بی توجه به اطراف، سرش درون سطل زباله بزرگ خیابان است. درون سطل زباله خم شده است و بدون توجه به چیزی درحال گشتن است تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کند.
با آن موهای ژولیده و لباس چرک آلود و درون زباله ها، بوی تعفنی به خود گرفته است که همه را فراری می دهد. هر کسی که از کنارش رد می شود بینی خود را می گیرد و در حالی که سرش را به نشانه تأسف تکان می دهد، به سرعت دور می شود.
گزارش گرفتن از او، به نظر سخت است. جرأت جلو رفتن ندارم. همانطور از دور نگاهش می کنم. با خود فکر می کنم این آدم قبلا چه می کرده و الان چرا به این روز افتاده است؟ برای لحظه ای دلم به حالش می سوزد و احساس می کنم چه حال نزاری دارد. انگار فراموش شده است.
آنقدر ایستاده ام و خیره اش شده ام که او هم متوجه حضورم می شود چند بار نگاهم می کند اما بی حرفی به کارش ادامه می دهد. الان یک ساعتی می شود که همانطور به او زل زده ام . می خواهم حرفی بزنم اما کلامی روی زبانم نمی آید.
یک کت قدیمی و پاره، یک کم برنج و مرغ تو ظرف یکبار مصرف، چند تا قوطی نوشابه و کنسرو را کنارش روی زمین گذاشته است. دست از گشتن می کشد و روی لبه جوی آب کنار سطح زباله می نشیند و او هم به من خیره می شود.
نمی دانم چه رفتاری نشان دهم تنها لبخندی بر لبانم نقش می بندد به این امید که بتوانم درِ دوستی را بین خودمان باز کنیم. لبخندم را با نگاه عجیبی پاسخ می دهد. نگاهی پر از سوال که چه می خواهم از او.
ناگهان به حرف می آید و می گوید: «چته، چی می خوای؟»
انگار دنیا را به من داده باشند، پاسخ می دهم: «مأمور نیستم»
بی توجه به حرفم. ظرف غذای یکبار مصرف را جلوی خودش می کشد و با همان دستان کثیفش که تا دقایقی پیش در سطل زباله در حال جستجو بود، لقمه ای را می گیرد و به دهان می برد و در حالی که هنوز لقمه را نبلعیده است، می گوید: «می دونم مأمور نیستی. اگه مأمور بودی این همه صبر نمی کردی. چی می خوای؟»
کمی نزدیکتر می شوم. بوی تعفن و رفتار او در حال خوردن غذا، حالم را خراب می کند. سعی می کنم خود را کنترل کنم اما نمی توانم و ناگهان عق می زنم.
از این رفتار من بلند بلند می خندد و در همین حین مقداری از برنج از درون دهانش بیرون می ریزد و حالم را بدتر می کند. ناخودآگاه بینی ام را می گیرم و دوباره چند قدم عقب تر می روم.
انگار رفتارم برایش تفریح است. در حالی که هنوز می خندد، می گوید: «عجب سوسولی هستی. چه مرگته که اینجا وایسادی؟»
راستش یک کم شرمنده می شوم . سرم پایین می اندازم و می گویم: «تو چرا زندگیت اینجوری شده؟ خانواده داری؟»
ناگهان خنده اش قطع می شود و بلافاصله می گوید: «به تو چه؟ مفتشی؟ دنبال چی می گردی؟»
دوباره چند قدم جلو می آیم اما این بار تلاش می کنم به بوی تعفن واکنشی نشان ندهم و آرام پاسخش را می دهم: «من یک خبرنگارم. می خواهم درباره شماها بدانم. زندگی تان، اینکه چرا به این وضعیت افتادید؟ اگر اذیت می شوی، می روم».
خیره خیره نگاهم می کند و با چشمانش براندازم می کند. ظرف غذا را همانجا کنارش روی زمین می گذارد و می گوید: «برو اونورتر روی لبه جوی بشین»
حرفش را گوش می دهم و کمی با فاصله از می نشینم و قلم و کاغذم را در می آورم. با دیدن خودکار و کاغذم، ناگهان آهی می کشد و می گوید: «بچه که بودم دوست داشتم مهندس بشم. اما نشدم. می دونی چرا؟ چون احمق بودم. چون قدر زندگیمو ندونستم. چون فکر می کردم باید ره صدساله را یکساله برم. منم بابا و مامان داشتم، آبجی و داداش داشتم اما الان هیچکسی و ندارم. هیچکسیو».
بغض می کند و به رغمی که هنوز اشکی جاری نشده است اما با آستین پاره لباسش، چشمانش را پاک می کند و به سکوت می رود. انگار یاد گذشته ها افتاده است. یاد خانواده اش.
نمی خواهم حالا که او به سخن آمده است و حاضر شده که مصاحبه کند، به راحتی این گفت و گو پایان بگیرد. آرام می گویم «از خانواده ات خبر داری؟ هنوز هم آنها را می بینی؟»
او هم آرام پاسخ می دهد: «دو ساله خبری ازشون دارم. بابام که خیلی تلاش کرد که من ترک کنم اما نشد. از دوسال پیش که بابام فوت کرد خبری از خونواده ام ندارم. روز ختم بابام. من سر خیابون مسجد نشسته بودم و گریه می کردم»
بغضش می ترکد و در حالی که اشک پهنای صورتش را فرا گرفته، ادامه می دهد: «بابام خیلی مرد بود اما من هیچی نبودم. دق کرد از دستم. من بابامو کشتم. هر کاری کرد نتونست ترکم بده. اما اون موقع وضعم بهتر بود. گاهی خونه می رفتم. از بابام به زور پول می گرفتم اما بابام که رفت دیگه نرفتم. شدم آشغال گَرد کوچه ها».
می پرسم «چند سالته؟»
دوباره آهی عمیق می کشد و می گوید:« سی و دو سالمه. اما بهم نمی یاد، نه؟»
نگاهش می کنم واقعا به او نمی آید سی و دوساله باشد. خیلی شکسته تر به نظر می رسد. با سر تأیید می کنم و او نگاهم می کند و با صوتی حزن آمیز ادامه می دهد: «فرزند بزرگ خونواده ام بودم. بچه که بودم درسم بدک نبود. همه چی خوب بود اما دوستای ناباب مسیر زندگیمو عوض کردند. اولش همه چی تفریحی بود اما بعدش شدم معتاد.شدم یک بیکاره. شدم ولگرد. شدم سربار خونواده.
اصلا نمی دونم چی شد. من الان اینم»
می گویم: «پول موادتو از کجا می یاری؟»
پاسخی نمی دهد. ادامه نمی دهم می دانم که این آدم ها از هیچ کاری ابا ندارم و دزدی کردن، به عنوان خطای کوچک آنها محسوب می شود.
می پرسم«نمی خواهی زنگیتو عوض کنی؟»
لبخند تلخی می زند و می گوید:«دیگه نمیشه. تا حالا چند بار منو گرفتن. بیشتر از 10 بار منو بردن که ترک کنم. بیشترشو بابام برد اما نشد یا فرار می کردم یا وقتی می اومدم بیرون دوباره شروع می کردم. اصلا نمی خواستم درست شم. الانم دیگه امیدی ندارم. الان دیگه به این وضع زنگی خو گرفتم. الان دیگه منم و آشغالا. هنوز مخم یه ذره کار می کنه اما چند وقت بعد هم منم مثل بقیه این کارتون خوابا، میشم مرده متحرک. الان هم نزدیکشم».
دلم می خواهد کمکش کنم. می گویم «نمی خواهی به خاطر خانواده ات، مادرت، بهبود پیدا کنی؟ من هم حاضرم کمکت کنم؟»
عصبانی می شود و با فریاد می گوید: «اسم مادرمو نیار، پاشو برو، زیاد باهات حرف زدم. پاشو برو. من دیگه بعد از بابام آدم نمیشم. برو. بسه دیگه . برو...»
در حالی که فریاد می زند، قوطی های نوشیدنی و کنسرو را به سمتم پرتاب می کند. به سرعت بلند می شوم و می ترسم که دیگر چیزی بگویم و با قدم های تند از او دور می شوم.
دلم برایش می سوزد. نه اسمش را می دانم و نه خانواده اش را می شناسم. اما دلم برایش می سوزد. با خودم فکر می کنم چرا نمی توانیم برای جوانان شهرمان کاری کنیم. این جوانان روزی آشنا بودند. روزی همکلاسی و همسایه مان بودند اما اکنون غریبه ای شدند که از آنها می ترسیم و می گریزیم. واقعا چه کاری می توانیم برایشان بکنیم. چه کاری؟