گفت و گو با سارق جوانی که عاشق دزدی است

می‌گوید مشکل اعصاب دارد و گاهی شاد است و گاهی غمگین و همین دوگانگی شخصیت کار دستش می‌دهد و خط روی صورتش می‌اندازد. متهم 20 ساله که چهار سابقه کیفری دارد، از سرقت‌هایش می‌گوید.

در زیر گفت و گو با این جوان 20 ساله را مشاهده می کنید:

چطور سرقت می‌کردی؟
سوار بر موتور در خیابان‌ها پرسه می‌زدم، با دیدن خانم‌ها جلوی پایشان ترمز کرده و سعی می‌کردم طوری ترمز کنم که به نظر برسد می‌خواهم با آنها تصادف کنم. وقتی آنها می‌ترسیدند، بهترین فرصت بود که کیفشان را بدزدم.

سوژه‌هایت را چطور شناسایی می‌کردی؟
راستش را بخواهید برای من زیاد فرقی ندارد؛ هر کیفی باشد می‌زنم. به مدل و جنسش هم کار ندارم؛ چون کیف خانم‌ها مثل لپ‌لپ می‌ماند یهو از یک کیف کهنه و به درد نخور کلی چیز گیرت می‌آید، اما کلا خانم‌هایی که کیفشان را با حالتی خاص حمل می‌کنند، بهترین سوژه هستند. شک نکنید که داخل کیف‌هایشان کلی چیزهای باارزش پیدا می‌شود.

سابقه داری؟
چهار تا سابقه کیف‌قاپی دارم. من از بچگی دزدی می‌کردم. 14 سالم بود جامدادی دوستانم یا حتی کیف‌هایشان را می‌دزدیم. از همان دوران کودکی علاقه خاصی به دزدی داشتم و سعی می‌کردم شگردهای خاص دزدی را یاد بگیرم. این را هم بگویم؛ حالا که به گذشته فکر می‌کنم می‌بینم من مریض بودم و همین دزدی از دوران نوجوانی علائم‌اش بود، اما از آنجایی که در خانواده‌ای بزرگ شدم که اصلا این موضوعات برایشان مطرح نبود و نمی‌دانستند روان‌شناس و روانپزشک چی هست؛ با بیماری‌ام بزرگ شدم و بعدها متوجه شدم که دوشخصیتی هستم.


‌چهار بار بازداشت باعث نشد که توبه کنی؟
راستش را بخواهید این بار که آزاد شوم تصمیم دارم دور خلاف را خط بکشم و دیگر دزدی نکنم، ولی دفعه‌های قبل به این نتیجه نرسیده بودم.

چرا؟ چه اتفاقی افتاده که چنین تصمیمی گرفتی؟
خسته شدم، از زندان، فرار، رد مال، پلیس و... از گریه‌های شبانه مادری که چیزی از او نمانده، خسته شده‌ام. البته بگویم من دل پری دارم و واقعا حق دارم که دست به چنین کاری می‌زنم.

حق داری؟ بیشتر توضیح می‌دهی؟
دلم می‌خواهد با یکی حرف بزنم و از زندگی من فیلم بسازد تا دیگران بفهمند که بچه‌های مناطق پایین چه سختی‌هایی می‌کشند. خودتان تصور کنید ما در محله‌ای بزرگ شده‌ایم که همه شیشه‌ای هستند، همه دوا مصرف می‌کنند، برای خرج زندگی دزدی می‌کنند. از زمانی که چشم باز کرده‌ایم آدم خلاف دیده‌ایم. جایی بزرگ نشدیم که دکتر و مهندس زندگی کرده باشند که بگوییم از آنها یاد می‌گیریم. پدرم معتاد بود و معلوم نیست الان کجاست. شوهر مادرم هم معتاد است و همکار من، منتها در صنف دیگری فعالیت می‌کند، او از دیوار خانه‌ها بالا می‌رود و سرقت‌هایش را انجام می‌دهد. حالا خودتان قضاوت کنید در میان این همه مجرم بزرگ شدن؛ بهتر از این می‌شود. چه کسی از آسایش و آرامش بدش می‌آید؟ باور کنید اگر این چیزها نبود، جرایم هم کمتر می‌شد.

کار هم می‌کنی؟
نه، من مشکل دارم و دو شخصیتی هستم. گاهی اوقات شادم و گاهی اوقات یک دفعه می‌زنم زیر گریه و حال درست و درمانی ندارم. صورتم را نگاه کنید، جای چاقوها برای دعوا نیست برای زمانی است که حالم بد بود و...