«... حال و هوای عجیبی دارم، حس میکنم 28 سال با خودم غریبه بودم... نمیدانم بعد از دیدن پدر و مادرم آنهم بعد از این همه سال دوری باید چه بکنم یا چه بگویم اما تصور میکنم تا مدتی نتوانم از جایم تکان بخورم... »
بمباران شیمیایی حلبچه؛ آغاز تراژدی «برزان»
«برزان» این روزها مدام این جملات را با خود زمزمه میکند؛ کودک حلبچهای که زمستان سال 66 درحالی چشمانش را گشود که «علی حسن المجید» معروف به «علی شیمیایی» به دستور «صدام حسین عبدالمجید التکریتی رئیس جمهور وقت عراق» حمله شیمیایی به حلبچه عراق را آغاز کرد.
این حمله حدود 5 هزار قربانی گرفت و کار به جایی رسید که نام «جمعه خونین» بر آن نهادند.
بعد از آن حمله برخی از کودکان حلبچهای در میان بمباران شیمیایی مفقود شدند. کودکان، آن روز از سرزمینشان دور شدند و امروز 28 سال از دوری آنها از خانه میگذرد.
کودکانِ گمشده؛ مادرانِ چشم انتظار
دوری کودکان حلبچه پدران و مادران این سرزمین را بر آن داشت تا پس از روزهای زدودن آثار بمبهای شیمیایی و بازگشت حیات به کوچه پس کوچههای شهر به دنبال کودکان گمشده خود بروند تا شاید مرهمی باشد بر غم فراق 28 ساله.
طبق آنچه حلبچهایها میگویند چیزی نزدیک به 109 کودک در جریان بمباران دیگر به خانه نیامدند؛ برخی به دلیل درگذشت پدر و مادر، دیگری به دلیل شرایط اسفناک شهر بعد از بمباران شیمیایی و تعدادی هم به دلیل آنچه جنگ باقی میگذارد.
اسناد نشان میدهد از 109 کودک حلبچهای حدود 49 کودک پس از جمعه خونین توسط نیروهای سپاه پاسداران که برای امداد به حلبچه رفته بودند به ایران آورده شدند تا آسیب بمباران شیمیایی بهار آتی زندگیشان را خزان نکند.
کودکانی که به خانه بازگشتند
علی که در خانوادهای مشهدی بزرگ شده و مریم که در ساری 20 و چند سالگی را گذرانده از جمله این کودکان هستند که مدتی پیش پس از انجام آزمایشات، خانوادههایشان را در حلبچه یافتند. پیشتر هم کودکانی بودند که خانوادههایشان را یافته و به خانه بازگشتند.
البته شاید امروز برخی از آن کودکان در قید حیات نباشند و برخی همچنان حقیقت ماجرای زندگیشان را نمیدانند اما مسلم است که داستان کودکان حلبچه همانند «قصه برزان» ادامه دارد...
آغاز «قصه برزان»
برزان، 28 سال دوری از خانه را در سنندج گذارنده و معتقد است که در آن شهر به خوبی گذران عمر کرده اما در عین حال تاکید دارد که دور بودن از سرزمین او را آزار داده است.
برزان روایت داستان زندگیش را اینگونه آغاز میکند «آنطور که پدرم برایم گفته من حدودا 9 یا 10 ماهه بودم که حادثه بمباران شیمیایی حلبچه رخ داد و در آن سن به سنندج آمدم. در واقع پس از آن حادثه نیروهای سپاه برای کمک به مردم به حلبچه آمدند و بچههای بیسرپرست را به بهزیستی داده و آنهایی که شیمیایی شده بودند را به بیمارستان تهران بردند. البته خانوادههایی که شیمیایی شده بودند نیز همراه فرزندانشان به تهران فرستاده شدند.»
وی برای بیان ادامه زندگیش به سراغ پنج سالگی میرود و آن روزها را بازگو میکند «بعد از آن روزها من بزرگتر شده و به سن 5 سالگی رسیدم. در تولد پنج سالگیام تمام بزرگان شهر را جمع کردند و برایم تولد گرفتند و روزی بیادماندنی برایم رقم خورد. البته چون کسی تاریخ تولد مرا نمیدانست همزمان با روز تولد مادرم برایم تولد میگرفتند.»
5 سالگی؛ نخستین جرقه با یک تماس تلفنی
برزان ادامه میدهد: تولد آن روز به پایان رسید و حدود 2 ماه بعد روزی که پدرم برای کار به بیرون از خانه رفته بود و مادرم نیز در خانه نبود یک خانم به خانه ما زنگ زد -هنوز هم نمیدانم آن زن که بود- و گفت «تو فرزند این خانواده و این پدر و مادر نیستی»؛ من در همان سنین کودکی از شنیدن این موضوع متعجب شدم و زمانی که مادرم به منزل آمد از ایشان سوال کردم که آیا من فرزند شما نیستم که مادرم با ناراحتی بسیار بدون اینکه پاسخی به من بدهد از مقابلم رفت و مدتها با من صحبت نکرد تا من این موضوع را فراموش کنم.
«مادر» برزان را تنها میگذارد
برزان در حالیکه کمی لحن صدایش را ارام میکند تا با دقت بیشتری آن روزها را به خاطر آورد، ادامه قصه خود را اینگونه روایت میکند: پدر و مادرم همه جوره از من حمایت میکردند و نمیگذاشتند من کمبودی در زندگیام حس کنم؛ تمام آن روزهای خوب سپری شد تا اینکه مادرم در سال 81 به دلیل سرطان فوت کرد.
وی فوت مادر را یکی از تلخترین روزهای زندگیش توصیف میکند و از برخی تغییر رفتارها بعد از آن حادثه گلایههایی دارد «بعد از فوت مادرم کمی برخوردها با من تغییر کرد. بچهای که تا دیروز محبوب همه بود دیگر امروز به جای محبت، کنایه میشنید و همه اینها برای من جای تعجب فراوان داشت.»
حقیقتِ پنهان، تلاشِ بیسرانجام
برزان به روزهای سخت زندگیاش از سال 81 تا 87 یعنی سالهای پس از فوت مادر اشاره میکند و میافزاید: در آن روزها من با پدرم تنها زندگی میکردیم و مشکلاتی برای من پیش آمد. حتی کار به جایی رسید که در همان سال از دادگستری سنندج با ما تماس گرفتند و گفتند به فلان بخش دادگستری مراجعه کن. زمانی که به دادگستری رفتم، به من گفتند «شناسنامهات را بیاور». وقتی شناسنامهام را دیدند از من پرسیدند تو از کجا مطمئنی پسر محمدباقر جعفری (پدر خوانده برزان) و پروانه محمدی (مادر خوانده برزان) هستی؟
وی آن سوال را همانند پتکی توصیف میکند که آن روز بر سرش فرود آمده و یادآور میشود که سوال آن روز وی را به خاطرات پنج سالگی و حرفهای آن زن که پس از تولد با برزان تماس گرفته، برده است.
برزان اتفاق آن روز را به عنوان یک حادثه تلخ در زندگیاش به یاد میآورد و ادامه میدهد «پس از اتفاقات آن روز به خانه برگشتم و از پدرم سوال کردم که ماجرای این مسائل چیست که پدرم پاسخی به من نداد؛ من از آن روز با پدرم به لج و لجبازی پرداختم تا شاید از حقیقت ماجرایی که در پنج سالگی به من گفته بودند آگاه شوم اما گویا قرار نبود کسی چیزی به من بگوید.»
وی از مشکلاتی میگوید که در آن ایام برای وی و پدرش به وجود آمده بود و ادامه قصه زندگیاش را اینگونه بیان میکند که در همان روزها یعنی پس از رفتن به دادگستری سنندج و مشکلات دیگری که برایمان به وجود آمده بود به پدرم گفتم «دلیل اصلی مشکلات من هستم» و گفتم «شاید من فرزند شما نیستم که این همه مشکل برای من به وجود میآید»؛ پدرم به محض شنیدن این جمله من حال عجیبی پیدا کرد و سرش را به نشانه ناراحتی پایین انداخت.
آگاهی برزان، آینده مبهم
«من ماجرا را رها نکردم و به سراغ عمه بزرگم رفتم و پرسیدم آیا من بچه پدر و مادرم نیستم؟ که عمهام گریهاش گرفت و چیزی نگفت؛ من باز هم ماجرا را رها نکردم و سراغ خالهام رفتم و همان سوال را پرسیدم. وقتی دیدم خالهام نمیخواهد این سوال را پاسخ دهد ایشان را به روح مادرم قسم دادم که دیدم چشمان خالهام قرمز شد. خالهام در آن روز ماجرا را برایم تعریف کرد اما موضوع را کامل تشریح نکرد.»
برزان که یادآوری آن روزها برایش تلخ است چند باری تصمیم میگیرد دیگر ماجرا را کامل تعریف نکند و از آن روزهای سخت عبور کند اما سوالات ما مجابش میکند که قصه را نیمهتمام نگذارد «بعد از شنیدن حرفهای خالهام چند ماه به اتاقی رفتم و در را بر روی خود بستم و بیرون نیامدم. همواره در آن روزها از خودم میپرسیدم، مگر میشود آن پدر و مادر مهربان که آنگونه مرا دوست داشتند پدر و مادر واقعی من نباشند و اصلا چرا باید تقدیر زندگی من اینگونه باشد. آن ماجرا اینقدر مرا تحت فشار گذاشت که همه برای من بیگانه شدند، حتی مدت طولانی از دوستانم نیز فاصله گرفتم.»
وی در این مقطع از زندگیاش از دست و پنجه نرم کردن پدر با بیماری میگوید و یادآور میشود که چون پدرم بیمار بود بخشی از این مسائل را با وی در میان نمیگذاشتم زیرا میترسیدم این مسائل بیماریاش را تشدید کند.
شیرینیِ تلخ؛ ازدواج «برزان» با طعم حلبچه
برزان روزهای سختش را روایت میکند تا به روز شیرین نامزدیاش در سال 88 میرسد.
آنطور که برزان میگوید در سال 88 نامزد و سال 89 عقد میکند. زنش که یک دختر سنندجی است در اولین گامهای آشنایی از برزان میپرسد آیا تو میدانی فرزند واقعی پدر و مادرت نبودهای؟ «این سوال را که همسرم پرسید آسمان بر سرم خراب شد و این ذهنیت در من به وجود آمد که گویا تمام شهر میدانند که من فرزند واقعی پدر و مادرم نیستم، جز خودم.»
«زمانی که از همسرم پرسیدم از کجا میدانی که من فرزند پدر و مادرم نیستم؟ گفت، دختر عموهایم شاگرد مادرت بودند. هم به دلیل چهرهات هم به دلیل بیان برخی مسائل متوجه شدیم که تو بچه پدر و مادرت نیستی.»
برزان که ازدواجش را یک اتفاق مثبت در لابلای سختیهای آن روزهایش توصیف میکند، ادامه میدهد: با ناامیدی کامل و بدون دلخوشی به زندگیام ادامه دادم و در یک شرایط عجیبی بودم. از یک طرف مادرم فوت کرده بود و از طرف دیگر پدرم در بستر بیماری بود و از طرف دیگر میدانستم پدر و مادر دیگری هم دارم اما نمیدانستم آنها چه کسانی هستند و در کدام شهر زندگی میکنند.
وی عنوان میکند که در سال 90 با «دنیا نازدار» پس از گذران دوران عقد، ازدواج (برگزاری مراسم عروسی) میکند و یادآور میشود «سه چهار هفته بعد از عروسیام مدارکی که مشخص می شود من از حلبچه آمدهام را پدرم به دست همسرم میدهد و او دلش نمیآید ماجرا را برای من تعریف کند، به همین دلیل اسناد را به پدرش میدهد. پدرزنم در همان روزها با من تماس گرفت و گفت با دنیا به خانه من بیا؛ کمی متعجب شدم به خاطر همین به پدرزنم گفتم خیر باشد! که پدر زنم گفت خیر است، فقط زودتر بیایید.
سوالاتِ بیپاسخ و پاسخهای ناتمام
«پدرزنم در همان ابتدای صحبتهایش از من پرسید آیا تو میدانی بچه پدر و مادرت نیستی؟ که من پاسخ دادم 90 درصد به این موضوع یقین دارم، پدرزنم که این پاسخ را از من شنید، گفت «حالا میخواهی که از 10 درصد دیگر نیز مطمئن شوی؟» که من گفتم «بله». پدرزنم پس از شنیدن پاسخ مثبت من مدارکی را که در دست داشت به من نشان داد و روی آن مدارک به من توضیح داد که من که بودم و چگونه به سنندج آمدم.
برزان که لحظه مشاهده مدارک برایش یک گذشته مبهم را رقم میزند به سختی از آن لحظات میگوید «مدارک را که دیدم قید همه چیز را زدم، آن لحظه تمام آسمان و زمین بر سرم خراب شد و نمیدانستم دقیقا چه چیز در گذشته به من تعلق دارد و چه چیزش از آن من نیست»
وی بیان میکند که آن روزها با تمام سختیهایش سپری شد و اشاره میکند به اینکه مدتی بعد یعنی در سال 90 یک طرف بدن پدرش فلج شده است «پس از فلج شدن، پدرم به صورت کامل در خانه بستری شد. حال بدم برای فهمیدن گذشتهام یک طرف و تماشای پدر در بستر بیماری از طرف دیگر عرصه زندگی را بر من تنگ و تنگتر میکرد. تنها دلخوشیم در آن روزها همسرم بود.»
سفر به اربیل؛ آغار مسیر جدید
برزان آن روزها را در ذهنش مرور میکند و از مقطعی دیگر در زندگیاش سخن میگوید که مسیر زندگیاش را تغییر داد «پدرم برای ادامه درمان 6 ماه به یکی از مراکز توانبخشی در تهران آمد و من در آن 6 ماه از فرصت تنهایی استفاده کرده و بدون آنکه به کسی چیزی بگویم به اربیل عراق سفر کردم.»
«در سفرم به اربیل با معاون یکی از وزارتخانههای آن منطقه دیدار کردم که به آن وزارت یا اداره شهیدان و انفال میگفتند. اداره انفال چیزی شبیه به بنیاد شهید خودمان است. من با این فرد آشنا شده و به وی گفتم که من فرزند حلبچه هستم اما آن مرد به من گفت «خیلیها هستند که بعد از آغاز شدن ماجرای بازگشت بچههای حلبچه میآیند و به دروغ به ما میگویند که ما فرزند حلبچه هستیم»، به همین خاطر از من خواست به سنندج برگردم و با مدارک کامل مجددا به وی مراجعه کنم.
برزان به تیرماه 91 اشاره میکند و یادآور میشود که در آن ماه با مدارک کامل به اربیل بازمیگردد و اشاره میکند که این بار معاون وزیر وی را پیش وزیر میبرد.
وی از استقبال خوب وزیر میگوید و اینکه «وزیر مرا نمیشناخت اما با خوشرویی از من استقبال کرد و تأکید کرد که کار خوبی کردم که نزد آنها آمدم.»
به گفته برزان، وزیر وی را به بنیاد شهید سلیمانیه عراق میفرستد تا در آنجا روال مربوط به این موضوع طی شده و از وی آزمایش دیانای بگیرند. کمی از اتفاقاتی که در بنیاد شهید برایش رقم میخورد گلایه میکند «مردی در آنجا قرار بود کارهای من را انجام دهد که متاسفانه همکاری درستی با من نکرد؛ حتی آزمایشی که نتیجهاش ظرف 10 روز مشخص میشود را بدون آنکه پاسخش بیایید مورد اشاره قرار داد و به من گفت «برو چون خانوادهات پیدا نمیشوند». آن مرد در همان سخنان اول مرا تهدید کرد که اگر دروغ بگویی من وکیلهایی دارم که از تو شکایت کرده و تو را به زندان میاندازند اما من که از خود مطمئن بودم، پاسخ دادم اگر دروغ گفتم مرا به زندان بیندازید.»
برزان که از برخورد آن فرد دلگیر شده آزمایش دی ان ای را در همان بیمارستان میدهد و به سنندج بازمیگردد. در زمان آزمایش به برزان میگویند ما در ادامه مراحل پیگیری نزد اقوام و آشنایان تو میآییم.
«مدتی بعد همانطور که گفته بودند نزد اقوام و آشنایانم آمدند و از آنها ماجرا را پرسیدند که اقوامم برایشان گفتند که من فرزند واقعی پدر و مادرم نیستم و در همان زمان بمباران شیمیایی حلبچه به سنندج آمده و پدر و مادرم مرا به فرزندی قبول کردهاند.»
برزان ادامه میدهد «برای بار دوم برای آزمایش به سلیمانیه رفتم. در آنجا همان همان مرد به من گفت «من شرمندهام زیرا پیدا کردن خانوادهات غیرممکن است.» من پس از شنیدن این پاسخ ناامیدانه به سنندج بازگشتم و دیگر ماجرا را پیگیری نکردم اما در تمام روزها این موضوع که پدر و مادر واقعیام چه کسی هستند در ذهنم رژه میرفت».
تشدید بیماری پدر و روزهای سختتر برزان
وی مرحله بعدی زندگیاش را اینگونه روایت میکند «یک سال پس از بازگشتم از سلیمانیه مریضی پدرم تشدید و تمام بدنش فلج شد و از آن روز به بعد تمام کارهایش را خودم انجام میدادم البته همسرم نیز در آن ایام دوشادوش من در خانه فعالیت میکرد و بار بخشی از اقدامات بر دوشش بود.»
پدر هم «برزان» را تنها میگذارد
وی وارد مرحله تلخ بعدی زندگیش میشود، یعنی فوت پدر «پدرم در 20 آذرماه 92 به رحمت خدا رفت و این موضوع مرا بسیار ناامیدتر از گذشته کرد به همین دلیل بعد از چهلم پدرم دوباره به سرم زد که پروندهام را پیگیری کنم.»
برزان ادامه میدهد: من در آن روزها در پمپ بنزین کار میکردم و آقای احمدی رئیس پمپ بنزین بود؛ ماجرای زندگیم را برایش بازگو کردم، آقای احمدی پس از شنیدن حرفهایم به من گفت که کاکعامر میتواند به تو کمک کند زیرا کاکعامر از اتباع مهاجر حلبچهای بود که در سنندج زندگی میکرد.
«زمانی که سراغ کاکعامر رفتم ماجرای زندگیام را برایش بازگو کردم و ایشان به من گفت یک نفر در این زمینه میتواند به تو کمک کند که تو باید با وی حرف بزنی؛ کاکعامر 2 شماره تلفن به من داد و گفت با این 2 شماره تماس بگیر زیرا برای پیگیری مسائلت جلو خواهی افتاد. کاکعامر در همان دیدار به من گفت قرار است حلبچه استان شود و اگر این اتفاق افتاد پیگیری بسیاری از امور آسانتر میشود»
وی به استان شدن حلبچه اشاره میکند و میافزاید که پس از استان شدن حلبچه صاحب یکی از آن 2 شماره به سمت ریاست سازمان قربانیان حلبچه منصوب میشود که وظیفه اصلیاش پیدا کردن بچههای بمباران شیمیایی است.
برزان صاحب آن شماره را لقمان عبدالقادر نام میبرد و میگوید « آقای عبدالقادر در جریان بمباران شیمیایی حلبچه پدر، مادر، خواهر و زنش را از دست داد، به همین دلیل با قربانیان بسیار همراه است، همین روحیه ایشان باعث شد که وقتی من با وی تماس گرفتم به من بگوید برای ما افتخار است که شما به حلبچه بازگردید».
وی ادامه میدهد: آقای عبدالقادر به من گفت کمی صبر کن و پس از مدتی دوباره آزمایش بده که در همین حین و بین یعنی پیگیری موضوع از جانب من و برقراری ارتباط با مقامات استان حلبچه، سال 93 به اتمام رسید؛ سال 94 برایم زمانی آغاز شد که رابطه من با مقامات استان حلبچه بهتر شده بود.
آشنایی برزان با فرزند دیگر حلبچه؛ «مریم باروتچیان»
برزان در سال 94 نیز برای آزمایش به حلبچه فراخوانده میشود تا اصالت حلبچهای بودنش و همچنین پدر و مادرش مشخص شوند؛ وی آن روزها را اینگونه روایت میکند «در همان روزها که من برای آزمایش به حلبچه دعوت شدم، برنامه ماه عسل پخش شد، در آن برنامه خانم مریم باروتچیان مهمان برنامه بود. وی جزء کودکان حلبچهای بود که پس از بمباران شیمیایی در ساری بزرگ شده بود»
وی گوش فرا دادن به اظهارات مریم را یکی از مشوقهای خود برای پیگیری مجدّانه پروندهاش عنوان میکند و ادامه میدهد: خانم مریم باروتچیان در آن برنامه نام کاکلقمان را میبرد که من با شنیدن نام ایشان سریعاً تماس دیگری با کاکلقمان برقرار کردم. در واقع اظهارات خانم باروتچیان یک مشوق خوب برایم بود تا موضوع را جدیتر پیگیریکنم.
برزان از این میگوید که با مریم باروتچیان ارتباط گرفته و از تجربیاتش برای پیگیری بهتر پرونده خود بهره برده است.
حضور برزان در مراسم وصال یک فرزند حلبچه با خانوادهاش
«در اولین ملاقاتم با خانم باروتچیان به وی گفتم که من 3 سال و اندی است که پرونده را پیگیری میکنم و هنوز بخش اعظم پرونده به جایی نرسیده است. در همان ملاقات خانم باروتچیان تجربیاتش را به من منتقل کرد و نهایتاً من را برای مراسم معرفی خودش به خانواده به حلبچه دعوت کرد.»
برزان معتقد است که حضورش در مراسم معرفی مریم باروتچیان به ارتباطش با مقامات استان حلبچه کمک کرده و دیدار با کاکلقمان را یکی از گامهای مثبت این سفر عنوان میکند.
وی میگوید که در دیدارش با کاکلقمان اعتماد وی را جلب میکند و از همین رو کاکلقمان به صورت جدیتری پیگیری پرونده برزان را در دستور کار قرار میدهد.
«کاک لقمان در همان دیدار به من گفت، برخی از فضای بوجود آمده برای بچههای حلبچه سوء استفاده میکنند اما برزان جان! من زمانی که با تو حرف زدم، متوجه شدم تو دروغ نمیگویی و واقعاً جزء فرزندان حلبچه هستی»
برزان، پریخان را دیگر مقامی نام برد که در روزهای پیگیری پرونده وی را یاری کرده «پریخان که از مقامات کردستان عراق است، در همان شبی که من در مراسم خانم باروتچیان شرکت کردم، وقتی مرا دید به گرمی از من استقبال کرد و گفت، کارهای تو را شخصاً پیگیری خواهم کرد؛ البته همان شب با دکتر ژنتیک حلبچه که مسئولیت پیگیری وضعیت کودکان حلبچهای را داشت آشنا شدم، دکتر پس از کمی صحبت به من گفت، تو فرزند حلبچهای و من تا چند ماه دیگر تو را به پدر و مادرت میرسانم».
وی به آزمایشهای قبلی خود که برای اثبات حلبچهای بودنش داده اشاره میکند و یادآور میشود: 2 آزمایش قبلی گُم شد و در آزمایش سوم دکتر ژنتیک پرونده شخصاً در محل آزمایش حضور یافت و بر روند اقدامات نظارت کرد.
«در همان روزهایی که پیگیر پرونده بودم با بسیاری از مقامات و افراد فعال در حلبچه آشنا شدم و آنها واقعاً با من همکاری کردند؛ البته خانم شمسی قربهای (رئیس مددکاری بهزیستی سنندج) هم بسیار با من همراه بود و در تمام روزهایی که من پیگیر پرونده بودم به من کمک کرد».
برزان که گامهای انتهایی قصه خود را روایت میکند، میگوید: من در روزهای پس از آزمایش با آقای رضایی آشنا شدم که از اقوام استاندار حلبچه بود. وی با جدیت کارهای من را پیگیری کرد و چون برخی شرایط مساعد نبود کارهای فوقالعادهای انجام داد که پرونده من سریعتر به سرانجام برسد.
وی، رضایی را همراه روزهای سخت و تنهایی خود در حلبچه توصیف میکند و میافزاید «آقای رضایی و خانم قربهای در آن روزهای سخت طوری با من رفتار میکردند که من تنهایی را کمتر حس کنم. از آنها قدردانی میکنم زیرا آنها در روزهایی که من نیاز به کمک داشتم مرا تنها نگذاشتند».
برزان میخواهد از تمام کسانی که در روزهای تنهایی یاریش کردند قدردانی کند تا شاید به گفته خود بخش کوچکی از زحمتهایشان را جبران کرده باشد «پدر همسرم، خانم قربهای، آقای رضایی، آقای بهرامی (از مسئولان سازمان مهندسی سنندج)، کاک عامر و آقای افتخار (دایی همسرم) از کسانی بودند که مرا در روزها تنهایی، تنها نگذاشتند.»
یافتن پدر و مادر پس از 28 سال
برزان که به انتهایی قصه خود رسیده، از دریافت پاسخ آزمایشش میگوید «نهایتاً پس از تمام این سختیها و روزهای تلخ و شیرین نتیجه آزمایش آمد و مشخص شد که خانواده من زندهاند؛ البته هنوز به من نگفتهاند خانوادهام چه کسانی هشتند اما قرار است 25 اسفندماه امسال طی مراسم بزرگی با حضور تمامی مقامات کردستان عراق با خانوادهام پس از 28 سال ملاقات کنم».
برای آنکه گفتوگویم با برزان را به انتها برسانم، سوالی را مطرح میکنم که از ابتدا دوست داشتم از وی بپرسم؛ اینکه «با شنیدن اسم صدام چه حالی میشوی؟» با کمی مکث میگوید «نفرت؛ مرگ؛ صدام کاری کرد که من 28 سال با خودم غریبه شدم.»
داستان برزان که تمام میشود، از وی میپرسم «چه سوالی دوست داشتی از تو بپرسم که نپرسیدم»، برزان کمی مکث میکند و میگوید «سوالی را نپرسیدی که پاسخش را خودمم نمیدانم؛ شاید چون میدانستی پاسخش را نمیدانم نپرسیدی اما در نهایت، سوال و پاسخش بماند برای وقتی که خودم پاسخ را متوجه شدم»