نحوه تقابل آمریکا با کشورهای متخاصم با خود، مبتنی بر 2 راهبرد کلان است که میتوان گفت همه راهبردهای دیگر ذیل آنها تعریف شده و معنا و مفهوم مییابد. نگاهی به تاریخچه رویارویی آمریکا با «اتحاد جماهیر شوروی» در قرن بیستم و همچنین رویکرد آمریکا در قبال «ایران» در طول 40 سال گذشته ادعای فوق را تصدیق میکند.
1- راهبرد اول بهرهمندی از «نظریه بازیها (Game Theory)» و مفاهیم «بازی ترسوها» و «نقطه کانونی (Focal Point)» در این نظریه است. در نظریه بازیها که کاربرد آن برای علوم مختلف از جمله اقتصاد، تجارت، علوم اجتماعی و رفتاری، فنون مذاکره، سیاست و هر حوزهای که حداقل 2 بازیگر با هم در تقابلند، بسط یافته، پیشفرض این است که طرفین تقابل از راهبرد یکدیگر بیخبرند و لذا مطلوبیت یک راهبرد یا آلترناتیو برای هر یک از طرفین نه صرفا به تصمیم انتخاب شده توسط خود او، بلکه به راهبرد طرف مقابل نیز بستگی دارد. به عبارت دیگر ممکن است یک راهبرد به تنهایی برای یک بازیگر مطلوبیت بیشتری داشته باشد ولی راهبرد طرف مقابل این مطلوبیت را خنثی کند. تعارض وقتی پیش میآید که ممکن است یک نقطه تعادل که خواسته هر دو طرف را برآورده میکند [حالتی که به برد- برد معروف است] پیش نیاید و مطلوبیت طرفین در تضاد با یکدیگر باشد؛ اینجاست که «توماس شلینگ»، تئوریسین مطرح نظریه بازیها و از استراتژیستهای سابق اندیشکده «Rand» در کتاب «راهبرد و تضادها» مفهومی به نام «بازی ترسوها» را مطرح میکند. بر این اساس بالفرض راهی وجود دارد که فقط یکی از طرفین منازعه میتواند از آن عبور کند و در صورتی که 2 طرف سعی کنند با هم وارد آن شوند، هر دو با چالشی مواجه میشوند که نسبت به شرایطی که یکی از طرفین فرصت عبور را به دیگری میداد، وضعیت را بدتر میکند. در عرصه منازعه امنیتی، نظامی و منطقهای نیز بعضاً وضعیتی حادث میشود که به نفع هر دو طرف است که راهبرد «حضور همزمان» یا به تعبیری «درگیری» را انتخاب نکنند. برای این کار یک بازیگر باید با حربه «ترس» به این باور برسد که بازیگر مقابل قدرت بیشتری دارد، لذا در شرایطی که طرفین بازی، گزینه برد- بردی ندارند، میتواند بازیگر ترسو را به انتخاب راهبردی که مطلقا برای طرف دیگر مطلوب است سوق دهد و نقطه تعادل را از برد- برد به برد- باخت منتقل کند. این نقطه همان «نقطه کانونی» است که به ظاهر نسبت به گزینه برد- برد برای هر دو طرف توجیه بیشتری دارد. همانطور که ذکر شد در چند دهه گذشته همین راهبرد توسط آمریکا در قبال ایران اجرا شده است. در تقابل اسلامِ سیاسیِ انقلابیِ عدالتخواه و لیبرالیسم، در موضوع حقوقبشر و در مسائل منطقهای و موشکی، آمریکا همواره خود و مطلوبیت خود را «نقطه کانونی» قرار داده، لذا این ایران است که باید در هر حوزهای به این نقطه کانونی و در واقع به مطلوبیت آمریکا نزدیک شود. در حوزه مسائل هستهای این حرکت با کلیدواژه «تنشزدایی» و سراب برد- برد از طرف ایران انجام شد؛ غافل از اینکه وعده آزاد کردن یک حق- رفع تحریم- در ازای گرو نگه داشتن یک حق دیگر- قدرت هستهای- نه یک تعامل
برد-برد، بلکه اساسا یک بازی برد- باخت در «نقطه کانونی» مطلوب آمریکا بود.
2- طرح دیگر که میتوان آن را در راستای راهبرد اول دانست، طرح بلندمدت «رفرم اجزای امنیت» یا «SSR» است که آمریکا بیش از 2 دهه است در پی اجرای آن است. بر این اساس با در نظر گرفتن قوای اقتصادی، نظامی، سیاسی،
ایدئولوژیک، فرهنگی و اجتماعی به عنوان شاخصها و ارکان امنیت ملی، قدرتمندترین شاخص امنیت ملی هر کشور با راهبرد بند یک آنقدر تحت فشار قرار میگیرد تا فرسوده و مستهلک شده و به سطح شاخص بعدی که ضعیفتر است، برسد. همین فرآیند در گام بعدی برای شاخص بعدی تکرار میشود. گزارش Security Sector Reform In The Gulf که توسط اندیشکده Stimson Center (یک مرکز تحقیقاتی فراحزبی در آمریکا که در حوزه تهدیدات امنیتی فعالیت میکند) سال 2006 منتشر شد، با اذعان به ابعاد قدرت ایران در حوزههای مذهبی، اقتصادی ، نظامی، ایدئولوژیک، ملیگرایانه و تکنولوژیک، بر لزوم مقابله با آنها با رویکرد SSR تاکید میکند. نکته مهم در این طرح تاکید بر لزوم همراهی عوامل داخلی کشورها در قالب انجمنها و سمنها به عنوان کانونهای فشار بر قدرت است که فشار خارجی را تقویت و اثربخشی آن را بیشتر میکنند. سندی که سال 2007 با همکاری وزارت خارجه، وزارت دفاع و آژانس توسعه بینالملل آمریکا منتشر شد بر نقش جامعه مدنی Civil Society در تحقق این طرح تصریح میکند و حتی گزارش سال 2017 DCAF
(مرکز کنترل دموکراتیک نیروهای نظامی در ژنو) راهنمای جداگانهای درباره نقش زنان در پروژه SSR منتشر میکند. با این نگاه نقش زنجیرهایها و جریان پشت صحنه آنها را در امضای برجام و اصرار این روزهای آنها بر مذاکرات منطقهای ببینید.
بنابراین آنچه کشور را در روزها و ماههای آتی در موضع ضعف قرار خواهد داد، تکرار عملکرد انفعالی دستگاه دیپلماسی و رویکرد تدافعی در سیاست خارجه است که طی 5 سال گذشته با کلیدواژه «تنشزدایی» به اشتباه تئوریزه شد. فراموش نکنیم سطح نهایی رفرم اجزای امنیتی کشور، نابودی تمام مولفههای قدرت ملی و «نقطه کانونی» نهایی، موقعیتی است که با نابودی این مولفهها، ایران هیچ توانی مقابل هژمونی آمریکا در هیچ حوزهای اعم از ایدئولوژیک، سیاسی و نظامی نداشته باشد. این همان نکته مهمی است که رهبری نیز بارها و بارها بر آن تاکید کردهاند؛ اینکه دشمنی آمریکا با ایران با برچیدن صنعت هستهای تمام نشده و با برچیدن صنعت موشکی و توقف فعالیتهای منطقهای نیز تمام نخواهد شد، لذا آنچه راهگشاست «رویکرد تهاجمی دستگاه دیپلماسی کشور در موضوعات مختلف» است. تجربه گذشته نشان داده هر کجا رویکرد کشور تهاجمی بوده، طرف مقابل در نهایت پا پس کشیده است که این دقیقا منطبق بر همان تئوری بازیهاست؛ چنانکه آمریکا از قرار گرفتن در نقطه منازعه مستقیم با ایران به دلایل مختلف هراس دارد. تجهیز مراکز هستهای به سانتریفیوژهای مدل بالا با تعداد زیاد و شروع غنیسازی 20 درصدی در شرایطی که غرب، ایران را از داشتن حتی یک سانتریفیوژ و حق غنیسازی 4-3 درصدی نیز محروم کرده بود که در نهایت منجر به بهرسمیت شناختن حق غنیسازی و پیشنهاد شروع مذاکرات توسط آمریکاییها در فروردین 88 با واسطهگری سلطان قابوس عمانی شد، نمونه بارزی از نتایج رویکرد تهاجمی در احقاق حق ملت ایران است.
از این رو آنچه در چند هفته و چند روز گذشته از دولت دیدهایم ستودنی است. تهدید تنگهها- که ابتدا برخی تصور میکردند ناظر به تنگه هرمز است و حالا مشخص است فراتر از آن در نگاه مسؤولان است- که ابتدا با استقبال رمزگشایانه سردار سلیمانی و سپس تایید رهبر انقلاب مواجه شد، استفاده از راهبردهای آمریکاییها علیه خودشان است. به قول توماس شلینگ باید آنقدر هزینه اتخاذ راهبرد برای طرف مقابل بالا برود که از آن منصرف شود. علاوه بر این رویکرد تهاجمی وزیر امور خارجه به وضعیت حقوقبشر، اقدامات بیثباتساز، تهدیدات امنیتی شهروندان و هزینهکرد نظامی به جای رفاه آمریکاییها، از این حیث که کشور را از وضعیت دفاعی، خارج کرده و به «نقطه کانونی» دشمن میتازد، قابل ستایش است.
امیدرامز