در اوایل دهه هفتاد، شمار زیادی از سیاستمداران سابق جناح چپ که به دلایلی از قدرت کنار رفتند، با اشتیاقی سوزان به دنبال یک دلمشغولی جدید رفتند: جامعه شناسی
این دسته از چهرههای سیاسی که به واسطه حضور در موسسات پژوهشی چون «مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست جمهوری»، به لحاظ حقوق و مزایا تامین بودند، برای تکمیل تحصیلات خود فرصت و فراغت کافی داشتد و به هوای این که «جامعه» را بشناسند، راه تحصیل این رشته را در داخل و خارج از کشور پیش گرفتند.
این گونه بود که رشته جامعه شناسی که بعد از محبوبیتی که پیش از انقلاب به واسطه چهرههایی چون مرحوم علی شریعتی(در میان مذهبیها) و امیرحسین آریانپور(در میان چپها) پیدا کرده بود، بعد از انقلاب دچار فترت شده بود، دوباره رونق بگیرد و بازار تحلیلهای جامعه شناسانه در مطبوعات حلقه چپهای انقلابی سابق(و اصلاح طلبان بعدی) داغ شود و نشریاتی مانند کیان به پایگاهی برای همین «جامعه شناسان» نورسیده تبدیل شدند.
همین مساله باعث شد که در فضای آکادمیک کشور در حوزه علوم انسانی، رشته جامعه شناسی (با اسم رسمی علوم اجتماعی) اصطلاحا بورس پیدا کند، تا حدی که کلاسهای برخی اساتید این رشته چون یوسف اباذری، تقی آزاد ارمکی، حمیدرضا جلاییپور، سوسن شریعتی و حتی مقصود فراستخواه(که رشته اصلی او جامعه شناسی نیست)....پر از دانشجوهای علوم اجتماعی و غیر از آن (به ویژه رشتههای مهندسی!) شود.
نتیجه این که ما با موجی از فارغ التحصیلان علوم اجتماعی از دانشگاههای معتبر کشور مواجه شدیم. طبیعتا انتظار میرفت با این همه فارغ التحصیل و این موج علاقهای که به این رشته شیک و «لاکچری» نشان داده میشد، ما با مجموعهای غنی از ادبیات مکتوب در زمینه جامعه شناسی و تحلیلهای ناب و دست اول از معضلات اجتماعی مبتلا به جامعه بزرگ ایران در مطبوعات رو به رو باشیم. لیکن در سالهای اخیر نه تنها تالیفات قابل توجهی در این زمینه دیده نشده، که در مطبوعات کشور هم در این زمینه خاص همواره به چند نام معدود بر میخوریم که در همه زمینهها تحلیل، مصاحبه و یادداشت میدهند(عباس عبدی، احسان شریعتی، سوسن شریعتی، سارا شریعتی، حمیدرضا جلایی پور و...).
********
اما آن چه که بهانه نوشتن این یادداشت است، رویداد تازهای است که به باور نگارنده، بار دیگر مشت خالی این جامعه شناسان را رو کرد.
درباره شهید بزرگوار، «محسن حججی»، از زمان انتشار خبر شهادت تا تشییع پرشکوه پیکرش، واکنشها، اظهارنظرها و دلنوشتهها و یادداشتهای بسیاری از طیفهای مختلف فکری جامعه منتشر شده است. موجی که خون پربرکت این شهید، نگاه پرصلابتش در هنگام اسارت و نحوه شهادت مظلومانه او(که به شهادت سالار کربلا شبیه بود)، در جامعه به راه انداخت، بار دیگر تقدس و حرمت والای خون شهید را در جامعه ایران به جهانیان نشان داد و آثار مبارکی به جا گذاشت.
از بازیگر سینما تا بازیکن فوتبال، از خواننده پاپ تا سیاستمدار، از اصلاح طلب تا اصولگرا، بسیار بودند کسانی که حتی در حد یک جمله به این رویداد واکنش نشان دادند. این سنخ همدلی و اتحاد جامعه بر سر یک موضوع، از همان سنخی بود که در سال ۹۴، با تشییع بقایای پیکرهای متبرک غواصان شهید کربلای ۴ در فضای جامعه ایجاد شد. لیکن این بار هم به سان موضوع شهدای غواص، از همه طیفی، صدایی(اگر نه به همراهی و همدلی، که دست کم به تفسیر و توصیف) بیرون آمد، جز از آن طیفی که مدعی تفسیر «جامعه» و پرچمدار تحلیل اجتماعی است: جامعه شناسان.
به راستی چگونه است که گروهی که هر جا پای مسایل اجتماعی و موضوعات مرتبط با جامعه وسط میآید، خود را از همه محقتر برای تفسیر و تحلیل میدانند، در باب موج بزرگی به نام «محسن حججی» سکوت پیشه کردهاند؟ آیا این موج بزرگ متحدکننده جامعه را ندیدند؟ آیا جوش و خروشی که حججی در پیکره ایران انداخت ندیدند؟ آیا چنین موضوعی از دید ایشان ارزش یک یادداشت(تحلیل هم نه) را هم نداشت؟ یا شاید آن بخش بزرگی از پیکره ایران را که به موضع حججی واکنش نشان داد، جزو جامعه ایران نمی دانند؟
چه طور وقتی سه سال پیش ماجرای فوت یک خواننده پاپ تازه به شهرت رسیده به وجود آمد و جمعیت قابل ملاحظهای به مراسم تشییع او رفتند، همین جامعه شناسان سیل تحلیلها و تفسیرهای خود را ذیل عنوان «پدیده پاشایی» روانه مطبوعات کردند و انواع و اقسام مصاحبههای «جامعه شناسانه» در این باب به راه افتاد؟ آیا در مبانی درسی که این اساتید جامعه شناسی آموختهاند و میآموزند، برای تفسیر «پدیده»ها باید خطکشی کرد و برای تحلیل کردن یا نکردن، سلیقه و پسند سیاسی، فرهنگی و اجتماعی خود را دخیل کرد؟ آیا از دید این مدعیان شناخت جامعه، پدیده محسن حججی تنها جنبه «سیاسی» داشت، که آن را به نوعی بایکوت کردند؟ آیا ابعاد دینی، اخلاقی، انسانی، اجتماعی و حتی زیبایی-شناسی این پدیده نظر آن ها را جلب نکرد؟
پاسخ این سوالات، هر چه که هست، امیدواریم که این سکوت عجیب «جامعه شناسانه»، ربطی به آن فاشیسم فکری حاکم بر فضای آکادمیک ما در حوزه علوم انسانی نداشته باشد که پرداختن به هر موضوعی را که به نوعی بوی همدلی با حاکمیت از آن برخیزد، «خط قرمز» میداند و مرتکبین را بایکوت مینماید. در این صورت به حال آن دانشگاهی باید افسوس خورد که علی رغم ادعای «لیبرالیسم» و «آزاداندیشی»، کار علمی را با تعصبات سیاسی و انحصارطلبی فکری گره میزند.