سرهنگ ستاد «علی مرادی» از رزمندگان ارتشی روایت میکند: در بهمن ماه سال1361، عملیات «والفجر مقدّماتی» در منطقۀ جنوب آغاز شد و هدف از آن آزادسازی مناطق عمومی شمال چذابه و پیشروی به سوی «العماره» بود. این عملیات از مناطق «رَملی» غرب ارتفاعات «میشداغ» آغاز شد و در نتیجۀ آن، رزمندگان اسلام توانستند با شکستن خطوط دفاعی دشمن، بخشهای وسیعی از مناطق اشغالی را آزاد و تلفات زیادی بر دشمن بعثی وارد کنند. امّا بر اثر مقاومت شدید دشمن در محورهای عملیاتی و همچنین ناهماهنگیهای بوجودآمده در الحاق یگانها به هم و آتش سنگین توپخانۀ عراق، نیروهای خودی نتوانستند مناطق آزاد شده را تثبیت کنند، برای همین مجبور به بازگشت به مواضع قبلی شدند.
در مناطق درگیر عملیات والفجر مقدماتی، شرایط سختی حاکم بود. در این زمان، من و چند نفر از همکاران کلاه سبز «نوهد» به عنوان تیم محافظ همراه شهید صیادشیرازی مشغول انجام وظیفه بودیم. شهید صیاد به دلیل استرس و نگرانیهای ناشی از وضعیت عملیات، شب و روز در تردّد بین قرارگاه خاتم، قرارگاه کربلا و محورهای عملیاتی بود. این موضوع همراه با بیخوابی مفرط، موجب خستگی شدید شهید صیّادشیرازی شده بود، به طوری که، چشمهای ایشان گود شده و استخوانِ گونههایش بیرون زده بود.
آن شهید 72 ساعت نخوابیده بود. در این72 ساعت، بجز خوابهای لحظهای که داخل خودرو یا بالگرد بود، ایشان برای خوابیدن دراز نکشیده بودند. تیم محافظ ایشان که همگی از افراد جوان، ورزیده و دوره دیده تیپ کلاهسبزهای نوهد بودند و با اینکه نوبتی میخوابیدند، امّا از خستگی شدید نمیتوانستند پا به پای شهید حرکت کنند. شهید صیّاد به توصیۀ نزدیکانش که نگران سلامتی او بودند و درخواست میکردند مدّتی بخوابد، توجّهی نمیکرد. شرایط عمومی عملیات والفجر مقدّماتی بسیار نگران کننده بود. به همین دلیل، علاوه بر خستگی جسمی و بیخوابی شدید، فشار روحی وارده نیز اثرات خستگی جسمی شهید صیاد شیرازی را تشدید می کرد.
شهادت تعدادی از رزمندگان ارتش، سپاه و بسیج، به خصوص شهادت دو تن از سرداران سپاه (شهید حسن باقری و شهید مجید بقایی) به این خستگی روحی بیشتر دامن میزد. در چنین اوضاع و احوالی و پس از بازدید و بررسی15 ساعتۀ محورهای مختلف عملیات، نزدیک ظهر به همراه شهید صیّادشیرازی به قرارگاه کربلا رسیدیم. ایشان بلافاصله وارد یک دستگاه کانکس، که در محوطۀ قرارگاه وجود داشت، شدند. اینجانب همراه ایشان بودم. به من گفتند: «میروم بخوابم، ساعت11:00 مرا بیدار کنید.»
سپس با همان لباس و بدون در آوردن پوتین در گوشهای از کانکس روی پتو دراز کشیده و بلافاصله به خواب رفت. درب کانکس را بستم. آمدم بیرون و ساعتم را نگاه کردم دیدم سه دقیقه به ساعت11:00 مانده است، فکر کردم اشتباه شده، دوباره ساعت را نگاه کردم درست بود سه دقیقه مانده بود به ساعت11:00. با خود گفتم سه دقیقه که نمیشود خوابید، احتمالاً منظور ایشان برای بیدار کردنش ساعت12:00 بوده است. مردد بودم، کمی فکر کردم. بالأخره ظرف چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که حدسم درست است و ایشان حدّاقل یک ساعت خواهند خوابید. بر اساس حدس خودم، تا ساعت12:00صبر کردم.
سپس برای بیدار کردن شهید صیّاد وارد کانکس شدم. هرچه صدا زدم جوابی نداد، بلندتر صدا زدم، باز هم جوابی نداد. نزدیکتر رفتم تا بالای سر ایشان. باز هرچه او را صدا کردم جوابی نشنیدم. به ناچار، شروع کردم به تکان دادن شانههای او. پس از اینکه چندین بار شانههای او را محکم تکان دادم، یک دفعه با اضطراب شدید از خواب بیدار شد. شهید صیّاد اصولاً کمخواب بودند، چون کم میخوابید، موقع بیدار شدن هم راحت بیدار نمیشدند. وقتی شانههای او را تکان دادم، ماننده خوابزدهها از جا پرید و با تعجّب به اطراف خود و همچنین به من نگاه کرد.
چند ثانیهای طول کشید تا آرام شود. از من تشکر کرد و گفت بیدار است و من هم آمدم بیرون از کانکس و منتظر شدم. در همین لحظه دیدم شهید صیّاد با عصبانیت از کانکس بیرون آمد. عصبانیت او را تاکنون ندیده بودم. همیشه خطابش به ما «عزیزم» بود، امّا این بار اوضاع فرق میکرد. با همان عصبانیت، به من گفت: «ساعت چند است؟» گفتم: «ساعت12». ادامه داد: «مگر نگفته بودم مرا ساعت11:00 بیدار کن!» جواب دادم: «آخه جناب سرهنگ! زمانی که شما به من فرمودید مرا ساعت11:00 بیدار کن، سه دقیقه مانده بود به ساعت11:00، من فکر کردم سه دقیقه که نمیشود خوابید، با خود گفتم حتماً منظورتان ساعت12:00 بوده است.« نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیت ادامه داد: «آقا شما چکار دارید که من چقدر میخواستم بخوابم مرا باید سر ساعت بیدار میکردید. یک ساعت از برنامههای خودم عقب افتادم.» با ناراحتی از پلههای کانکس پایین آمد و به سمت منبع آبی که آنطرفتر قرار داشت رفت و شروع به وضو گرفتن کرد.
بعد از نماز ظهر، مجدّداً عازم منطقه شدیم. هنوز آثار ناراحتی را میشد در چهرهاش دید. نیم ساعت قبل از اذان مغرب به قرارگاه کربلا بازگشتیم. پس از نماز جماعت، جلسهای در قرارگاه تشکیل شد و تا ساعت12:00 شب ادامه پیدا کرد. بعد از خاتمۀ جلسه ایشان از محلّ مزبور خارج شده و به سمت محوطۀ قرارگاه رفتند. در یک لحظه، دیدم با اشاره مرا صدا میکنند. نزد ایشان رفتم. شهید صیّاد با همان لحن مهربان همیشگی گفتند:«عزیزم اگر با شما تندی کردم مرا ببخشید.» و سپس صورت مرا بوسیدند.« در جواب گفتم: «جناب سرهنگ شما هم مرا ببخشید، من هم اشتباه کردم. امّا این را هم بگویم از اشتباهی که مرتکب شدم اصلاً ناراحت نیستم.» با تعجّب به من نگاه کرد. بلافاصله ادامه دادم: «زیرا اشتباه من باعث شد شما بعد از چند روز بیخوابی و خستگی، یک ساعت راحت بخوابید.» ایشان به من لبخندی زد و مهیّای حرکت به سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر21 در منطقۀ نبرد شد.