داستان از این قرار است که علی آقا که تخصص ویژه ای در بازاریابی دارد تصمیم می گیرد یک فروشگاهی در محله شوش اجاره کرده و ظروف پلاستیکی بفروشد. درآمد فروشگاه نمی تواند کفاف هزینه های زندگی و درمان دخترش (که به دلیل بیماری نیمی از بدنش فلج شده است) را جواب دهد برای همین تصمیم می گیرد مبلغ ۱۲ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان از نزدیک ترین، بهترین و صمیمی ترین رفیقش قرض کند.
دوست علی آقا یک روز می گوید: «تو دوست خوب من هستی ... اما به قول معروف حساب حساب است و کاکا برادر و به نظرم اگر بتوانی برای این مبلغ بدهی یک عدد چک به من بدهی خوب است». علی آقا هم ۱۵ میلیون تومان چک برای رفیقش صادر می کند. بعد از چند ماه علی آقا به دلیل مشکلات بازار فروشگاه را جمع می کند اما نمی تواند بدهی رفیقش را پرداخت کند. وقتی به او می گوید حالا چکار کنم؟ رفیقش می گوید: من این چک را به برادرم دادم تو یک چک جدید برای ۴ ماه دیگر صادر کن به برادرم بدهم و چک قبلی تو را بگیرم! علی هم چون به دوستش اعتماد داشت چک دیگری به مبلغ ۱۶ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان صادر کرد. و این آغاز دردسرهای رفیق بازی بود!
وقتی علی آقا نتوانست مبلغ چک را به دلیل اعصار تامین کند رفیقش هم دو چک (هم چک امانت و هم چک ۱۶ میلیون و ۸۰۰ هزارتومان) را به اجرا گذاشت و بعد از شکایت، علی وارد زندان شد.
تهران به وقت آزادی
ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه؛ ۲۸ آذرماه ۱۳۹۴؛ روبروی زندان اوین داخل خودرو به همراه آقای قهرمانی از روابط عمومی ستاد دیه کشور منتظر هستیم تا بعد از ساعت ۲۰ علی آقا از زندان آزاد شود. هوا سرد است و نگهبان ها اجازه عکاسی با تلفن همراه را نمی دهند. در ماه هایی که علی آقا زندان بوده همسرش توانسته مبلغ ۳ میلیون تومان از مسجد محل و ۱۰ میلیون از بانک وام بگیرد و خواهران علی هم ۶ میلیون تومان کمک کردند که در نهایت با کمک مالی ستاد دیه بالاخره زمینه آزادی علی آقا در شبهای منتهی به شب یلدا فراهم می شود.
درب آهنی و طوسی رنگ زندان اوین باز می شود و مردی با یک کاپشن قهوه ای به همراه یکی از سربازان زندان خارج می شود و سرباز با صدای بلند می گوید «همراهان علی ...!».
علی آقا ابتدا از دیدن ما خیلی تعجب می کند اما خوشحالی از آزادی حس غالب اوست. وسایلش را تحویل می گیرد و با ما راهی منطقه شوش تهران (خانه علی) می شود. آقای قهرمانی با همسر علی آقا تماس می گیرد. زندانی آزادی شده بی تاب لحظه های دیدار، چند دقیقه ای با دختر و همسرش صحبت می کند. اولین کلام ریحانه به پدر این است «بابایی قول بده دیگه با اون رفیقت رفیق نباشی»... .
ترافیک خیابان نواب کمک می کند که دو ساعت مستمع خاطرات زندان و داستان زندانی شدن علی باشیم. می گوید «زمان زیادی است سوار ماشین نشده ام»، «چقدر تهران تغییر کرده»!و ... حرفهایش در خصوص محیط پیرامون بیش از اینکه رنگ واقعیت داشته باشد نگاه اسیری را می رساند که طعم آزادی را می چشد...
می گوید «در زندان خودمان را با کار سرگرم می کردم اما با تمام امکاناتی که هست باز هم غریب و تنها هستی و دلت می خواهد در کنار همسر و فرزندت باشی...هیچ چیز مثل آزادی نیست.»
کارنامه ای که به جای دسته گل به پدر هدیه شد
بالاخره به شوش می رسیم؛ میوه، هندوانه و کیک می خریم و دست پر به استقبال مراسم دیدار ریحانه با پدرش می رویم. خانه علی انتهای یک کوچه باریک ۹۰ سانتی متری است. کوچه ای که قدیمی ها کوچه آشتی کنانش می نامیدند و در چهره شهرهای کنونی و به دلیل اضافه شدن وسایل نقلیه کمتر چنین کوچه هایی دیده می شود. همسر علی و خواهرش به استقبال می آیند و ریحانه ذوق زده و کارنامه به دست به استقبال پدر می آید. به جای بوسیدن پدر، کارنامه اش را مقابل پدر می گیرد و می گوید «بابا من ۲۰ شدم...» چیزی که فکر می کند پدرش را خوشحال می کند.
علی هنوز باور ندارد که آزاد شده و می گوید «دلم می خواهد در فضای شهر پیاده روی کنم تا از حس، و حال و هوای زندان خارج شوم. می خواهم دوباره به شغل بازاریابی برگردم و دیگر هیچ وقت دنبال چک و صدور چک نباشم. حتی به شوخی می گوید «اگر آن دنیا به من بگویند عزیزت در جهنم است و چک بده تا آزاد شود عمرا چک بدهم...»
اعضای خانواده دوباره دور هم جمع شده بودند. با خود فکر می کنم در چنین شب خاطره انگیزی، دیگر مزاحم جمع خانوادگیشان نباشیم و بگذاریم تا دیدارهاشان بی دغدغه دوربین و افراد، تازه شود. شاید ریحانه ۹ ساله حرفهایی برای بابا داشته باشد...