باید عشایر زاده باشی تا بفهمی معجزه ی بوی کرفس را ، باید از رگ تاراز گذشته باشی تا حس کنی معجزه ی دوغ را در فصل زمندی ، آه ای ساختمانهای نفرین شده ، شما چه می دانید که چه حرمتی دارد سایه ی پر مهر بهون و چه کمیاب است مزه ی چای چاله ... شاعر که باشی میفهمی بوی پونه چقدر به جامعه شناسی خدا کمک می کند .
عجیب است این زندگی که سالها بر گرده ی بختیاری ها جا به جا می شود . شهری ها به صحنه های دم غروب می گویند، غمگین ... اما کجایید که ببینید پیشانی غمگین مردان وزنانی را که از چم سور لالی عبور می کنند وخوشه های گندم شان را جا گذاشته اند ... آه از این غم گندم ...آه از حس چند پهلوی غریبی .
نان تیری ، بوی خاک ، بازی گندم برشته ها در دست بچه ها والاغی که خستگی نمی شناسد ... پارس سگ وفاداربه گله ، نجابت دخترکان بازیگوش و شانه های مهربان دایه های مرد ، ویک زندگی ه سخت شاعرانه که پر است از راه های رسیدن به معبود .
حیف است که این شیوه ی رنگین کمانی زندگی در حال حذف شدن از صفحه ی روزگاراست ودیگر شیهه ی اسب هایی که مشروطه را بنا نهادند ، کمتر به گوش می رسد و حرمت گندم ها آنچنان نیست که کسی در فراغ شان اشک بریزد .
آه ، کجایی بهمن .. کجایی کبک تاراز خوش صدای ایل که ببینی ، بک گراند ترانه هایت چه کم سو شده اند و رگ تارازت لبریز شده است از اسفالت و ماشین و خانه هایی که دیگر چای چاله شان بوی دود نمی دهد .
مانده ام بین خانه های قشنگه نفرین شده ی شهر و معجزه ی کرفس وحرمت نان تیری ... نه راه پس مانده است ونه راه پیش و راه می افتم در نوارساحلی کارون وبه پل سیاه اهواز می نگرم و قدم زنان برای خودم دندال می کنم ... کن کن مالا دلم رهده واباسون ... بیاین بریم زار بزنیم جا وارگه هاسون و خوب می دانم لطف خواندن این آواز زیر درختان بلوط است و راه بازفت ولی افسوس که مرا توان مقابله با روزگار نیست و نوستالژی اصالت مندی که به قدمت تاریخ سربلند است .
قدم می زنم ووارد شلوغی بازار نادری میشوم ، جایی که همیشه گم شده ام ودنبال خودم گشته ام .
هوشنگ نوبخت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.