حرف زدن درباره زخمهای زندگی مثل ناخن کشیدن روی آنهاست. اما «سمانه» گفت که حاضر است با ما از این زخم کهنه که حالا ۴ سال است از آن گذشته حرف بزند. شاید همین ناخن کشیدن روی زخم کهنه است باعث میشود که سوالهایمان را تستی جواب بدهد.
جوابهایی که تنها حاضر است آنها را روی صفحه موبایلش تایپ کند و راضی به قرار حضوری و تلفنی نمیشود. سمانه ۵سال بیهیچ حساب و کتاب و کاغذی با حسین زندگی کرد و بعد یکباره تنها شد. تنهایی که هنوز ادامه دارد و همه ۳۸ سالگیاش را در برگرفته است.
این گزارش یک روایت است، روایت یک زندگی بی اسم و سند و شناسنامه که یکباره همه دیوارهایش فروریخت.
من سمانه ۳۸ سال دارم
امسال ۳۸ ساله شدم و حالا ۴ سال است دور از خانواده و هرکسی تنها توی تهران زندگی میکنم. یک تک دختر که دور از خانواده زندگی میکند. خانوادهام شهرستان هستند. شهرساری. پدر و مادرم هردو تکنسین اتاق عمل بودند. یک خانواده معمولی بودیم با آدمهای معمولی.
پدر و مادرم نماز و روزهشان سر جایش بود. برادرهایم نه. ولی من هم مقید بودم. حجاب هم داشتم. نماز خواندن و روزه گرفتنم هم سر جایش بود. دانشگاه که قبول شدم آمدم تهران. توی یکی از دانشگاههای سراسری پایتخت روانشناسی می خواندم. تا مقطع ارشد هم درس خواندم. همانجا بود که اولین بار حسین را دیدم.
خانوادهها مخالف ازدواجمان بودند
مادرم دوست داشت با یکی از فامیلهای خودش ازدواج کنم. پدرم اینطوری نبود. اما مادرم با هر ازدواج دیگری محکم مخالفت میکرد. حسین را اولین بار توی شب شعر دانشگاه دیدم. بعد از برنامه وقتی آبمیوه و کیک دادند رو کرد به من و گفت:«چقدر دانشگاهتون گداست؟» خندیدم. فهمیدم خودش دانشجوی دانشگاه ما نیست و آنجا مهمان شده. از همانجا ارتباط مان شروع شد. دو ماه باهم بودیم و همدیگر را خیلی دوست داشتیم. او هم حال مرا توی خانوادهاش داشت. مادرش یک دختر را برایش پسندیده بود و اصرار داشت حسین با او ازدواج کند.
بعد از آن قرار شد بیایند شمال خواستگاری. مادرم قیامت به پا کرد که چرا در این مدت به ما چیزی نگفته بودی. خانواده حسین هم از من خوششان نیامد. گفتند این دختر زیادی سرزبان دارد. خوب نیست. از حجاب من هم خوششان نیامد. من یک بلوز و دامن و روسری پوشیده بودم. آنها دوست داشتند چادر داشته باشم. برای همین بعد از اینکه رفتند حسابی با حسین مخالفت کردند. مادر و پدر من هم میگفتند مخالفند. مادرم میگفت: «اینا به ما نمیان. بچه داداشم مگه چشه که حاضر نیستی باهاش ازدواج کنی؟»
اول عذاب وجدان داشتیم اما بعد سست شدیم
برگشتم تهران. مادرم گفته بود اگر میخواهی زن حسین شوی برو ولی دیگر روی ما حساب نکن. همینکار را هم کردیم. آمدم تهران گفتم اگر الان نخواهیم باهم زندگی کنیم دیگر نمیشود به هم برسیم. حسین هم قبول کرد. اولش چون پدرم مخالف بود. میخواستیم به دادگاه درخواست بدهیم اما جنجال میشد. حسین یک خانه توی پونک داشت. همان جا باهم زندگی را شروع کردیم اما عقد نکردیم!
اولش اینطوری زندگی کردن برایمان سخت بود. خیلی الکی و خالی شروع کرده بودیم. قبول کردن چنین مدلی برای زندگی سخت بود. عذاب وجدان داشتیم. اما بعد تعاریف مان عوض شد. اینکه اصلا عقد مگر چیست و همینکه در دلمان به هم متعهد هستیم کافیست. اما بعد اعتقادات جفتمان سست شد. به خودمان میگفتیم انگار عقدنامهمان گمشده، عقدنامه صرفا یک کاغذ است و عقد واقعی بین دلهاست!
۵ سال تلاش کردیم خانوادهها راضی نشدند
۵سال با هم زندگی کردیم. ۵سال و ۱۰ روز! مثل یک زن و شوهر واقعی، فقط هیچ نسبت کاغذی باهم نداشتیم. هرجا هم سفر رفتیم برای هتل گرفتن هم مشکلی پیش نیامد و حتی باهم خارج از کشور هم رفتیم. بی کسی و تنهایی امانمان را بریده بود.
با اقوام خودمان که ارتباطی نداشتیم و تنها با چند نفر از دوستان مان که بعدها آشنا شدیم ارتباط داشتیم. یکی از دوستانم خیلی سعی کرد برود با خانوادهها حرف بزند که به ازدواج رسمی ما راضی شوند؛ اما هر کاری کرد نتوانست راضیشان کند و خودش هم مورد بیاحترامی قرار گرفت. متاسفانه خانوادهها کمک مان نکردند درست ازدواج کنیم.
از دکتر که آمدیم همه چیز را تمام کرد
در این ۵سال دعوا نداشتیم. اما کم آورده بودیم. وضعمان خوب بود، هر دو کار میکردیم و خانه خریدیم. یک شب حالم حسابی بد شد و با حسین رفتیم دکتر، بعد از برگشت به خانه، همه چیز را همان شب تمام کرد و گفت که میخواهد برود پیش خانوادهاش. تمام شد. به همین راحتی!
او هیچ مسئولیتی در برابر من نداشت. خیلی سخت بود. بعد از ۵ سال زندگی کنی و یک شب همه چیز تمام شود. خانوادهام میخواست به هر قیمتی حسین را راضی کند که عقد و عروسی کنیم اما این بار ما قبول نکردیم. رفت. رفت و دقیقا با کسی که خانوادهاش میخواست ازدواج کرد. اوایل مردد بود اما نامزدش جمع و جورش کرد.
یواشکی دنبالش میکنم
حسین حالا یک پسر دارد. گاهی یواشکی و با یک اکانت ناشناس از توی فضای مجازی رصدش میکنم. یکبار هم توی خیابان دیدمش. البته او مرا ندید. خوشحالم خوشبخت است و به حرف مادرش گوش داد. شاید اینطوری به آرامش رسید. بعد از حسین پدر و مادرم اصرار کردند برگردم و با آنها زندگی کنم. قبول نکردم و تهران ماندم.
چندین مورد هم برای ازدواج پیش آمد اما خیلی به هم ریختهتر و پریشانتر از آن بودم که بخواهم به آنها فکر کنم. الان هم زندگی عادی خودم را دارم. اگر همه دنیا بخواهد اما چیزی را خدا نخواهد نمیشود. دنیا هرچقدر هم مدرن شود و تغییرکند شان دختری که با احترام از خانه پدرش درست و درمان به خانه بخت میرود، یک چیز دیگر است. اگر برمیگشتم به همان ۹ سال قبل، میدیدم وقتی نمیشود دنبال راه در رو نمیرفتم. رها میکردم. چیزی را که بعد از ۵سال به آن رسیدم.