کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
قسمت نخست این کتاب که به سالهای نخست زندگی حضرت آیتالله خامنهای اختصاص دارد را منتشر میکند.
حجره طبقه دوم
من در شهر مشهد، مرکز استان خراسان، در جوار آستان امام هشتم علیبن موسی الرضاعلیهالسلام به دنیا آمدم. زادروز من، بیست و هشتم ماه صفر سال ۱۳۵۸ هـ.ق (فروردین ۱۳۱۸ هـ ش) است.
خانه ای که در آن به دنیا آمدم، خانهای کوچک و ساده بود که دو اتاق داشت؛ یک اتاق در طبقه بالا مخصوص پدر و مادرم و فرزندان کوچکشان بود، در طبقه پائین هم اتاقی برای خواهرانمان بود که مادرشان پیش از ازدواج پدرم با مادرم از دنیا رفته بود. بعداً پس از سی سال یا بیشتر، در ترمیم خانه، آن اتاق به دو اتاق تبدیل شد.
یک سال پس از تولد من، همگی به خانه پدربزرگ مادریام، یعنی آقا سیدهاشم میردامادی نجفآبادی ـ از علمای معروف که به علم و زهد و تبحر در تفسیر قرآن شهرت داشت و جزو علمایی بود که رضاشاه چند سال پیش از تولد من آنها را تبعید کرده بود نقل مکان کردیم. خانه ایشان نسبتا وسیع بود، اما پس از بازگشت پدربزرگ از تبعید، مجدداً به خانه خودمان برگشتیم.
بعدها برخی از مریدان و دوستداران پدرم به توسعه خانه ما همت گماشتند، زمین متروکه کنار آن را خریدند و خانه بازسازی شد و ما دارای خانه جدیدی شدیم. مساحت هر دو خانهروی هم نزدیک دویست متر مربع میشد. امروز این خانه به مکانی عمومی برای ذکر و عبادت تبدیل شده و «حسینیه» نام گرفته است.
در خانه فقط اثاثیهای اندک و ساده بود که روز وفات پدرم ـ یعنی تقریبا ۴۵ سال پس از تاریخی که مورد بحث ما است ـ به مبلغ چهل و چند هزار تومان ارزیابی شد. البته این مبلغ شامل قیمت کتابها نمیشد.
من دومین فرزند پسر خانواده هستم. از من بزرگتر سیّد محمد است و دو برادر و چند خواهر هم دارم.
امام جماعت مسجد بازار
پدرم، آقا سید جواد خامنهای از یک خانواده علمایی معروف تبریزی بود. ایشان سال ۱۳۱۳ هـ ق در نجف به دنیا آمد. پدر ایشان آقا سیّدحسین خامنهای، امام مسجد جامع تبریز بوده است. مایلم اندکی درباره این پدربزرگ ـ آقا سیّدحسین ـ مطالبی بگویم: ایشان بیست سال در نجف درس خوانده بود و از شاگردان فاضل شربیانی و شیخ حسن مامقانی ـ پدر شیخ عبدالله مامقانی ـ محسوب میشد. در سال ۱۳۱۵ هـ ق ـ سه سال پس از درگذشت میرزای شیرازی ـ به تبریز بازگشت و در سال ۱۳۲۵ هـ ق، یعنی چند ماهی بعد از نهضت مشروطه وفات یافت و در تبریز تشییع شد. سپس جنازه ایشان به نجف منتقل و در قبرستان وادیالسلام دفن گردید. ایشان پدر همسر شیخ محمد خیابانیِ معروف است. بنابراین همسر خیابانی، عمه ما است. پدرم نقل میکرد که پدربزرگمان آقاسید حسین در آغاز شب پس از خوردن شام ـ در حالی که فرزندان سرگرم بازی بودند ـ میخوابید، سپس دو ساعت پیش از سر زدن سپیده صبح، برای عبادت و مطالعه برمیخاست. او از علمای نامدار بود و بسیاری از علمای تبریز نزد ایشان در نجف درس خوانده بودند. ایشان وقتی به تبریز آمد، امام مسجد جامع این شهر که از خانواده معروف «مجتهد» بود، امامت مسجد را به استاد خود آقا سید حسین واگذار کرد.
عموی ما سیّد محمّد خامنهای در نجف به «سیدمحمد پیغمبر» معروف بود و از جهت رفع نیازهای مردم شهرت داشت. ایشان از اطرافیان ویژه آخوند خراسانی و سیدابوالحسناصفهانی بود. به یاد دارم وقتی در سال ۱۳۳۶ به نجف رفتم، با شیخ حسین آقا فرزند کوچکتر آخوند خراسانی دیدار کردم. ایشان مرا شناخت و خیلی از عمویم تعریف کرد و گفت: من یکی از چهار رکن اداره کارهای عموی شما بودم.
به موضوع پدر بازمیگردم. ایشان به فضل و علم و اجتهاد معروف و نزد علمای بزرگی مانند میرزای نائینی و سیدابوالحسن اصفهانی درس خوانده بود. عفیف و باحیا بود و نسبت به مال و منال، از مناعت طبع برخوردار بود. در میانه بازار مشهد که محل کسبه و تجار و سرمایهداران است، امامت مسجدی را داشت؛ اما چشمی به مال مردم نداشت و چنین چیزهایی را نمیپسندید، یعنی در اوج بلندطبعی میزیست.
خصلتی که آیتالله خامنهای دوست نداشتند
گوشهگیری را دوست داشت، ولی من این خصلت ایشان را خوش نمیداشتم؛ لذا عکس آن را فراگرفتم. ایشان وقتی وارد مسجد میشد، سر را به زیر میانداخت، نگاه خود را به زمین میدوخت، و بیآنکه با احدی از نمازگزاران حرفی بزند، مستقیماً به سوی محراب میرفت. در آنجا عینک خود را برمیداشت؛ بنا بر سنت، دنباله عمامه را به زیر چانه میانداخت و نماز جماعت را امامت میکرد؛ آنگاه به همانگونه که وارد شده بود، بیرون میرفت.
در مجالس، خاموش مینشست؛ مگر اینکه از او چیزی بپرسند. جز با علمایی که از دوستان خاصش بودند سخن نمیگفت. به هیچ گفتوگویی هم جز بحث علمی وارد نمیشد. نتیجه این گوشهگیری تنگدستی شدید بود.
گاهی به سبب تنگدستی ناگزیر میشد کتابهایش را ـ که بسیار مورد عشق و علاقهاش بودند ـ بفروشد. وقتی میدید ما کتابهایش را تورق میکنیم، ناراحت میشد. اگر یکی از کتابهای کتابخانهاش را دست ما میدید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتب و حریص بر حفظ آن، میگفت: این چیست؟ لطفاً بگذار سرجایش! اما با این همه، ناچار میشد برخی کتابهای خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ما چیزی فراهم کند.
به سراغ قفسههای کتابخانه میرفت، کتابی را برای فروش برمیداشت، اما فروش آن کتاب برایش ناگوار میآمد و لذا آن را به جای خود میگذاشت؛ دومی را برمیداشت، سومی را برمیداشت،... تا اینکه ناچار برخی را انتخاب میکرد و برمیداشت. به یکی از ما میگفت: این کتابها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش.
شیخ هادی معروف بود به اینکه هر کتابی را بر او عرضه کنند، میخرد و در دکان خود میگذارد، بعد هم جز به قیمت هنگفت نمیفروشد. میگفت: من به گرانفروشی معروفم! لذا تنها کسی از من کتاب میخرد که ناچار به خرید آن باشد، و کسی که ناچار باشد، به هر قیمت گرانی هم که شده، میخرد! شیخ هادی اینطور خرید و فروش میکرد.
فقر شدید دوران کودکی
به یاد دارم ما پسران به خانه پدربزرگمان مرحوم میردامادی میرفتیم. ایشان هم مثل پدرها و پدربزرگهای دیگر، یک ریال یا نیم ریال به ما میداد، که البته پول ناچیزی بود؛ اما پیش میآمد که مادر ناگزیر میشد همی مبلغ ناچیز را از ما بگیرد تا با آن برای شام ما چیزی بخرد. من در خانه پدر، از فقر چیزهایی دیدهام که در خانه علمای دیگر کمتر دیده میشود.
پدر هیچگاه از ناداری و تنگدستی خود با کسی سخن نگفت، بلکه برعکس، به سبب مناعت طبع و توجه به وضع ظاهر، مردم ایشان را فردی توانگر میپنداشتند.
در تابستان فقط از عبای خاچیه که گرانترین عبا است ـ که بعد از آن عبای مخلوط است و بعد از آن هم عبای مکینه و در زمستان هم از عبای نائینی استفاده میکرد، که از عبای ماهوتِ متداول میان علما فاخرتر است؛ اما قبای خود را گاهی به ناگزیر وصله میکرد، چون این دیگر زیر عبا پنهان میماند.
پدر همواره به من محبت ویژه داشت و در سفرهای خود با من مأنوس میشد. پدرم یک بار بینایی خود را از دست داد، ولی بعداً شفا یافت. درمان چشم خود را در تهران ادامه میداد. سه بار به تهران رفت، ولی حاضر نشد کسی جز من همراهش باشد. سال ۱۳۴۲ در قم بودم. پدر به من نامه نوشت که به مشهد بیایم تا او را در سفر درمانی به تهران همراهی کنم. اما رفتن من به مشهد به تأخیر افتاد و علت آن مأموریتی بود که در رابطه با مسائل تبلیغ باید در زاهدان انجام میدادم. به زاهدان رفتم و در آنجا بازداشت شدم. مهمترین نگرانی من هنگام بازداشت، پدرم بود که بی من به سفر نمیرفت.
به خاطر دارم که در حال بازداشت در هواپیما نشسته بودم تا مرا از زاهدان به تهران ببرند. به یاد پدر افتادم و ناگهان اندوهی سنگین قلبم را فشرد و دلواپسی عجیبی وجودم را فراگرفت. به خود گفتم: حال که در هواپیما چنین وضعی دارم، پس وقتی وارد بازداشتگاه شوم، چه حالی خواهم داشت؟ به خدای متعال متوسل شدم و به درگاهش لابه کردم تا دلم آرام گیرد. دقایقی فکرم از این موضوع منصرف شد.
سپس بار دیگر که به یاد پدر افتادم، دیدم این بار بدون آن حالت اضطراب و نگرانی به او فکر میکنم، در دلم حالت دلتنگی و اشتیاق و مهر و عطوفت بود، اما همراه با آرامشی که هنوز شیرینی آن را بهروشنی در خاطر دارم. خدای بزرگ را شکر کردم که دعایم را استجابت فرمود و با دادن سکینه و آرامش به من لطف کرد. این نعمت را تنها کسی میتواند درک کند که بدان رسیده باشد.
تلاوت قرآن جذّاب مادر
زادگاه مادرم نجف است. ایشان لهجه عربی داشت. در کودکی با لهجه عربی نجفی حرف میزده است. با قرآن آشنا بود. قرآن را خوب و با صدایی جالب تلاوت میکرد. در اواخر عمر، صدایش گرفته بود و من صدای خوش او را به یادش میآوردم، بر قرائت کلام الله مجید با قرآن اهدائی پدرش مداومت روزانه داشت. شیوه قرائت ایشان، ما را در آن کم سن و سالی به خود جذب میکرد. پیرامونش گرد میآمدیم و به تلاوتش گوش میکردیم. ایشان هم از فرصت استفاده میکرد، معانی برخی آیات را برای ما به فارسی ترجمه میکرد و داستانهای پیامبران را برایمان بازمیگفت. شیفتگی وافرش به زندگی حضرت موسی (علیه السلام) موجب میشد تا داستان زندگی این پیامبر بزرگ را با همه جزئیات برای ما شرح دهد. آن چنان با علاقهمندی درباره حضرت موسی سخن میگفت که شوق شنیدن ماجراهای او را در ما برمیانگیخت.
با دیوان حافظ مأنوس بود و برخی اشعار او را از حفظ داشت و با آن فال میگرفت. کما اینکه با حدیث نیز آشنا بود. حدیثی میگفت و پدر به ایشان اعتراض میکرد که به این حدیث تاکنون برنخورده است، اما ایشان منبع حدیث را برای پدر ذکر میکرد.
همچون پدر، مناعت طبع داشت. از ناداری خود هرگز با کسی سخنی نمیگفت. همیشه رنج خود را به شیوههای گوناگون پوشیده میداشت.
نکات اولیه قرائت قران و قواعد زبان عربی را از مادر آموختم؛ کما اینکه دلیری و نستوهی را نیز او در من دمید. مادر به خاطر بازداشتهای پیاپی من و حملات ساواک به منزل، رنج بسیار کشید؛ اما در برابر دژخیمان مهاجم، با پایداری و صلابت میایستاد؛ جوابشان را میداد و با آنها مجادله میکرد. او حتی مشوق من در ادامه این راه پردردسر نیز بود؛ چنانکه به موقع بازخواهم گفت.
معلم سختگیر
تحصیلات من در مکتب آغاز شد. قسمت چنین بود که پیش از ورود به دبستان، در دو مکتب خانه درس بخوانم. نخستین مکتب را - که در چهارسالگی وارد آن شدم - یک زن اداره میکرد. من میل به گوشه گیری داشتم و خود را با درس سازگار نمییافتم. شاید. چنان که خواهم گفت این به خاطر ضعف بیناییام بود. تصویری که اکنون بیش از هر چیز از این مرحله در ذهنم هست، روشهای غلط آموزشی و پرورشی است. هیچ برنامهی آموزشی در کار نبود. آنچه بر مکتب خانه حاکم بود، خشونت و سختگیری بی دلیل بود. به یاد دارم گاهی «ملاباجی» به برخی جلسات میرفت و همسایهاش - رباب - را به جای خود میگذاشت؛ و رباب در پر کردن وقت ما با کارهای بیهوده، مهارت داشت. از جمله اینکه ما را به صف میکرد و به نزد شوهرش - که زمین گیر بود - میبرد. ما یکی یکی از جلوی او میگذشتیم و او با چوبی که در دست داشت، به کف دستهای ما میزد! برادر بزرگترم نیز در این مکتب با من بود.
سال ۱۳۲۳ که پنج شش ساله بودم، پدر ما را به مکتب دیگری فرستاد که در اتاقی در یکی از مساجد بود. هنوز آن اتاق درس را به یاد دارم، که اتاق تاریکی بود. شاید هم این تصور، ناشی از ضعف بینایی من بوده باشد. این معلّم به ما خیلی توجه کرد و ما را سمت چپ خود نشانید. ما همواره مورد توجه او بودیم. من و برادرم در این مکتب درس «عم جزء» را شروع کردیم، که با آموزش حروف الفبای عربی آغاز میشد و پس از آن به آموزش جزء سیام قرآن کریم میپرداختند و از سوره «ناس» شروع میکردند.
این معلم، به جز ما، با سایر شاگردان سخت گیر و خشن بود. آنچه امروز از این مکتب در حافظهام مانده، تندی و خشونت این مرد، و سرما و تاریکی است، من راه خانه تا محل درس را با کفشی طی میکردم که سوراخ بود و زمستان از سوراخ آن، آب و گل وارد میشد و پایم را گلی میکرد.
از کارهای عجیبش این بود که روز پنجشنبه شاگردان را پیش از آنکه مرخص شوند، به صف میکرد و به آنها میگفت: من زیر زبانهای شما مهر میزنم. هر کس روز جمعه مقید به خواندن نماز باشد، اثر مهر روی زبانش میماند، وگرنه محو میشود. بعد مهری برمیداشت و در مرکب آغشته میکرد و زیر زبان هریک از شاگردان را مهر میزد!
صبح شنبه قیامت بود. شاگردان در صف میایستادند، زبانهایشان را برای بازبینی و تفتیش بیرون میآوردند، و برخی هم سخت تنبیه میشدند! من هم با شاگردان در صف میایستادم و از ترس گریه میکردم. ترسم از کتک خوردن نبود، چون ما را احترام میکرد و نمیزد؛ اما از هول و وحشت این صحنه به گریه میافتادم.
آن روز درخشان
دهه ۲۰ با کنار گذاشته شدن رضاخان از قدرت در سال ۱۳۲۰ آغاز شد و با جریان مصدق در سال ۱۳۳۰ به پایان رسید. در این دهه، خطر کمونیسم در ایران ـ بویژه پس از واقعه آذربایجان ـ بالا گرفت. قدرت حاکمه برای مقابله با این خطر، میدان را برای برخی فعالیتهای دینی باز کرد. در همین دهه، نخستین مدرسه جدید دینی به نام «دارالتعلیم دیانتی» در مشهد تأسیس شد. مدیریت آن را میرزا حسین تدین برعهده داشت که اهل کرمان و ساکن مشهد بود. وقتی من رئیس جمهور بودم، به دیدنم آمد.
این مدرسه را گروهی از مؤمنان خیّر تأسیس کردند، که یکی از آنها شیخ غلامحسین تبریزی، همدرس و هم مباحثه شیخ محمد خیابانی در تبریز، و یکی از علمای موفق در امر تبلیغ بود. این مدرسه، یک دبستان کامل، شامل سال اول تا ششم بود.
شش ساله بودم که وارد این مدرسه شدم و مرا در کلاس اول نشاندند. برادرم را که ده ساله بود هم در کنار دانش آموزان سال چهارم نشاندند. خاطرم هست که من در سه سال اول احساس عقب افتادگی در دروس را داشتم، سپس در سالهای چهارم و پنجم و ششم شاگرد اول شدم. علت این دگرگونی برای من روشن نبود، ولی چند سال پیش حقیقت را کشف کردم؛ یادم آمد که سال چهارم در ردیف جلوی کلاس درس نشستم و دیگر آنچه را معلم روی تخته سیاه مینوشت، میدیدم؛ و درنتیجه آنچه را میگفت، درمییافتم. در سه سال پیش از آن، دور از تخته سیاه مینشستم و به سبب ضعف بینایی، نوشتههای روی تخته سیاه را نمیدیدم؛ درنتیجه، درس معلم را هم نمیفهمیدم. هنوز آن روز درخشان را که درهای دروس بر رویم گشوده شد، به یاد دارم. زنگ اول آن روز، درس حساب داشتیم و من توسط معلم خیلی تشویق شدم. این یک نکته آموزشی و تربیتی است که من در زمان تصدی ریاست جمهوری، در مصاحبه ای به مناسبت افتتاح سال تحصیلی جدید، معلمان را به آن توجه دادم.
صدایی که زبانزد شد
در این مدرسه، در تجوید قرآن کریم و تلاوت آن با صدای خوش، زبانزد بودم. در مراسم دبستان و مراسم استقبال از شخصیتهایی که به مدرسه میآمدند، قرآن تلاوت میکردم؛ از جمله در حضور آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی قرآن خواندم. ایشان در اواخر دهه ۲۰ به مشهد آمد (۱۳۲۹ یا ۱۳۳۰ هـ. ش) و مدرسه به استقبال ایشان رفت. من در آن هنگام دوازده ساله بودم. هنوز به یادم مانده که آقای کاشانی با عده ای از علما نشسته بود، اما چهره آن علما در ذهنم روشن نیست؛ چون چشمم ضعیف بود، همچنین در آغاز ورود آیت الله حاج آقا حسن قمی به مشهد پس از وفات پدرش، در حضور ایشان نیز قرآن خواندم. برخی از مؤسسان مدرسه، مقلد پدر ایشان بودند. آقای قمی به مدرسه آمد. ما به صف ایستاده بودیم، من و یکی از شاگردان جلو آمدیم و قرآن و برخی محفوظات دینی خود را خواندیم. من از ایشان جایزه گرفتم و هنوز هم به یادم هست که کتاب «تعلیمات دینی» تألیف سید حسام الدین فال اسیری شیرازی بود. بعدها این نویسنده را دیدم که به مشهد تبعید شده بود و گهگاه به نزد پدرم میآمد.
آموزش قرآن
قرآن را از دوران کودکی نزد مادر، و سپس از یکی از کسبه که قرائتش خوب بود و جلسات دوره ای قرائت را در منازل مدیریت میکرد، آموختم... پدر، من و برادرم را به این مرد مؤمن که حاج رمضانعلی نام داشت، سپرد. او به ما احترام میگذاشت. با آنکه مردی پنجاه ساله بود، پشت سرما از در خارج میشد و ما را در دو طرف خود می نشانید. من نزد او قرآن میخواندم و او قرائت مرا تصحیح میکرد.
یک روز به ما گفت: شما دیگر به مرحله ای رسیدهاید که من نمیتوانم به شما درس بدهم و بیشتر از این شما را جلو ببرم. به ما توصیه کرد که پیش استاد او - ملأ عباس - برویم که در سن هفتادسالگی در صحن حرم رضوی تدریس میکرد.
رفتیم و نزد آن مرد درس خواندیم. از ویژگیهای او این بود که به نسخه قرآن چاپ هند مقید بود و اعتقاد داشت که نسخه هندی با وجود دشواری رسم الخطش، نسخه ای صحیح است. همچنین از جمله خصلتهای او، تقید به سنت سلام کردن، هم در آغاز دیدار و هم هنگام خداحافظی بود؛ درحالی که در ایران رسم شایع این است که تنها در آغاز دیدار سلام کنند و هنگام خداحافظی جملات فارسی دیگری به کار ببرند.
نزد او کتاب تجوید را خواندیم که به فارسی است و تألیف سید محمد عرب زعفرانی. این سید محمد، عرب و ساکن مشهد بود، که استاد مقری ما - ملأ عباس - هم شاگرد او بوده است.
عمامهگذاری در دوم ابتدایی!
در ایران معمولاً کسانی که به امور دینی اشتغال دارند، اعم از طلاب و اساتید و مبلغان، عمامه بر سر میگذارند. عمامه، نماد وجود آن «طایفه» ای است که در دین «تفقه» میکنند، دین را تبلیغ میکنند و در برابر مخالفان دین میایستند. از همین روی، دست نشاندگان استعمار و مبلغان لائیسیسم، با عمامه جنگیدهاند. رضا شاه دستور داد عمامهها را بردارند و کلاه پهلوی به سر بگذارند. پسرش از این تصمیم شکست خورده عقب نشینی کرد، اما دستگاه حاکمه - نقشه کشید تا یک روحیه عمومی ایجاد کند و عمامه را مورد تحقیر و استهزا قرار دهد.
در کودکی وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، عمامه گذاشتم. علت این عمامه گذاری زودهنگام آن بود که در آن دوران، مردم عادت به پوشاندن سر داشتند. طبیعتاً پدر حاضر نبود ما کلاه پهلوی به سر بگذاریم؛ بنابراین چاره ای جز عمامه نبود.
عمامه ما را مادر میبست، تحت الحنک ـ دنباله پارچه عمامه ـ را هم که معمولاً در سمت چپ میگذارند، ایشان در سمت راست میگذاشت.
اما از زمان کودکی با پدیده مسخره کردن عمامه مواجه بودیم. آن قدر کلمات تمسخرآمیز شنیدیم که این پدیده در نظر ما عادی شده بود و لذا به علت آن نمیاندیشیدیم. فقط وقتی بزرگ شدم، به حافظهام مراجعه میکردم و شگفت زده میشدم. هیچ معممی - چه کوچک و چه بزرگ - از این پدیده در امان نمانده بود.
شما دیگر چرا سیّد؟!
تمسخر عمامه و علمای دین در ایران به شیوههای مختلف رایج بود و به صورت یک روحیه عمومی جمعی درآمده بود و همه بخشهای جامعه را در بر میگرفت و حتی من هم از این روحیه عمومی در سلامت نماندم.
در محله ما شخص معممی به نام شیخ فائقی بود، او مردی فاضل بود که در مجالس، روضه میخواند. عمامه بزرگی بر سر میگذاشت و محاسنی کم پشت بر چهره داشت و الاغی کوچک و تندوتیز سوار میشد. خانهاش در کوچه مجاور کوچه ما بود. او هر روزه سوار بر الاغش از جلوی خانه ما میگذشت و در کوچهها با سرعت حرکت میکرد.
یک روز با دوستانم مشغول بازی والیبال بودم. من به این ورزش بیش از سایر ورزشها پرداختهام. هنگام بازی، عمامه را برمیداشتم و به پوشیدن همان قبا - که آن هم جزو لباسهای طلاب و روحانیون است - اکتفا میکردم. در حین بازی متوجه شدیم که آقای فائقی سوار بر الاغ از دور با سرعت میآید. بچهها با هم قرار گذاشتند او را مسخره کنند. وقتی نزدیک شد، همگی - از جمله خود من! - فریاد زدند: «شیخ ... آشیخ»! این کلمه به تنهایی حرف زشتی نیست، چون مخفف «آقا شیخ» است؛ اما وقتی دسته جمعی با خنده فریاد میشد، نشان از تمسخر داشت.
وقتی به ما نزدیک شد، سر الاغ را به سمت ما برگرداند و با عصبانیت به سمت ما آمد. بچهها گریختند و من برجا ایستادم. از خر پیاده شد و نزدیک من آمد. هم مرا و هم پدرم را میشناخت، و هم میدانست که من معمم هستم. لذا با لبخندی آمیخته به تعجب و گلایه و با نرمی و مهربانی گفت: شما دیگر چرا سید عزیز؟!
جنگ شایعهها
این جو، نتیجه نقشه حساب شده ای برای جداسازی روحانیون از جامعه و زندگی مردم بود، و برای این منظور، از شایعات بهره میجستند.
هنوز هم به یاد دارم که این شایعه میان مردم رواج داشت که گروهی از روحانیون در اطراف مشهد، مجلس شبانه ای برپا کردهاند و در سماور، عرق ریختهاند و در قوری، شراب و مشغول مستی و عربده کشی بودهاند!
بسیاری از مردم میگفتند: ما این صحنه را به چشم خود دیدهایم! برخی هم میگفتند: ما از کسی شنیدهایم که با چشم خود دیده است!
ساختگی بودن این داستان پیدا است. خب، چرا شراب و عرق را به این صورت گذاشته بودند؟! چه دلیلی داشت در فضای باز و در انظار مردم، در چنین جلسه ای بنشینند؟! سر تا ته داستان، حکایت از دروغ بودن آن دارد. با این همه، من آن را از خیلیها شنیدم و همه میگفتند: دیدهایم! یا از کسی که دیده، شنیدهایم!
روحانیون مسئولیت دفاع از اسلام را در برابر هرگونه انحراف در جامعه دارند، و وظیفه خود میدانند که علیه سلطه هر ستمگر یا بیگانهای بر جامعه اسلامی مبارزه کنند. آنان بر مبنای این مسئولیت، در تاریخ معاصر ایران مواضع سرسختانه ای در برابر اشغالگران و طاغوتها و خودکامگان داشتهاند.
در عصر جدید، موضع میرزای قمی در قبال روسها، از این جمله است. او در زمان عباس میرزا پسر فتحعلی شاه که با روسها میجنگید، فتوای مشهور خود را در رسالهاش به نام رساله عباسیه صادر کرد، عباس میرزا نسبتاً فرد صادق و درستی بود و خائن به میهن نبود.
همچنین موضع مرجعیت دینی در «واقعه تنباکو» و یا موضع علمای دین در «جنبش مشروطه»، همچنین برای نمونه، موضع مرحوم مدرس را در نظر بگیرید. مدرس در نخستین دوره مجلس شورا نامزد نمایندگی از اصفهان شد و با کسب اکثریت قاطع آراء، به عنوان یکی از پنج فقیهی وارد مجلس شد که حق ممانعت از تصویب قوانین مخالف شریعت اسلام را دارا بودند.
در دوره دوم مجلس نیز مدرس از شهر تهران نامزد نمایندگی شد و بیشترین تعداد آراء انتخاب کنندگان را به دست آورد؛ و به همین ترتیب در انتخابات دورههای سوم و چهارم، ... که در دوره چهارم، حکومت و قدرت از قاجاریه به پهلوی منتقل شد. مدرس با این امر و همچنین بعداً با عملکرد رضا خان پهلوی نیز مخالفت کرد. در انتخابات دوره پنجم، مدرس خود را نامزد میکند؛ ولی نتیجه آراء که بیرون میآید، یک رأی هم برای مدرس دیده نمیشود! مدرس صدای خود را بلند میکند و میگوید: من خودم که به خودم رای دادم؛ پس همان یک رای خودم چه شد؟!
از این نمونهها درمی یابیم که روحانیون از نفوذ اجتماعی گسترده ای برخوردار بودند و موضعگیریهایشان بر مبنای اصولی بود که امت اسلامی بدانها اعتقاد داشت و مقدس میشمرد و در راه آنها از جان دریغ نمیورزید. این اصول، ستم و غارت و چپاول و تسلیم در برابر بیگانه را مردود میشمارد. از این روی، طاغوتیان برای منزوی کردن روحانیت در جامعه و جدا کردن آنها از همه عرصههای زندگی - ازجمله زندگی سیاسی - نقشه میکشیدند. آنها برای رسیدن به این هدف، به هر راهی، حتی کشتن و زندانی و تبعید کردن علما نیز متوسل شدند.
در سال ۱۳۱۴ فاجعه مسجد گوهرشاد رخ داد، که طی آن بسیاری از مردم را کشتند و شمار بسیاری از علما نیز دستگیر شدند، که افراد زیر از آن جمله بودند:
سید هاشم میردامادی (پدربزرگ مادری من)، سید علی اکبر خوئی (پدر آقای خوئی، که تقریبا بیست سالی از پدر من مسن تر بود و با پدرم دوستی داشت)، میرزا حبیب الله ملکی (که او هم از دوستان پدرم بود و خطبهی عقد ازدواج پدرم و خود من را ایشان خوانده بود و از شاگردان آخوند بود)، سید عبدالله شیرازی، شیخ صاحب الزمانی ارومیه ای، حاج محقق (پدر دکتر مهدی محقق)، شیخ اسماعیل تائب (صاحب رسائل عرفانیه). حاج آقا حسین قمی هم که برای نصیحت رضا شاه به تهران رفته بود، دستگیر شد و به خارج از ایران تبعید گردید.
ضمناً پدرم در حال رفتن به مسجد بوده که در راه به یکی از دوستانش برخورد میکند و او با آگاه ساختن ایشان از اتفاقاتی که در مسجد گوهرشاد رخ داده بود، ایشان را از رفتن منصرف میکند.
بله، نزدیک به بیست عالم روحانی را در حادثه گوهرشاد بازداشت کردند. من پس از انقلاب گفتم تصاویر آنها را از پرونده هایشان بیاورند ببینم. دیدم زیر تصاویر، عبارت «جرم سیاسی» نوشته بودند، یعنی دخالت در سیاست!
رژیم پهلوی بر محور جدایی میان دین و جامعه بنا شده بود. یادداشتهای «فردوست» این مطلب را به خوبی روشن میسازد.