برای مدتی طولانی مردم با شک و ترس پیرامون معمای ترسناکی که قلعه ی گلامز را دربرگرفته سخن می گفتند. آن ها از وارث قانونی قلعه صحبت می کردند که در داخل یکی از اتاق های مخفی قلعه پنهان شده است؛ از راهروها و دهلیزهایی تاریک و اتاق های سرد و بی روح سخن می گفتند و از چهره های رنگ پریده که در تاریکی و سکوت به آن ها خیره شده بودند.
اما حقیقت چیست و چه رازی در پشت دیوارهای قلعه ی گلامز نهفته است که خواب را از چشم های کسانی که آن را دیده اند می رباید؟
اول باید درباره ی قلعه ی گلامز بدانیم. قلعه ی گلامز از مشهورترین قلعه های موجود در اسکاتلند است، نه به خاطر اینکه یک قلعه ی قدیمی و تاریخی است، بلکه به خاطر داستان هایی که درباره اش گفته اند به چنین شهرتی دست پیدا کرده است.
این قلعه به خانواده ی اعیانی لیون Lyon تعلق دارد. از دیوارهای این قلعه بوی تاریخ استشمام می شود؛ بویی تاریخی که با حوادثی ترسناک، خونین و خیانت بار عجین شده است.
در اینجا به یکی از مشهورترین داستانی که درباره اش گفته می شود، اشاره می کنیم.
اتاق مخفی
نخستین گزارش موثق از این قلعه در سال ۱۹۰۸در یک روزنامه محلی منتشر شد. نویسنده ی مقاله نوشت که داستان این اتاق به سال ۱۸۴۰ بازمی گردد و او آن داستان را زمانی که کودک بوده، از زبان بزرگترهایش شنیده است. داستان درباره ی کسی بود که در یکی از اتاق های قلعه حبس شده و اهالی قلعه نمی خواستند کسی او را ببیند و نه خبری از او بشنود؛ چه در دوران زندگی و چه پس از مرگ. این فرد زندانی شده در قلعه که بعدها مردم نام هیولا را گذاشتند، کسی نبود جز به ارث برنده ی ثروتی کلان و افسانه ای.
هیولا که بود؟
درباره ی اینکه هیولای قلعه ی گلامز کیست، نظریات مختلفی وجود دارد. گفته می شود او اولین پسر لرد گلامز و همسرش شارلوت بوده است. آنها بعد از یک سال زندگی مشترک در سال ۱۸۲۱صاحب فرزندی شدند که شایع شد در زمان تولد مرده است. اما حقیقت چیز دیگری بود. آن پسرک تازه متولد شده آن طور که پدرو مادرش می گفتند، نمرده بود، بلکه به اجبار در اتاقی مخفی در داخل قلعه پنهان شد و خانم خدمتکاری مسئولیت تربیت و نگهداری او را پنهانی و به دور از چشم سایر ساکنان بر عهده گرفت. این گونه بود که آن پسرک بیچاره از حق قانونی و طبیعی خود در به یدک کشیدن لقب و فامیلی خانواده و ثروت آن محروم شد تا همه چیز به نفع پسری تمام شود که پس از او متولد شد.
اما چرا؟
علت اصلی این بود که پسرک دارای چهره ای عجیب و غیرعادی بوده است، به گونه ای که سر او کامل به کتف هایش چسبیده بود وبدنش شبیه یک توپ گرد و بدون انحنا و تورفتگی به چشم می خورد و دست ها و پاهایش یک راست به شانه هایش چسبیده بودند؛ شبیه عروسک های پارچه ای.
پدر و مادر او نمی خواستند که چنین موجودی شرافت خانوادگی و آوازه ی اشرافی آن ها را از بین ببرد. از این رو، پسرک را که توماس نام داشت، در اتاقی برای همیشه پنهان کردند، تنها کسی که از این راز با خبر بود، برادری بود که پس از او متولد شده بود.
در آن اتاق سرد و تاریک توماس بقیه ی زندگی خود را گذرانید. تنها یک اتاق بی روح و بی رونق بود که او در آنجا زندگی می کردو پنجره ی رو به آسمان اتاق که شب ها گشوده می شد، تنها روزنه ای بود که توماس می توانست از آن بوی آزادی را استشمام کند. خدمتکار او گاهی شبانه او را بر روی ارابه ای آهنی می گذاشت و در تاریکی شب و به حیاط خالی قلعه می آوردتا کمی تفریح کند،بر اساس شواهد تاریخی هیچکس نباید از راز توماس آگاه می شد، یکی از خدمتکاران قلعه که دختری کنجکاو بود به دلیل
دانستن راز توماس زبانش را قطع کردند و او را کشتند.
مرگ توماس، هیولای قلعه ی گلامز
درباره ی مرگ توماس شایعات زیادی وجود دارد. یکی از معروف ترین آنها این است که برادرش او و خدمتکار را در اتاق محبوس کرده و از رسیدن آب و غذا به آن ها جلوگیری کرد. کسانی که به این قلعه رفته اند می گویند که صدای توماس را می شنوند که ناله می کند و در شب های سرد زمستان، صدای ارابه آهنی را که روی زمین کشیده می شود، می شنوند و وقتی به سوی صدا می روند، چیزی پیدا نمی کنند.
امروزه قلعه ی گلامز بنا بر همین شایعات یکی از قلعه های تاریخی پربازدید جهان به شمار می رود و هر ساله پذیرای افرادی است که می خواهند صدای ارابه های آهنی را در شب های سرد بشنوند. به این قلعه، قلعه اشباح نیز گفته می شود.