مرد میانسال، با پیچگوشتی دسته قرمز به گله آدمسیاههای خماری که گُله به گُله به دیوارهای دودزده خیابان تکیه دادهاند میزند و دهها فحش آبکشیده و نکشیده حوالهشان میکند؛ صدایش که بلند میشود و برق تیزی پیچگوشتی در گرگ و میش هوا میدرخشد، دهها زن و مرد عملی، زرورق به دست و پایپ به لب، دمشان را روی کولشان میگذارند و با ریتم کند، تلو تلو خوران جابهجا میشوند و چند متر آن طرفتر بساط دودبازیشان را پهن میکنند.
عصبی است؛ پیچگوشتی توی دستش رعشه گرفته و فحشهای چارواداری و آبدارش منقطع و لرزان از دهانش بیرون میآید؛ آنقدر فحش نثار جد و آباء جماعت عملی ته خط میکند تا آرام میگیرد؛ فحش میدهد و حرص میخورد ولی تنها تصویر تکانهای عصبیوار دستهایش در لابهلای پلکهای سنگین دهها جفت چشم خماری که از چرت نشئگی هر از گاهی باز میشود، مینشیند.
میگوید 30 سالی هست که کاسب لب خط و اوراقچیهای شوش شده؛ از عملیهایی میگوید که سالهاست پشت قباله آنجا انداخته شدهاند؛ از تهخطیهایی که وبال گردن اهالی و کسبه لبخط شدهاند...
آنقدر از فرار مشتریهایش از عملیها و ترس زن و بچه اهالی، از آدمسیاههای همیشه خمار آنجا میگوید تا کمی آرام میگیرد؛ دُز فحشهایش کمتر شده و در میان فحشهای یکی در میانی که نثار زمین و زمان و بخت و اقبالش میکند فرصتی میشود تا از شهرداری و پلیس و طرح جمعآوری معتادان بپرسیم؛ هنوز سوالمان تمام نشده که رگبار فحشهایش دوباره تند میشود و از بین دهها فحش و ناسزایی که حتی معنی برخیهایش را هم به درستی نمیدانم، «کدام پلیس؟ کدام شهرداری؟ کدام جمع کردن معتادان؟» را متوجه میشوم...
کسبه و اهالی محل، دورمان جمع شدهاند و هر کدام از یک سو سفره دلشان را باز میکنند؛ یکی از شهرداری میگوید که برای رنگ زدن به دیوارهای دودزده مغازه و خانهاش از آنها پول طلب میکند و دیگری از زنان و دخترانی میگوید که برای خرج عملشان دست به هرکاری میزنند؛ از تن فروشی تا ...؛ یکی از آنها میگوید: معتادها شبها پشت دیوار مغازه و خانههایمان آتش روشن میکنند و تمام دیوارهای اهالی این محل از دوده آتش، سیاه شده ولی وقتی شهرداری میآید که دیوارها را رنگ بزند، هزینه رنگ را از ما میگیرد.
پیرمردی از راه میرسد و میگوید: به خدا ما چه گناهی کردهایم که در این محل زندگی میکنیم؟ زن و بچههای ما چه گناهی دارند که هر روز صبح و شب باید تن و بدنشان بلرزد؟ به خدا این عدالت نیست که ما بدون هیچ گناهی، هر صبح و شب با منظره مردهایی که یا در حال تزریقند و زنهایی که .... روبهرو باشیم. میگوید: حتی مأمورها هم به ما میگویند از این محل بروید ولی چه کسی حاضر است خانه توی این محل را بخرد؟ حتی مامورها هم زحمت از ماشین پیاده شدن و گرفتن مواد فروشها را به خودشان نمیدهند؛ تنها داخل ماشین مینشینند و آژیر را روشن میکنند تا اینها فرار کنند؛ بعدش هم چند دقیقه دیگر دوباره روز از نو روزی از نو!
آنقدر درددل اهالی زیاد است و آنقدر خودشان را رها شده در این وضع اسفبار میبینند که هیچ راه مفری برایشان متصور نیستند؛ جوانی از میان جمع میگوید: به خدا اگر یکی از مسئولان این شهر راضی باشد حتی برای یک بار، زن و بچهاش بین این معتادها قدم بزنند؟ کدام یک از سرهنگها و فرماندهان پلیس حاضرند خانوادهشان را در این محله و منطقه و با این وضع امنیت، هر روز صبح رها کنند و سرِکار بروند؟ کدام یک ...
در این گیر و دار، یکی از معتادهایی که تازه یاد کتک خوردنش در درگیری کسبه و اهالی محل با جماعت عملیهای خمار افتاده، با صدایی نحیف داد و هواری میکند و شیشه دلستری را به زمین میکوبد؛ شیشه نوک تیز دلستر را به دست میگیرد و فاصله چند متری معتادهایی کز کرده در گوشه دیوار با اهالی محل را با تمام سرعتی که میشود از یک عملی انتظار داشت طی میکند؛ بلند بلند فحش میدهد و از کسبه محل، جویای مرد قرمز پوشی میشود که وسط درگیری، دو کشیده حوالهاش کرده؛ یکی دو نفر متلکی میپرانند و قضیه فیصله پیدا میکند.
کمی آنطرفتر در بین جماعت آدمسیاهها، پنج شش دختر و زن نشستهاند و با چند مرد و پسر جوان، هروئین دود میکنند؛ بیهوا سراغ یکیشان میرویم و سر صبحت باز میشود؛ میگوید اسمش مریم است؛ هم هروئین مصرف میکند هم شیشه؛ هروئین و شیشه آنقدر چهرهاش را نابود کرده که محال است باور کنی 36 ساله است اما هنوز احساسات دخترانه در وجودش زنده مانده؛ گرم صحبت شدهایم که مرد میانسال کنار دستیاش، با دیدن دوربین، شروع میکند به داد و هوار؛ رو به مریم میکند، انگشت سبابهاش را به نشانه سکوت روی بینیاش میگذارد و تهدیدش میکند که حرف نزند؛ علیرغم تشرهای مرد میانسال، مریم حسابی کلافه است؛ زیر گریه میزند و میگوید: دیگه چیکار میخوان باهام بکنن؟ بچهام رو که گرفتن؛ بدتر از این چه بلایی دیگه سرم میاد؟... مثله ابر بهار اشک میریزد.
یکی از عملیها نزدیکمان میشود و میگوید: چند روز پیش مردم زنگ زدن بهزیستی و اونا هم اومدن بچهاش رو ازش گرفتن و بردن؛ خب البته حق هم داشتن؛ خدایی من که خودم عملیام دلم برای این بچه میسوخت؛ آخه حیف بود بچه به اون گلی، معتاد بمونه...
سراغ کسانی که قبل عید دستگیر شدند را میگیریم؛ پیرمردی را نشان میدهند؛ میگوید:
- من رو توی طرح قبل عید گرفتن
- اخوان فرستادنت؟
- نه. ما رو بردن کمپ خاورشهر
- چند روز موندی؟
- حدود 40 روز
- مگه قرار نبود حداقل 3 ماه بمونید؟
- به خدا کل اون 40 روزی رو که اونجا بودم هم خماری کشیدم؛ متادون میدادن ولی من کلش رو خماری کشیدم؛ الآنم که میبینی من اینجام.
- چرا بهاران نرفتی؟
- از اون اولش گفتن امروز میبریمتون، فردا میبریم؛ آخرش هم ما رو نبردن اونجا.
دود میگیرد و با اشاره دستش میفهماند که نباید بیش از این مزاحمش شویم...
هوا رو به تاریکی است و جمعیت معتادها در حال اضافه شدن؛ به توصیه یکی از اهالی که به حرکات مشکوک چند نفر از موادفروشان اشاره میکند، فوراً محله را ترک میکنیم ولی شاید کلافگی مردم منطقه از وضع موجود، هشدار و خط قرمزی باشد برای مسئولان که خدای ناکرده اتفاق مشابه محله هرندی در اینجا تکرار نشود؛ اتفاقی که به درگیری مردم با معتادان انجامید و به آتشزدن چادر معتادان ختم شد؛ موضوعی که به گفته یکی از اهالی قدیمی محله، تنها راه حل معضل این منطقه است و در این میان امکان بروز هرگونه خشونت و بالاگرفتن درگیری میان مردم و معتادان وجود دارد.