500 نفر که هر روز صبح، با پاهایی که ندارند، دست هایی که از حرکت افتاده ، چشم هایی که نمی بیند ، گوش هایی که نمی شنود و دلی که قبلا بارها شکسته است، از راه می رسند، دست روی زانوهایشان می گذارند، بسم الله می گویند و کارشان را شروع می کنند؛ امسال که بگذرد 16 سال است که چرخ های کارخانه فیروز به همت آنها می چرخد. خودشان به اینجا لقب بهشت را داده اند و ما هم به احترامشان می گوییم اینجا درست شبیه بهشت است؛ بهشتی برای معلولان کشور.
بهشت دور نیست، اتوبان کرج – قزوین را که تا انتها می رویم، تابلوی خروجی شهرک صنعتی البرز می شود یک نشانه برای رسیدن به بهشت. 20 دقیقه بعد، ایستاده ایم جلوی نرده های فلزی کارخانه.
بهشت معلولان از همین جا برای ما شروع می شود، با علیرضا شیرعلیان، مرد نابینایی که از سه سال پیش پایش به بهشت باز شده ؛ علیرضا قبلا کارمند مخابرات بوده و حالا اپراتور جوابگوی تلفن است و هر روز از هشت صبح تا 5 بعدازظهر ، یک گوشه داخل اتاقک نگهبانی کارخانه، به تلفن ها جواب می دهد.
او با معلولیت شدید چشمی به اینجا آمده ؛ می گوید همه چیز را برفکی می بیند ، درست مثل برفک تلویزیون. زندگی علیرضا با یک اتفاق گره خورده است، یک تصادف شدید در یکی از روزهای سال 78 که زندگی اش را دو قسمت کرده، روزهای بینایی و روزهای نابینایی. او اما سرسختانه از روزگار نا امیدی کوچ کرده به امید و حالا اینجاست:« بر اثر تصادف ضربه شدیدی به عصب بینایی ام وارد شد و همان موقع دکترها گفتند که به مرور زمان بینایی ات را از دست می دهی..»
علیرضا اما کوتاه نیامده، سفت و سخت ایستاده پای کار و حالا همکارانش می گویند، بیش از 2000 تا شماره تلفن را از حفظ است. این را که می شنود، متواضعانه می خندد:« حافظه من در این سالها واقعا قوی تر شد، الان حتی یک بار هم یک شماره ای را چه شماره تلفن ، چه کد ملی و ... بشنوم ، در ذهنم می ماند.» علیرضا حالا بانک اطلاعات تلفنی بچه های کارخانه است.
اینجا خواستن مساوی توانستن است
بهشت پر از سروصداست، سروصدای دستگاه های تولید شامپو و صابون، پر از هیاهوی کارگرانی که با روحیه ای مثال زدنی، توانایی شان را به همه ثابت کرده اند. از در کارخانه که می گذریم، همان ابتدای سالن سمت راست ، خط مشی کارخانه روی دیوار نصب شده ، هم به خط فارسی و هم به خط بریل. کارگرها هر روز از همین در می گذرند و چشم شان به اصولی که باید رعایت کنند می افتد و مسیر بلند سالن را ادامه می دهند تا محوطه داخلی کارخانه.
ما با داوود اسماعیل راد مدیر تولید بخش مایعات شرکت بهداشتی فیروز، از این مسیر می گذریم. مدیری که 285 نیروی دارای معلولیت در قسمت او کار می کنند. اسماعیل راد به ما می گوید:« بیش از 92 درصد نیروهای من در هر ایستگاه، افرادی دارای معلولیت های مختلف هستند، ما اینجا نابینای مطلق ، کم بینا ، ناشنوا و نیمه شنوا داریم . همین طور با نیروهایی که انواع معلولیت های جسمی حرکتی را دارند کار می کنیم؛ از معلول های عصایی گرفته تا ویلچری و قطع عضو از دست ، افراد دارای ام اس ، سی پی( فلج مغزی) و... »
اسماعیل راد در توضیح بیشتر می گوید:« هرایستگاه از چند قسمت تشکیل شده ، قسمت اول ، بطری گذار من است و نیاز داریم که نیرو سرپا بایستد و کار کند پس معلول کم بینا هم باشد در این قسمت جواب می دهد. بعد از پر شدن محصول ، در ایستگاهی دیگر روی محصول لیبل چسبانده می شود که اینجا باید نیروها نشسته کار کنند و اصلا اینکه کسی معلولیت پا داشته باشد ، ویلچری باشد یا کلا پا نداشته باشد ، برای روند کار مهم نیست. ما اگر نیروی سالم هم بگیریم در این ایستگاه باید روی صندلی بنشیند و کار کند ، پس اولویت را به جذب معلولان می دهیم.»
اسماعیل راد، البته مدیرصادقی است؛ مدیری که اعتراف می کند قبل از اینکه وارد این شرکت بشود و با نیروهای معلول کار کند ته ذهنش درباره توانایی های آنها برایش علامت سوال وجود داشته:« من قبل از اینجا در چند شرکت شوینده دیگر کار می کردم و همیشه هم نیروهایم افراد سالم بودند ، اصلا این همه نیروی معلول یک جا کنار هم ندیده بودم، اما وقتی وارد کار شدم دیدم که آنها واقعا مفهوم فعل خواستن، توانستن است را صرف کرده اند و چون انگیزه کار کردن بین شان بالاست، راندمان بالاتری هم دارند.»
روی پاهای خودمان هستیم
اینجا خبرنگارها غریبه نیستند، هرچند وقت یک بار از راه می رسند ، پای حرف هایشان می نشینند و از زندگی شان می پرسند. همین است که حالا کسی از دوربین رو برنمی گرداند ، همه لبخند می زنند و کار خودشان را می کنند. خیلی ها هم مثل مجید رضایی خودشان داوطلب می شوند برای مصاحبه. مجید به شوخی می گوید: «اسم من اول مصاحبه بوده ، بعد شده مجید...» مجید 35 ساله است، یکی از بچه های ورزشکار بهشت فیروز.
او هم از هجده سالگی و با تصادفی که با موتورسیکلت داشته، با معلولیت سروکله می زند. اما حالا مدتهاست با این قضیه کنار آمده ، سفت و سخت دنبال ورزش را گرفته و در مقطعی از زندگی اش، عضو تیم والبیال نشسته هم بوده و تا رده تیم ملی نوجوانان ، جوانان و امید هم بالا رفته. اون حالا ، هم اینجا مشغول به کار است و هم عضو تیم والیبال نشسته نفت و گاز گچساران است.
جواد محمودی هم همسن و سال مجید است، او را هم در سالن مایعات شامپو می بینیم، جواد معلول جسمی حرکتی از دوپاست و مدت هاست که با عصا راه می رود. قبلا شغل آزاد داشته و بعد از ثبت نام در کانون معلولین قزوین ، شش سال در نوبت بوده تا نوبت استخدام به او هم برسد. متاهل است و یک پسر ده ساله دارد و همه اینها جزو امتیازهایی بوده که باعث شده توسط کارخانه فیروز جذب شود. کارش لیبل گذاری و گذاشتن درِ بطری هاست ، کاری که شاید برای خیلی ها بعد از یک ساعت تکراری شود ، اما برای جواد نه. دلیلش را که می پرسیم با افتخار می گوید:« چون الان روی پاهای خودم هستم ، خودم نان آور خانواده ام هستم و دستم جلوی کسی دراز نیست.»
عاشقانه های یک زوج معلول در بهشت
زبیده مددی و کریم جلیلوند ، جزو زوج های معلول بهشت هستند؛ زن و شوهری که نزدیک هم در یک خط کار می کنند. زبیده نابینای مطلق است و همسرش کریم، کم بینا. بینایی چشم های زبیده را سرخجه از چهارسالگی از او گرفته و کریم کم بینای مادرزادی است. حاصل زندگی مشترکشان ، حالا سالها خاطره شیرین است و یک فرزند پسر؛ فرزندی که جانشان به جانش بسته شده.
این زوج معلول هر روز صبح با هم از خانه بیرون می آیند و عصرها با هم به خانه برمی گردند. کریم می گوید این همکاری یک سری مزایا دارد یک سری معایب. زبیده می خندد و می گوید« اینکه از هم باخبریم ، کمک حال هم هستیم خوب است ، اما وقتی من هستم کریم دیگر نمی تواند برود سیگار بکشد ، به خاطر همین می گوید همکاری مان معایب هم دارد.»
معلولیت ناتوانی نیست
سرور ، شهلا و آرزو رفیقند. رفقای چندساله. دور یک میز باهم کار می کنند. کارشان بارکد زنی و لیبل زنی روی بطری شامپوهاست. هرسه نفرشان معلول جسمی حرکتی از ناحیه پا هستند. زندگی هرکدام یک قصه دارد ، قصه هاشان اما شبیه هم است. بیماری یک روز، وقتی هنوز سالم بودند، راه می رفتند ، سراغشان آمده و پاهایشان را از آنها گرفته؛ حالا پاها نای راه رفتن ندارند. اما آنها کوتاه نیامده اند. دنبال زندگی دویده اند با همین پاهای رنجور. خودشان را رسانده اند اول خط تلاش و به خاطر گذشته افسوس نمی خورند.
سرور از همه سروزبان دارتر است ؛ می خندند و تعارف می کند: « بچه ها قدیمی تر از من هستند ، اول با آنها مصاحبه کنید...» بعد می گوید:« من قبلا چرخکار بودم ، ببینید جفت پاهایم معلول است اما هیچوقت به خاطر معلولیت نشد که بگویم نمی توانم این کار را انجام بدهم ، همیشه تلاش می کنم و خداراشکر موفق هم هستم.»
سرور که حرف می زند ، شهلا و آرزو هم در تایید حرف هایش سر تکان می دهند. شهلا می گوید: « الان دیگر باورمان شده که معلولیت ناتوانی نیست.» و این راز زندگی آنهاست.
حاج آقا موسوی مثل پدرمان است
مجتبی امامی و عذرا نایب لو هم یکی دیگر از زوج های دارای معلولیت فیروز هستند. مجتبی سه سالگی با تزریق یک آمپول اشتباهی ، دچار معلولیت شده و برای عذرا ، معلولیت با آتش تنور سراغش آمده ، عذرا شش ماهه بوده که در تنور افتاده و شعله های آتش از هرجای بدنش که گذشته اند ، یک نشان هم گذاشته اند.
از ازدواجشان دوهفته بیشتر نمی گذرد. همین جا باهم آشنا شده اند و سر سفره عقده نشسته اند. مجتبی نیروی بخش پودر است و عذرا، بخش صابون. حالا دو هفته است که رفته اند زیر سقف یک خانه اجاره ای در مینودر. عذرا می گوید: « حقوق یک نفرمان برای اجاره خانه می رود اما شکر. »
مجتبی دنباله حرفش را می گیرد:« خیلی دوست داشتیم حاج آقا موسوی را به عروسی مان دعوت کنیم، حاج آقا مثل پدرمان است.»
زهرا تنی و مریم اسماعیلی هم همین احساس را نسبت به حاج آقا دارند؛ می گویند حاج آقای موسوی را مثل پدرمان دوست داریم و صداقت شان از چشم هایشان پیداست ، وقتی که قدرشناسانه از او نام می برند.
زهرا و مریم را بیماری آکندروپلازی به بهشت رسانده. هردو نفرشان جزو کوتاه قامتانی هستند که با ثبت نام در کانون معلولین قزوین به کارخانه معرفی شده اند و بعد از چند ماه انتظار حالا مسئول کنترل صابون هستند. زهرا روال کارش را اینطور توضیح می دهد: « من ضایعات صابون را جدا می کنم، در قسمت بسته بندی صابون هم فعالم. »
بهشت بی صدای ناشنواها
دنیای بهمن چاقویی اما با دنیای بقیه نیروهای این بخش متفاوت است. دنیای بهمن چاقویی بی صداست. نه صدای دستگاه کاتر را می شنود ، نه صدای دستگاه شیرینگ و میکسر و پلودر . بهمن جزو نیروهای ناشنوای فیروز است. مصاحبه با او هم با بقیه متفاوت است. باید سوال ها را روی کاغذ بنویسیم ، بهمن سرحوصله بخواند و یکی یکی جواب بدهد. آنوقت بعد از چند بار سوال و جواب تازه می فهمیم که بهمن متاهل است ، 26 ساله و یک بچه چند ماهه دارد. ناشنوایی اش مادرزادی است .
اینجا برای بهمن هم مثل بهشت است. او هم از اعتمادی که به او شده، از استقلالی که بعد از اشتغالش بدست آورده راضی است و این احساس رضایت را با همان لفظ کتابی اش برای ما می نویسد: « من اینجا را دوست دارم. »
ما از ارزش آفرینی به کارآفرینی رسیدیم
موقع خداحافظی، چند دقیقه ای را هم مهمان مدیرعامل شرکت گروه بهداشتی فیروز و رییس هیات مدیره کانون معلولین توانا می شویم؛ مهمان سیدمحمد موسوی. همان پدر مهربانی که همه جای کارخانه صحبت اوست؛ کارآفرینی که 92 درصد نیروهای کارخانه اش را معلولان تشکیل می دهند.
موسوی خودش هم با معلولیت آشناست ، از دوسالگی به خاطر ابتلا به فلج اطفال توان راه رفتن را از دست داده. به همین دلیل می گوید:« من از آنجایی که خودم تنی رنجور دارم و از دوسالگی با معلولیت آشنا شدم، سعی کردم برای افرادی شغل ایجاد نمایم که آنها نیز تنی رنجور دارند. معلولانی که در عین حال ، توانایی بالایی هم دارند و برای همین است که به اینجا لقب بهشت معلولان را داده اند.»
موسوی که یک فعال اجتماعی و مقام مشورتی سازمان ملل در امور معلولان ایران هم هست ، تاکید می کند: «من باور دارم معلولیت تنها یک محدودیت جسمی است و در نهایت باعث می شود که انسان ها بیشتر بیندیشند. من معلولیت را یک موهبت الهی می دانم ، هدیه ای ارزشمند که باعث می شود انسان معلول ، اندیشمندتر شود. متاسفانه تا چندی قبل معلولین در جامعه ما جایگاهی نداشته اند و اگر می بینیم که حالا به معلولین پرداخته شده، این حرکت و تغییر نگرش مربوط می شود به دو تا سه دهه قبل. چراکه تا پیش از آن معلولین به این دلیل که از جسم ضعیفتری برخوردار بودند و به لحاظ فیزیکی در مقابل کارها موفقیت زیادی نداشتند با یک نگرش عمومی غلط مواجه شده و همواره با دیده ترحم به آنها نگاه می شد و نکته اینجاست که نگرش غلط، فقط مردم را در برنمی گیرد بلکه مسولین نیز از این نوع نگرش متاثر می شوند، زیرا آنها نیز برخواسته از همین جامعه هستند .»
در سالهایی که گذشته کسی نبوده که این مرد کارآفرین را ببیند و از او نپرسد که چرا به جای نیروهای دارای معلولیت، از دستگاه های منکانیزه استفاده نکرده تا سوددهی بالاتری هم داشته باشد؟! او اما برای این سوال همیشه یک جواب دارد؛ جوابی که به اعتقادات و جهان بینی اش برمی گردد: « من سودمحور نیستم ، برکت محور هستم. چون می دانم که حامی بزرگ من خدای متعال است. ما در این شرکت انسانی فکر می کنیم و تعصب ملی داریم و مطابق با شرایط اجتماع خودمان کار و تولید می کنیم. بنابراین شرایط جامعه ما اجازه نمی دهد که دستگاه اتوماسیون بیاوریم و جوانان ما در خیابان بیکار باشند، چرا که بیکاری باعث خودکشی و افسردگی روحی و طلاق می شود . من با جدیت معتقدم کارهایی را که می شود یک نیروی انسانی انجام بدهد چرا باید در سیستم اتوماسیون انجام شود؟! مگر اینجا اروپاست؟!»
موسوی راز موفقیتش را در کار تیمی می داند و می گوید : «یک فرد هرگز به تنهایی نمی تواند به موفقیت های اقصادی و صنعتی دست یابد، بلکه این توفیق متعلق به مجموعه سازمانی است که او دارد .من موفقیت مان را مدیون تک تک نیروهای تیم خودمان در کانون معلولین توانا و فیروز می دانم. راز موفقیت ما ، داشتن رویکردی اجتماعی ، نگاهی الهی و سرمایه داری ای مبتنی بر اصول الهی است. من از داشتن این تیم قوی ، متعصب و آرمانی در کانون معلولین توانا و شرکت گروه بهداشتی فیروز به خود می بالم. »