تقویم زندگی این خانواده، از 16 آذر 94 یک جور دیگری ورق خورده ، تا قبل از آن همه چیز بود ، هوا بود و زمین بود و آب بود و غذا بود و یک سقف بالای سرشان. حالا هم همه چیز هست، هوا هست و زمین هست و آب و غذا. حتی همان سقف بالای سرشان. اما «بابا» نیست... نبودِ بابا را بچه ها خوب فهمیدهاند. دلتنگش که میشوند شیطنت هایشان بیشتر میشود، آنقدر که غرق شوند در دنیای پرهیاهوی کودکی و فراموش میکنند جای خالی بابای قهرمان شان را.
نشستهام روبهروی خانواده شهید مدافع حرم «مهدی قاضیخانی»؛ خانوادهای که دختر کوچکشان سال گذشته در دیدار خانوادههای مدافع حرم با مقام معظم رهبری از ایشان کلاه صورتی رنگ خواست و دو روز بعد این کلاه به دستش رسید. همان نهالی که فیلم شیرینزبانیهایش با مقام معظم رهبری، هنوز هم در دنیای مجازی، داغ و پرطرفدار است.
آنچه میخوانید گفتوگوی ما با خانواده شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی است که البته با آیین تقدیر از آنها توسط مدیرمسوول جامجم همراه بود.
خانم قاضیخانی کی با همسرتان ازدواج کردید؟
ما آخرهای سال 85 عقد کردیم، سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س).بعد یک سال بعد هم درعید غدیر ازدواج کردیم و رفتیم سرخانه و زندگی خودمان.
با هم فامیل بودید؟
نه ما همشهری بودیم. اهل یکی از روستاهای همدان. آنجا بیشتر خانواده ها فامیل شان قاضیخانی است.
چه خصوصیتی در ایشان دیدید که به خواستگاری شان جواب مثبت دادید؟
من وقتی برای اولین بار آقا مهدی را دیدم ، با اینکه تازه 20 ساله شده و سربازی را تازه تمامکرده بود ، اما هیبت مردانه ای که داشت نظرم را جلب کرد. ته ریش کمی گذاشته بود و اولین چیزی که به چشمم آمد، دست های پینه بسته و کارگری اش بود، که نشان میداد چه آدم زحمتکشی است. همین موضوع به دل من نشست... حتی روزی هم که آمدند خواستگاری ، پدرشان در مجلس خواستگاری گفت:مهدی تو سنات کم است، خودت تصمیم به ازدواج گرفتی، من بعنوان پدر پشتوانه ات هستم، کمکات میکنم، اما باید خودت روی پای خودت بایستی. ایشان هم قبول کردند. حتی همان روز خواستگاری ، بدون گل و شیرینی آمده بودند، چون میخواستند دستشان توی جیب خودشان باشد. اما در همان جلسه حرفهایی زدند که برای من از هر گلی خوشبوتر و از هرشیرینی ای، شیرین تر بود.
پس زندگیتان را خیلی ساده شروع کردید؟
بله ...خیلی ساده. ما حتی برای عروسی طلا نخریدیم.آن موقع آقا مهدی با من صحبت کرد و گفت که اگر ما طلا بخریم خیلی وسیلهها را نمیتوانیم بخریم و عقب میافتیم. من هم قبول کردم چون هدفم زندگی بود؛ زندگی با آرامش.
شغل همسرتان چه بود؟
همسرم شغلش آزاد بود در کار ضایعات فعالیت میکرد. به اندازه خودمان درآمد خوبی داشتیم و زندگی آرامی را میگذراندیم. آقا مهدی همیشه وجود بچه ها را باعث برکت زندگیمان می دانست، میگفت این سه تا بچه برای زندگی ما خیر و برکت آورده اند. برای این حرفش هم دلیل داشت، ما تا قبل از تولد بچه ها هیچ وسیله نقلیه ای نداشتیم. اما وقتی که محمدمتین به دنیا آمد نیسان خریدیم ، وقتی نهال به دنیا آمد پراید خریدیم و محمدیاسین که به دنیا آمد زمین کشاورزی خریدیم و مهدی میگفت همه اینها از برکت حضور بچه هاست.
چطور شد که در این شرایط و با این زندگی آرام، به فکر مدافع حرم شدن افتادند؟
مهدی همیشه به فکر شهادت بود، وقتی از ماجرای سوریه مطلع شد، انگیزهاش برای رفتن بیشتر شد. با اینکه سال94 اعزام شد اما از سه سال قبلتر، در تکاپوی رفتن بود و قسمتاش نمیشد.
یعنی شما را در جریان گذاشته بود؟
بله از همان اول آمد و گفت که اگر با اعزامم موافقت کنند دوست دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه بروم. بعد در چند مرحله آموزشی شرکت کرد ، یعنی اینقدر برای رفتن اراده داشت و عزم اش قوی بود که من مطمئن بودم هیچ چیزی جلودارش نیست.
چرا اعزامش این همه طول کشید؟
هربار یک مانعی سرراهش پیش میآمد. اما این اواخر ،انگار خداوند واقعا او را طلبید و عاشق شد که با خودش برد تا شهید شود. من مطمئنم این اتفاق افتاد تا راه بالاخره برای مهدی باز شد. مهدی وقتی دید که از هردری می زند برای اعزام انتخاب نمیشود، رفت همان راهی را امتحان کرد که رزمندههای دفاع مقدس انجام میدادند. مثل همان ها که شناسنامه شان را برای اعزام دستکاری میکردند، مهدی هم شناسنامهاش را دستکاری کرد و سه تا بچه را کرد یک بچه تا اعزام شود.
با رفتناش مخالفت نکردید؟ بالاخره سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و این موافقت تصمیم کوچکی نبود.
باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچهها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانهای با بچهها داشت. بچهها همیشه از سر و کول او بالا میرفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانههای پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما میآید سریع میرود روی دوش او مینشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یکجورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت میآید از این بهشت کوچکی که تازه ساختهایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمیشنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار ارادهاش برای رفتن نیست.
درباره دلایل شان برای رفتن با شما صحبت میکردند؟
در وصیت نامه شان نوشته اند میخواستند نشان بدهند که این فرمایش امام حسین(ع) که ما در دفاع از اسلام از جان و مال و همسر و فرزندانمان میگذریم، هنوز هم بعد از 1400 سال طرفدار دارد. الان هم از این که همسرم رفته و شهید شده پشیمان نیستم. خیلی وقتها با خودم فکر میکنم اگر من و بقیه همسران شهدای مدافع حرم نمیگذاشتیم آنها بروند، از آنها دل نمیکندیم ، خیالشان را از بابت خانه و بچه ها راحت نمیکردیم، ما هم که امامحسین (ع) را تنها گذاشته بودیم. امام حسین(ع) بود و هفتاد و دو تن. خوشحالم که ماهم جزو یاران اهل بیت شدیم. همین هاست که به من آرامش میدهد. در این مدتی که از شهادت همسرم گذشته، هربار وقتی به زندگی مشترکمان نگاه کردم خاطرات مان را مرور کردم ،دیدم که مهدی واقعا لیاقت شهادت را داشت. در زندگیاش همیشه حرف شهادت بود. هر موقع مسافرتی میرفتیم جای سرسبزی میرسیدیم میگفت: از من عکس بنداز! عکس شهادتی! من هم میخندیدم و جدی نمیگرفتم. اما الان که نگاه می کنم میبینم همیشه در این حال و هوای شهادت بود . من همیشه میگفتم حالا کجا جنگ است که شما بخواهی بروی شهید بشوی؟!
کی به سوریه اعزام شدند؟
مهرماه 94 اعزام شدند و قرار بود 22 آذر یعنی 5 روز بعد از شهادتش دوره ماموریت اش تمام شود و به خانه برگردد. که به من خبرداده بود و من با چه ذوق و شوقی خانه را مرتب کردم تا برای آمدن ایشان آماده باشیم.
سوریه که بود با هم در ارتباط بودید؟
زیاد نه. هفتهای یکی دوبار زنگ میزد. با اینکه صدای انفجار میآمد اما من انگار گوشهایم بسته شده بود این ها را نمی شنیدم ، زبانم بسته شده بود حتی نمیتوانستم بگویم آنجاکه هستی اوضاع خطرناک است؟ ...فقط از بچه ها حرف میزدیم. قبل از شهادتش هم چند شب بود که تماس نگرفته بود و من خیلی نگران بودم. دیدم محمدیاسین توی خواب خیلی بیقرار است و راحت نفس نمیکشد. فکرکردم مریض شده اما دیدم که تب ندارد. نشستم بالای سرش و گفتم محمدیاسین چی شده که اینقدر بیقراری؟ همان موقع به دلم افتاد که نکند برای آقامهدی اتفاقی افتاده باشد...
برای شما از سوریه و جنگ تعریف میکرد؟
چیز خاصی نمیگفت ، فقط میدانستم که آنجا تیربارچی است. دوستانش میگفتند که هربارکه بلند میشد ،خیلی از داعشی ها را به هلاکت میرساند.
کجا شهید شدند؟
در شهر حلب.
از نحوه شهادت ایشان خبر دارید؟
بله...دوستانش گفتند که یکی از همرزمان شان به اسم قادر زخمی میشود و آقا مهدی برای کمک به اومیرود تا او را به عقب برگرداند اما خودش از ناحیه پهلو به شدت زخمی میشود.
چطور خبر شهادت را شنیدید؟
دوروز بعد مطلع شدم . وقتی در تدارک سفره نذری برای بازگشت مهدی بودم، دیدم که برادرشوهرم آمد دم خانه ما. خیلی تعجب کردم چون هیچ وقت بدون زن و بچه اش نمیآمد. گفت: زودباش بچه ها را آماده کن برویم خانه پدرم مهدی را آورده اند، مهدی زخمی شده...
چه حسی پیدا کردید؟
باورکنید من این جمله را شنیدم اما اصلا ناراحت نشدم. چون وقتی مهدی می رفت حساب همه این ها را با خودم کرده بودم. بلند شدم بچه ها را حمام بردم، حتی برادرشوهرم اعتراض کرد که چرا در این وضعیت بچه ها را حمام می بری ؟ گفتم آقا مهدی دوماه است بچهها را ندیده بگذار تر و تمیز ببیند. بعد به بچهها لباس تمیز پوشاندم و رفتیم دم خانه پدرآقامهدی . اما آنجا که رسیدم دیدم چقدر مهمان آمده. همان موقع با خودم گفتم که این یک چیزی بالاتر از زخمی شدن است. بعد وارد خانه که شدم فهمیدم مهدی شهید شده... اما حس کردم که نباید گریه کنم... واقعا هم گریه نکردم... یک مدت کوتاهی که گذشت به خودم و همسرم افتخار کردم با خودم گفتم مهدی وقتی بود پشتوانه من بود الان هم با شهادتش پشتوانه من است... بعد انگار سبک شده باشم نشستم و گریه کردم...
به بچه ها چطور خبر شهادت پدرشان را دادید؟
خیلی سخت بود... آقا مهدی همیشه سر سفره به بچه ها میگفت دعاکنید بابا شهید بشود...من یاد این حرف او افتادم و بچه ها را یک گوشهای کشیدم و گفتم یادتان است بابا میگفت دعا کنید من شهید بشوم؟ الان چون خدا خیلی بچهها را دوست دارد، شما دعا کردید، دعای شما را قبول کرده و بابا شهید شده. الان هم اگر بگویم بچه ها با این قضیه کنار آمدهاند دروغ گفتهام...بچه هستند دیگر، مگر میشود دلتنگ بابا نشوند؟! حتی هنوز محمدیاسین در بازی هایش بارها برمیگردد به عکس بابایش نگاه میکند می گوید بابا دیگر کیوکیو بس است، خسته شدی، برگرد... بچههای من زودتر از همسن وسالهایشان بزرگ شده اند این را خودم میفهمم.مثلا روزهای اول که آقا مهدی شهید شده بود، محمدمتین با اینکه سن وسالی نداشت اما به نهال میگفت به مامان نگو چیزی برای ما بخرد. چون میدانست که پدرش خرجی خانه را میدهد و فهمیده بود که بابا دیگر نیست...هنوز هم از من چیزی نمیخواهند.
اما حتما شایعاتی که درباره شهدای مدافع حرم وجود دارد به گوش شما هم رسیده.
بله...من فقط دعا میکنم آنهایی که این حرفها را میزنند یا باور میکنند که این ها برای پول رفتهاند سوریه، چشمشان باز شود و به خودشان بگویند که کدام پول میتواند جبران دلتنگی این سه تا بچه را برای بابای شهیدشان بکند؟ مگر آدم ها پول را برای زندگی راحت و آرام و بدون دغدغه نمیخواهند، کدام پول میتواند جای خالی بابا را در یک زندگی پرکند. کاش بفهمند که بالاتر از پول چیزهای دیگری هم هست، مثل امنیت، که مدافعان حرم برای حفظ این امنیت از همه چیزشان میگذرند و میروند.
بعنوان همسر یک شهید مدافع حرم وقتی خبر حادثه تروریستی 17 خرداد تهران را شنیدید چه حالی داشتید؟
من خبرهای این عملیات تروریستی را از همان لحظه اول دنبال میکردم. خیلی ناراحت شدم.فکر کنم با این جریان یک تلنگر به همه ما زده شد تا بفهمیم چقدر نیاز است که امنیت کشورمان حفظ شود حتی اگر حفظ این امنیت در مرزهای یک کشور دیگر باشد. حس میکنم با این اتفاق خیلیها به ضرورت وجود مدافعان حرم پی بردند.
درباره دیدار نهال با مقام معظم رهبری صحبت میکنید؟دختر شما بعد از این دیدار خیلی معروف شد.
بله...رمضان پارسال بود که به ما زنگ زدند و ما را برای دیدار دعوت کردند. محمدمتین وقتی که متوجه شد اینقدر خوشحال شد که با صدای بلند فریاد زد:جانم فدای رهبر. با ذوق و شوق رفتم برای بچه ها لباس خریدم، برای خودم روسری گرفتم. حدود ساعت 7 بود که وارد بیت شدیم. من آنجا اگر بگویم رهبر را دیدم نه... فقط گریه میکردم و اصلا عظمت و ابهت حضرت آقا طوری بود که اشک امانم نمی داد. نهال در همین فاصله از من جدا شد، وقتی حضرت آقا با بچه های شهدای فاطمیون دیدار داشتند، جلو رفته و با رهبر صحبت کرده بود.
متوجه غیبت نهال نشدید؟
بعد از نماز متوجه شدم که نهال نیست. ترسیدم گم شده باشد. رفتم از مراقب ها پرسیدم گفتند که نترس کسی از اینجا بیرون نرفته. برو با خیال راحت افطار کن. من هم رفتم افطار و بعد دیدم نهال پیدایش شد. غذایش را که نگه داشته بودم به او دادم و گفتم کجا بودی گفت رفته بودم پیش حاج آقا. پرسیدم خب حاج آقا چی می گفت؟ گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتیاش را بخر...» آن موقع اصلا فکرش را هم نمیکردم که پیش رهبر رفته باشد. به خاطر همین قضیه را جدی نگرفتم اما وقتی به خانه رسیدیم ماجرای این ملاقات را در اینترنت دیدم و فهمیدم که از رهبر کلاه صورتی خواسته. کمی دستپاچه شدم، طوری که نهال گفت: مامان یعنی الان رهبر من را دعوا میکند که کلاه صورتی خواستم؟ خب برگردیم بهش بگوییم نمیخواهم.
******
محمدمتین میدانی پدرت برای چی شهید شد؟
برای اسلام شهید شد.
وقتی می رفت به تو چی گفت؟
گفت مواظب خانواده مان باش.
هستی؟
بله... من الان مرد خانهام.
دوست داری راه بابا را بروی؟
بله. دوست دارم مثل بابا سرباز اسلام بشوم.
دلت برای بابا تنگ میشود؟
خیلی تنگ میشود.. وقتی دلم تنگ میشود میروم سر مزارش ...
با همکلاسیهایت درباره بابا صحت میکنی؟
بله به همه گفتم بابای من یک قهرمان است.
از بابا خاطره داری؟
یادم است که ما همیشه با بابا میرفتیم گلزار شهدا ... بعد دوست داشت شهید بشود، میگفت دعا کنید من شهید بشوم...
دعا میکردی؟
نه ...دوست داشتم بابایم زنده باشد. مامانم گفته الان هم بابایم زنده است... من میدانم که اگر کار خوبی بکنم بابا میبیند. به خاطر همین همیشه کار خوب میکنم.