زمستان آرام آرام می رود آنقدر آرام که حتی ردپایی از آن روی زمین باقی نمی ماند، خوب می داند که دوران سلطنتش به پایان رسیده و پادشاهی بر زمین و زمانی که برای فرا رسیدن بهار دلکش روزشماری می کنند لطفی نخواهد داشت.
خوب می داند که بهار این دختر فریبنده که با هر گامش دل ها را عاشق می کند و طبیعت را مست و شیدا ... به زودی در جشن میلاد زمین چنان رقص و پایکوبی به راه خواهد انداخت که هرگز مجالی به خودنمایی های این پیرمرد خسته نخواهد داد و متن تبریک تولد عاشقانه اش همچون نت های موسیقی میان پرندگان دست به دست خواهد شد.
زمستان اگرچه چشم هایش کم سو شده اما جوانه ای که پنهانی از دل زمین سر بیرون می زند از نگاهش پنهان نمی ماند.
اگرچه گوش هایش سنگین شده اما پچ پچ پرندگان در گوش درخت های تنومند بی برگ و بار خواب های آرامش را پریشان کرده است.
اگرچه دست هایش به سردترین سرماها می ماند اما گرمای خورشید را حس می کند که گرم تر از دیروز و دیروزترش می تابد.
زمستان همه را می بیند، می شنود، حس می کند اما تمامشان را به یک سرانگشت خود خاموش می کرد اگر ترس نبود!
ترس از رویارویی با عروسک قشنگی که خواهد آمد و برخلاف زمستان که همیشه پنهانی و آهسته در کوی و برزن ها سرک می کشیده اما این قشنگ ترین بهار با ساز و دهل و رقص و آواز از راه خواهد رسید.
و او تاب چشم در چشم شدن با بهار سرمست را ندارد، این را تجربه ای هزاران ساله به او می گوید که هرگاه کمی این پا و آن پا کرده و دیرتر بار سفر را بسته و در راه با بهار چشم در چشم شده، با وجودی که دلش از حسادت و خشمی دیرینه لبریز بوده اما قلب این پیرمرد همچون جوانی به لرزش افتاده و گام هایش سست تر از قبل ...
آری بهار عشق است و بر هرچه سر راه می بیند عشق می باراند و زمستان اگرچه دست های یخ زده اش تشنه گرمای عشقی سوزان هستند اما می داند قلبش تاب چنین حادثه عظیمی را نخواهد داشت ... که در این عشق ذوب خواهد شد و دیگر اثری از او و تاج و تختش که هزاران سال بر آن نشسته نخواهد ماند.
و این قصه ای است که سال هاست حوالی واپسین روزهای زمستانی اش مرور می کند که نکند دیر بجنبد، نکند بهار بیاید و او نرفته باشد، نکند ردپایی از او روی زمین باقی بماند، او می رود گویا هرگز نبوده و با رفتنش قند در دل طبیعت آب می شود، زمین زودتر از همیشه از خواب بیدار شده، درختان زودتر از هر سال شکوفه می دهند و رودخانه ها با جوش و خروشی باورنکردنی به راه می افتند.
"بهار در راه است" خبری که دل های خسته از پادشاهی زمستان، در طول سه ماه طاقت فرسا با شنیدنش امیدی تازه می گرفتند و زمین هر شب با زمزمه آن در گوش دانه های خفته در دل خود لالایی ها می خوانده است ...
بهار در راه است ... خبری که این روزها پرندگان خوش خبر همه جا جارش می زنند
بهار در راه است با کوله باری از نو شدن و با یک بغل عشق و شادی
و زمین آماده می شود تا لحظه آمدنش را همچون خاطره ای ارزشمند قاب گرفته و در دیوار ذهنش، در کنار انبوه عکس های بهاری هزاران ساله خود آویزان کند.
همان لحظه ای که دختر زیبای زمان با گام های نرم و سازی به دست از راه می رسد و موسیقی بهشتی اش را در کائنات جاری می سازد، پیرهنی از گل به تن دارد، پابرهنه بر زمین سرد قدم می گذارد و با دستان مهربانش کوچک و بزرگ را نوازش می کند و اثر انگشتش را روی هر برگ گلی به یادگار می گذارد.
آری بهار در راه است ... عمیق تر نفس بکش تا عطرش را از کل هستی اطرافت استشمام کنی و چشم باز کن تا نشانه هایش را از در و دیوار دنیایت به نظاره بنشینی و گوش هایت را تیز کن که آواز ساز و دهل طبیعت را به گوش جان بشنوی که بهار را باید با تمامی حواس انسانی و ماورایی ات ببویی و نفس بکشی و زندگی کنی.
نکند بهار بیاید و برود و تحفه ای از او به یادگار نگرفته باشی!
مقدمت مبارک دختر زیبای زمان ... بهار!