بدون آمادگی، به سرعت جواب دادم و نام پدرم را گفتم! این افراد آموزشهای زیادی برای برخورد با انقلابیون دیده بودند.
*پسرتان عصر برمیگردد
این برخوردهای خیابانی و پروندهها موجب قرارگیری نام شما در کمیته مشترک ضد خرابکاری شد؟
کفایی قاینی: از برخوردهای خیابانی نتوانسته بودند پرونده خاصی برایم تشکیل دهند. اما یک شب تابستانی که به خانه برگشتم، مادرم گفت «امروز دوستانت آمده بودند و سراغ تو را گرفتند.» کمی عجیب بود. دوستی نداشتم که به اینصورت به خانه مراجعه کند. با این حال اهمیتی ندادم. عصر فردا در خانه مشغول استراحت بودم که 2 نفر به خانه ما آمدند و گفتند از دوستان من هستند. جلوی در رفتم.
فقط گفتند «ما مأمور پلیس هستیم.» (آنان زمان از عنوان ساواک استفاده نمیشد. میگفتند ما نیروی پلیس هستیم) و داخل خانه آمدند و مجدداً اتاق مرا به هم ریختند! بعد به مادرم گفتند با هم به کلانتری میرویم و پسرتان تا غروب به خانه برمیگردد. فاصله بین کوچه تا خیابان، یکی از آنها انگشتهای دستش را بین انگشتهای من گرفت تا مثلاً وانمود کند که ما با هم رفیق هستیم! به خیابان که رسیدیم، پیکان سفید منتظر ما بود. با یک راننده و یک مامور در صندلی عقب که من کنار او نشستم و ماموران دیگری که همراه من بودند یکی کنار من و دیگری در صندلی جلو نشست. ماموری که در صندلی عقب منتظر ما بود پاکتی در دست داشت که یک دستش داخل آن بود. متوجه شدم اسلحه را آماده کرده که اگر اقدامی برعلیه آنها مرتکب شدم، آنها برای مقابله از قبل آمادگی داشته باشند.
حرکت کردیم. بعد از گذشت مدت زمانی گفتند سر را پایین بینداز. دیگر سرم را بلند نکردم تا به کمیته ضد خرابکاری رسیدیم! از در ورودی (که کمی هم از سطح زمین بالاتر است) گفتند باید چشمهایت را هم ببندی و به اتاق افسر نگهبان بردند.
*کمیته را ندیده بودم
شما که خطایی نکرده بودید؟
کفایی قاینی: من هم شنیده بودم جایی هست که انقلابیون را دستگیر میکنند اما تا آن زمان کمیته ضد خرابکاری ندیده بودم! افسر نگهبان نامام را پرسید و گفت «چه کردهای؟» واقعاً یادم نمیآمد کاری کرده باشم. گفتم «هیچ!» افسر نگهبان گفت «به زودی معلوم میشود» عصر جمعه بود و خلوت. مرا به یک سلول انفرادی بردند.
*شبیه مرگ!
چه احساسی داشتید؟
کفایی قاینی: اول چون علت دستگیری را نمیدانستم، وحشت کردم. اما بعد از ساعتی به خودم گفتم مرگ هم همینطور است. کنار خانواده بودم ناگهان به فضای جدیدی آمدم، مثل مرگ! وضعیتی که در میان گفت و گو و خنده با اطرافیان در زندگی معمولی هستیم که ناگهان فضا عوض شده و شخص به عالم ناشناخته دیگری وارد میشود که طبیعتاً با آن غریب است.
از طرفی من نمیدانستم برای چه دستگیر شدهام و چه مواردی در پروندهام ثبت شده است. شبیه بعد از مرگ که نمیدانیم چه در پرونده ما ثبت شده است. آن شب را تا صبح نخوابیدم. شاید نخستینبار بود که تا صبح بیدار بودم. صبح با خودم فکر میکردم واقعاً شب اول قبر سختترین شب زندگی آدم هاست! دیشب من هم از ترس و وحشت تا صبح خوابم نبرد! تجربه به یاد ماندنی بود.
*کتابفروش بازار زیر ضربات کابل
لباسهای خودتان را به تن داشتید یا اینکه لباس متحدالشکل پوشیدید؟
کفایی قاینی: در اتاق افسر نگهبان یک دست لباس خاکستری به من دادند. فردای آن روز با همان لباس سرم را پوشاندند تا چشمهایم جایی را نبیند و مرا به اتاق بازجویی بردند. آنجا 2 بازجو منتظرم بودند؛ یکی با نام مستعار اسماعیلی که بازجوی اصلی بود و دیگری بازجوی تازهکاری که زیر نظر اسماعیلی آموزش میدید.
تا به اتاق رسیدم، مرد میانسال حدوداً 40-50 سالهای را دیدم که وسط اتاق خوابیده بود! او را میشناختم، در بازار بینالحرمین کتابفروش بود. با کابل او را میزدند. به شدت ناراحت شدم. فکر میکردم اگر به ما که جوان هستیم، توهین و بیاحترامی شود آنقدر مهم نیست که به مردی در این سن و سال!
*پذیرایی با ناسزا و توهین
یعنی شما محترمانه وارد اتاق شدید؟
کفایی قاینی: از ابتدای ورودم به اتاق بازجو با چند فحش و ناسزای زشت از من پذیرایی کرد. بعد شروع به «سین جیم» کرد. برگهای را جلوی من گذاشتند که رودی آن در یک خط مینوشت «س:» و جلوی آن سوال خودش. زیر آن مینوشت «ج:» که محل نوشتن جوابهای من بود به آن سوال. نام و مشخصات، تحصیلات، محل زندگی و ... همه چیز را پرسید و نوشتم. بعد گفت کتاب و اعلامیه را از کجا اوردهای؟ با شنیدن نام کتاب و اعلامیه جا خوردم.
*جرم: کتاب ولایت فقیه
ترسیدید؟
کفایی قاینی: اینجا دیگر بحث ترس برای خودم مطرح نبود. کتک خوردن و توهین که در آنجا امری حتمی بود اما آن لحظه تنها مسئلهای که اهمیت داشت این بود که اولاً به چه طریقی ساواک به فعالیتهای من پی برده و از کدام یک از فعالیتهای من خبر دارند. این برایم بسیار مهم بود که بدانم از کجا شناسایی شدهام. کم کم متوجه شدم موضوع چیست. دلم نمیخواست از طرف من کسی لو برود. جرم من کتاب «ولایت فقیه» حضرت امام خمینی بود به همراه یک اعلامیه مجاهدین آن روزها (منافقین کنونی) که به محمد جواد تندگویان داده بودم. البته ساواک نام یک جلسه را از من جویا شد که با بعضی از برادران در آن جلسه هفتگی شرکت میکردم و ساواک در جستجوی خانگی به کتاب و اعلامیه من دسترسی پیدا کرده و مرا مورد شناسایی قرار داده بود.
*هممحلهای شهید تندگویان
شهید تندگویان را از چه زمانی میشناختید؟
کفایی قاینی: هم محلهای بودیم. شهید تندگویان قبل از من دستگیر شده بود و مدتی بعد از آزادی او، به سراغ من آمدند. بعد از آزادی محمد جواد تندگویان یک دو مرتبه یکدیگر را دیدیم اما جرأت نداشتیم زیاد به هم نزدیک شویم چون ممکن بود تحت نظر باشیم. وقتی متوجه شدم ساواک زیاد هم از جزئیات مطلع نیستند خیالم راحت شد. ساواک دنبال سرنخ اصلی میگشت. برای اینکه حساس نشوند و به موارد بیشتری پی نبرند، گفتم «من کتاب را به محمد جواد تندگویان دادهام.»
*بده بستان من با شهید تندگویان
فردای روزی که شهید تندگویان دستگیر شد، در خانه دوستی مهمان بودم که شهید تندگویان را میشناخت. گفت «دیروز جواد را دستگیر کردند!» یک لحظه به شدت نگران شدم. گفتم «حالا چه میشود؟ من با جواد بده بستان داشتم!» رفیقم گفت «چه چیزی دادهای؟» گفتم «کتاب ولایت فقیه و اعلامیه!» گفت «نترس، اگر مشکلی پیش آمد بگو کتاب را از مسجد هدایت گرفتهام. کنار مسجد یک کفشفروشی بود که ساواک نسخههای زیادی از این کتاب را در آنجا پیدا کرده است. تو هم بگو از آنجا گرفتهام.»
این جمله در ذهن من ماند تا لحظاتی که در اتاق بازجویی در حلقه سوالات گیر کرده بودم که کتاب را از کجا گرفتی، گفتم «شبی به مسجد هدایت رفته بودم. چند جوان آنجا بودند که این کتاب را داشتند و درباره آن صحبت میکردند و میگفتند از کفاشی کنار مسجد گرفتهاند. من هم از آنها خریدم!» حرفهای من را باور کردند و خدا را شکر نتوانستند فردی که از او کتاب را گرفته بودم را بشناسند. بعد گفتند «اعلامیه را از کجا آوردهای؟» گفتم «آن را در حیاط خانه ما انداختند.» این مورد واقعیت داشت.
شما کتاب را از کجا تهیه کرده بودید؟
کفایی قاینی: کتاب را کارگری که در کارخانه روغن شاهپسند آن زمان کار میکرد برایم آورده بود که او هم از یک ساعتساز گرفته بود.
بازجویی شما چند ساعت طول کشید؟
کفایی قاینی: بازجویی روز اول حدود یازده ساعت طول کشید. بین تمام این ساعات شکنجههای بیرحمانه ادامه داشت. البته این تنها بازجویی نبود و در طول مدتی که در کمیته بودم، هراز چند گاهی، ساعاتی که به اتاق بازجویی میآمدم شکنجهها جریان داشت.