امیر 29 ساله بر سر یک جفت کتانی، ناخواسته مرتکب قتل خواهرزادهاش شد و از هشت سال پیش در زندان رجاییشهر کرج به سر میبرد و تنها یک گام با مرگ فاصله داشت. خواهرش سال گذشته رضایتش را اعلام کرد اما داماد خانواده میگفت اگر امیر بتواند 200 میلیون تومان پول به عنوان دیه به او بپردازد، حاضر است رضایت دهد. در غیر این صورت حکم قصاص را اجرا میکند.
در ادامه بهار 28 ساله، فوقلیسانس تربیت بدنی از طریق برادر زندانیاش با مرد اعدامی آشنا شد و یکم تیر در زندان رجایی شهر به عقد امیر درآمد و از آن زمان برای نجات شوهر اعدامیاش تلاش کرد.
این در حالی بود که چند هفته بعد مرد خیری به واحد اجرای احکام دادسرای امور جنایی تهران مراجعه کرد و گفت به خاطر گزارشی که درباره اعدام مرد جوان در روزنامهها خوانده است برای آزادی مرد او پیشقدم شده است. او دیه 200 میلیون تومانی را پرداخت کرد. در ادامه امیر از جنبه عمومی جرم در دادگاه محاکمه و قضات دادگاه کیفری مدت زمان بازداشت او را همان مجازات جنبه عمومی جرم وی در نظر گرفتند و به این ترتیب امیر ساعت 23 شنبه شب بعد از تحمل 8 سال حبس از زندان آزاد شد.
سه تا تاریخ تولد دارم
تا تلفن را جواب داد یک نفر جیغ زد و گفت آزاد شد... امیر آزاد شد ... الآن جلوی در زندان هستیم و دیگر لباسهای راهراه تن امیر نیست. بعد هم از روی شوق زد زیر گریه. بهار همان دختری است که قول داده بود کفش آهنی بپوشد و بهار زندگی امیر باشد. خودش قبول ندارد این حرفها را و میگوید: من امیر را دوست دارم این بازی با لفظ ها برای شما خبرنگارهاست. من قول دادم و سر قولم هم هستم. حالا خوشحالم که همه کابوسهایمان تمام شد حالا امیر آزاد شده است میدانم که حالا که خیالمان راحت است به همه آرزوهایمان هم میرسیم. بعد هم به پهنای صورتش لبخند میزند.
امیر اما هنوز باورش نمیشود که آزاد شده است. میگوید: فکر نکنم کسی مثل من در دنیا وجود داشته باشد. من سه تا تاریخ تولد دارم. بعد هم توضیح میدهد: از همه کم رنگتر تاریخ تولد شناسنامهام است و از همه پر رنگتر تاریخ روزی است که دیه جور شد آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود، دیگر متهم قصاص نبودم. خب امشب هم که بعد از 8 سال از زندان آزاد شدم باز هم متولد شدم. الآن پر از خالیام. هنوز هیچ چیزی را باور نمیکنم. باید آزادی را و عمر دوبارهام را مزه مزه کنم. اگر بهار نبود هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد من واقعاً کسی را نداشتم که بیرون از زندان دنبال کارهایم برود و بالاخره هم موفق شود که مرا آزاد کند. حالا چشمهای امیر پر از اشک میشود؛ اشک شوق.
گزارش یک وصلت خاص در زندان
بهار میگوید شرایطم خیلی خاص بود. خودم هم میدانم که تصمیم خیلی سختی گرفته بودم. خانوادهام موافق نبودند. خودم اما هیچ وقت تردید نداشتم. حتی یک سر سورن هم فکرش را نمیکردم که خسته شوم. امیدم به خدا بود. چتد بار استخاره کرده بودم و میدانستم که خدا کمکم میکند. میگوید: از همه مخالفتر پدرم بود. الآن هم نه اینکه خیلی موافق باشد اما دیگر اندازه آن اوایل سختگیری نمیکند و غر نمیزند. دستکمش این است که با من حرف میزند. یک روزهایی بود که بابا با من حرف نمیزد من هم تک دختر و بابایی خیلی سختم بود. هیچ منتی سر امیر ندارم خودش میداند که من چقدر تلاش کردم تا به ازدواج راضیاش کنم. برایم من ناز میکرد و میگفت نه. تا الآن هر اتفاقی برایمان افتاده است لطف خدا بوده است از خدا ممنونم که هوایم را همیشه دارد و سر جریان امیر به من خیلی کمک کرد و امیدوارم از این به بعد هم هوای زندگی من و امیر را داشته باشد.
بهار ادامه میدهد: به ملاقات برادرم رفته بودم خانمی که در کابین بغل دستی ما بود یکهو حالش بد شد. من رفتم کمکش و امیر را دیدم. بعد از برادرم درباره حکم متهمی که مادرش بد حال شد پرسیدم و فهمیدم که امیر متهم به قصاص است. چون آدم کشته است. چند بار دیگر به ملاقات برادرم رفتم و بعد هم از امیر خوشم آمد از زندان با هم چند بار تلفنی حرف زدیم و خودم ازش خواستگاری کردم زیر بار نمیرفت دلیلش هم منطقی بود او متهم به قصاص بود و هر آن امکان داشت زبانم لال اعدام شود. برایمان جالب است که حالا بعد از اینکه آن همه سختی را پشت سر گذاشته و امیر صحیح و سالم و آزاد کنار دستش نشسته است باز هم میگوید زبانم لال و بین انگشت شست و اشارهاش را گاز میگیرد.
عروس جوان ادامه میدهد: بالاخره آقای داماد راضی شد. حالا بابام راضی نبود. برای ازدواج باید از قاضی اجازه ازدواج میگرفتم دادسرا که رفتم برای کسب اجازه یکراست رفتم پیش سرپرست دادسرا قاضی شهریاری قبول نمیکرد. برایش جای سوال بود که چرا میخواهم با یک متهم به قصاص ازدواج کنم. بعد از اینکه بالاخره اجازه ازدواج را صادر کردند هر بار که برای انجام کارهای اداری پرونده امیر به دادسرا میرفتم حتماً از من میپرسید که واقعاً قصدت ازدواج است؟ و من هم هر بار محکمتر از بار قبلی میگفتم بله. همه فکر میکردند که داستان ازدواج من و امیر یک سناریو است برای اینکه امیر بتواند از قصاص رهایی پیدا کند. من یک پولی بگیرم و مشهور بشوم. اما خدای بالای سر شاهد است که هیچ کدام از اینها هیچ وقت نبود و نیست.
وقتی پای خبرنگارها به ماجرا باز شد
بهار میگوید: برای آینده و زندگی مشترکمان یک عالمه برنامه دارم. بعد هم دوباره در باره اتفاقهایی که از سر گذرانده است تعریف میکند اجازه ازدواج که صادر شد. به امیر که مرخصی نمیدادند بیرون بیاید. با همکاری چند تا از خبرنگارها قرار شد مراسم عقد را صبح در حیاط زندان برگزار کنیم. فکر کنم من و امیر نخستین عروس و دامادی هستیم که در حیاط زندان عقد کردیم. آن روزها خیلی خوب بود. همه خریدها را خودم انجام دادم. کارهای اداری حضور خبرنگارها و عکاسها را هم خود خبرنگارها دنبال کردند خدا را شکر دستم در جیب خودم است. برایش کت و شلوار خریدم و فرستادم زندان پوشید بعد اندازه زد و برگرداند که بروم اندازهاش کنم. روز عقدمان دیگر حسابی رسانهای شد. دست مسئولان زندان درد نکند خیلی برایمان زحمت کشیدند.
بهار میگوید: خوشی مراسم عقد زیاد دوام نداشت. ماجرای عقد ما خانواده ولی دم را جریتر کرده بود. خواهر امیر که رفته بود رضایت داده بود اما شوهر خواهرش کلی عصبانی شده بود و گفته بود بچه من زیر خروارها خاک خوابیده بعد قاتلش زن میگیرد. خدایی حق داشت دلم برایش میسوخت اما خب امیر اگر اعدام میشد که بچه او زنده نمیشد. نمیخواهم ادعا کنم که درک میکنم خانواده ولی دم چه بر سرشان آمده است اما خدا به بخشش و گذشت هم توصیه کرده است.
بهار ادامه میدهد: با من که حرف نمیزدند. خیلی سعی کردم با ولی دم روبهرو شوم و با آنان حرف بزنم اما همان یکی دو باری که در دادسرا و به خاطر جلسه صلح و سازش با آنها ملاقات داشتم روی خوش به من نشان ندادند. بزرگترها هم کسی نبود که پا در میانی کند. واقعاً اوضاع و احوال بدی داشتیم. یک شبهایی آنقدر خسته و درمانده میشدم که گریه کردن هم دیگر فایدهای نداشت. امیر بود اما کاری از دستش بر نمیآمد. همه ازدواج میکنند خوشبخت میشوند من ازدواج کرده بودم و علاوه بر بدبختیهای خودم باید بار یک آدم دیگر را هم به دوش میکشیدم. همه درها هم بسته بود. به کسی هم نمیتوانستم گله کنم خودم قبول کرده بودم. خودم خواسته بودم. هیچ امیدی وجود نداشت بعد من باید برای او که همه امیدش به من بود فیلم بازی میکردم. بعد از مراسم عقد و عکسهایی که پخش شد و گزارش تلویزیون خانواده مقتول اعلام کردند که باید حکم اجر شود. دوباره امیر را به دادگاه کیفری احضار کردند. با همان لباسهای آبی راه راه زندان. آن شب حالم آنقدر بد بود که اصلاً گفتن ندارد خدا نصیب هیچ کس نکند. نه دوست نه دشمن خیلی سخت است. به امیر گفته بودند قصاص میشود و اگر نتواند مبلغی را که اولیای دم اعلام کردهاند را فراهم کند میرود زیر تیغ و تمام. ماه رمضان آخرین تیری بود که داشتم. با همه روزنامهها حرف زدم بماند که یک عالمه راست و دروغ نوشتند از اینکه من ازدواج دومم است و یک بار طلاق گرفتهآم و شوهر اولم دست بزن داشت و دوست دارم با امیر زندگی تازهای را شروع کنم که دیگر عذاب نکشم. تا اینکه میخواهم خودم را نشان بدهم و دارم فیلم بازی میکنم. اصلاً این حرفها و چرندیاتی که میشنیدم را کاری نداشتم. چند تا گلریزان شرکت کردم اما فقط 100 هزار تومان جمع شد. بعد هم از شبکههای آن طرف آبی خبر رسید که پول دیه را جمع کردهاند اما چون تحریم هستیم و بانکها حسابهایشان بلوکه است رسماً هیچی به هیچی و نمیشود زیاد امیدوار بود.
وقتی خدا حواسش هست
امیر تعریف میکند من اصلاً نمیدانستم که این همه اتفاق افتاده است. نه تلویزیون داشتیم نه روزنامه. هر شب اگر خودم کارت داشتم که هیچی اگر نداشتم که از بچهها میگرفتم به بهار زنگ میزدم که درباره اتفاقها برایم توضیح دهد. از نهایت تاریکی و ناامیدی حرفهای بهار را گوش میکردم. انگار که ته یک چاه عمیق گرفتار شده باشم و حرفهای بهار مثل بارش شهابی بود که یک کورسوهای امیدی روشن میشد اما دستم بهشان نمیرسید. بهار باز تعریف میکند: از یک روزنامه زنگ زدند که میخواهند مصاحبه کنند گفتم به شرطی که شماره حسابم را منتشر کنید امیر برای اجرای حکم وقت ندارد باید 200 میلیون تومان جور شود. همه داستان زندگی مرا میدانند اما کسی پول نمیریزد و کمک نمیکند. من دستم به هیچ جا بند نیست. آنها قبول کردند. هر چی دلم خواست گفتم اگر ماه رمضان تمام میشد اسم امیر میرفت توی لیست اعدامیها. گزارش چاپ شد خدا رو شکر شماره حساب هم چاپ شده بود. دو روز گذشت هیچ خبری نشد. هر روز موجودی میگرفتم هر روز به ستاد دیه زنگ میزدم. هر روز همه چیز را چک میکردم هیچ خبری نبود. دیگر خسته شده بودم. همه درها بسته بود.
بهار با خنده ادامه میدهد: این روز را خیلی پررنگ بنویسید همه چیز را میخواهم با جزییات تعریف کنم. بعد میگوید: ساعت دو و نیم بعدازظهر دوشنبه بود از محل کارم میخواستم بزنم بیرون ماه رمضان داشت تمام میشد انرژیم را از دست داه بودم امیدم را هم وسایلم را جمع و جور میکردم که تلفن زنگ خورد یک خانمی بود که گفت از روزنامه زنگ میزند گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ پولی جمع نشده. اجازه نمیدادم بنده خدا حرف بزند. میخواستم زودتر خداحافظی کنم که گفت: خانم محترم یک خیر گزارش روزنامه را خوانده و با روزنامه تماس گرفته و قرار است پول دیه را پرداخت کند اما شرطشن این است که اسمی ازشان نباشد. یادم هست که چنان بلند گفتم راست میگویید: که همه همکارهام به طرفم برگشتند. گفتم باشه به هیچ کسی نمیگویم چه اتفاقی افتاده حالا باید چکار کنم. بعد آن خانم گفتند که خودشان قرار و مدارها را با دادسرا میگذارند و به من خبر میدهند بعد هم تأکید کردند که تا نهایی نشدن موضوع به امیر چیزی نگویم.
جلسه صلح سازش
امیر میگوید: از اینجا به بعد را خودم تعریف میکنم. به بهار زنگ زدم که بپرسم چه خبر شده گفت خوبم مرسی گفتم خدا را شکر که خوبی اما پرونده چی شد. گفت امیر میخواهم یک چیزی بگویم باورت نمیشود. قلبم ریخت گفتم میدانم که اعدام میشوم. بهت گفتم الکی با من ازدواج نکن داشتم روضه میخواندم که بهار گفت دیه جور شد اما تو نباید بدانی. تا جلسه صلح و سازش بشود من هزار بار مردم و زنده شدم. داخل دادسرا شوهر خواهر سابقم آمده بود. گفت 200 میلیون یک کلام بهار داخل جلسه نبود. یک خانم دیگر بود مأمورهای زندان و شوهر خواهرم و نماینده حقوقی آقای خیری که قرار بود 200 میلیون را پرداخت کند. اما ولیدم راضی نمیشد. گفت قصاص قلبم توی دهنم بود. قاضی شهریاری خیلی با او صحبت کرد گفت 200 میلیون بدهند رضایت میدهم. بعد هم رفت همین که از اتاق بیرون رفت آقای وکیل چک 200 میلیون را به قاضی داد.
تا زندان روی ابرها بودم. باید کارهای حقوقی و اداری انجام میشد تا آزد شوم . همان قاضی عزیز محمدی که به قصاص محکومم کرده بود برام حکم آزادی نوشت. و شب عید غدیر برای بار سوم متولد شدم این بار دیگر بار آخری است که تیتر یک صفحه حوادث روزنامهها میشوم.