«اسماعیل» که این روزها در سلول انفرادی یکی از زندانهای اردبیل است بعد از حدود ۲ ماه، منکر تمام اعترافاتش شده و حرفهای جدیدی میزند؛ او میگوید نه محکومیت سالهای قبلش برای زنا درست بوده، نه گلایه زن اولش از اجباری بردن دختر ۹ ساله همسایه به حمام...
میگویند خیلی از زندانیهای این زندان هنوز هم نمیدانند قاتل آتنای 6 ساله، در یکی از سلولهای همان زندانی است که آنها هر روز و شبشان را در پشت میلهها و دیوارهای آن میگذرانند؛ زندانیهایی که کمتر روزی است داستان قتل دلخراش آتنا را دهن به دهن نچرخانند و هر روز روایت جدیدی به آن اضافه نکنند.
از وقتی قاتل آتنا را به زندان آوردهاند، در انفرادی بوده؛ دور از چشم همه؛ با دو نفر محافظ شبانهروزی؛ میگویند زندانیهای اینجا آنقدر غیرتی هستند که اگر بو ببرند «اسماعیل» پشت همین میلهها و دیوارها است، لحظهای زندهاش نمیگذارند؛ قاتلی که با اعمال شیطانی و قتل فجیع آتنا، نه تنها قلب پدر و مادرش را که قلب تمام مردم ایران را به آتش کشید.
با هر قدمی که برمیدارد، صدای جیرینگ جیرینگ کشیده شدن زنجیرهای پابند «اسماعیل» به موزاییک داخل بند، بلندتر میشود و صورتش در قاب نوری که از پشت سرش به داخل راهرو میپاشد، واضحتر میشود؛ چهرهاش آرام است و بیروح؛ قیافهاش نه به جانیها میخورد نه به شیطانصفتها؛ درست مثل آدمهای معمولی است؛ نه جای چاقو روی صورتش است و نه صدایش نخراشیده است و کلفت؛ ریز اندام است و به نسبت آخرین عکسی که از او دیدهام تغییری نکرده؛ با اینکه دستبند آهنی و پابند فلزیاش هیبتش را تکیده و افتاده کرده، ولی حال و روزش بهتر از چیزی است که تصور میکردم؛ صورت تراشیده؛ سر و وضع تمیز و مرتب و موهای فر و تنکی که معلوم است تازه شسته شده؛ به هر حال همه چیز در نگاه اول مرتب است و آرام...
با اینکه تأکید داریم که کلماتش را به زبان فارسی بگوید ولی وقتی احساساتی میشود و اشکهایش از نوک بینیاش میچکد و صدایش میلرزد، ناخودآگاه کلماتش آذری میشود و جملههای یکی در میان فارسی و ترکی؛ نامفهوم؛ به هر حال لُب کلامش این است که اعترافات قبلیاش را بالاجبار گفته و خلاصه نه به آتنا تجاوز کرده و نه او را کشته ... حرفهایی که شاید باورش برای خودش هم چندان امکانپذیر نیست.
متن زیر گفتوگوی یک ساعتهای است که با این متهم در زندان داشتیم؛ گفتوگویی که سعی شده برای حفظ امانتداری، حتیالمقدور با همان کلمات شکسته و افعال محاورهای به صورت مکتوب منتشر شود.
_ اسماعیل، از اون روزی بگو که آتنا به قتل رسید.
توی مغازه در حال رنگرزی بودم؛ عرق کرده بودم؛ جلوی مغازه نشستم تا عرقم خشک شه؛ وقتی بلند شدم و رفتم داخل مغازه دیدم دختر بهنام از داخل سرویس، داره بطری آب معدنی پر میکنه؛ بهش گفتم دختر داری چهکار میکنی؟ یهو دیدم افتاده جلو دستشویی؛ از پله افتاده و داره از بینی و دهانش خون میاد؛ نمیدونم سکته کرده بود یا هر چی؛ منم از ترس پدر و فامیلشون که قرهداغلیان و از ترس اینکه اگه میفهمیدن منو میکشتن، پا و دهانش رو گرفتم که خون زمین نریزه. چون مغازه باز بود و ما کار میکردیم، توی مغازه مشتری میومد و برای اینکه مشتری نفهمه بردمش اتاق پشتی قایمش کردم اونوقت دیدم مرده؛ نمیدونم از افتادن مرده یا سکته کرده یا تو دست من مرده به هر حال داخل مغازه من اتفاق افتاده بود.
_ یعنی تو آتنا رو نکشتی؟
نه من نکشتم یا از پله افتاده یا وقتی دستم رو جلوی دهانش گرفته بودم که خون روی زمین نریزه مرده یا نمیدونم سکته کرده مرده ولی من نکشتمش؛ خودم دختر دارم؛ ای کاش من مرده بودم و اون نمرده بود. خودم دختر دارم سه تا بچه دارم.
_ خب تو قبلاً اعتراف کردی که آتنا رو کشتی.
من توی فشار بودم؛ سرم باد کرده بود؛ همه بدنم سیاه بود؛ گفتم توی پارس آباد هرچی کشته شدن به گردن من بیاندازید و منو راحتم بذارید؛ اعدام بشم از این عذاب و شکنجه راحت میشم. دو ماهه خانوادهام رو ندیدم به خدا من هم آدمم؛ منم اشتباه کردم ولی اشتباهم فقط این بود که به پدرش نگفتم.
_ خب وقتی دیدی آتنا افتاده روی زمین چرا به پدرش نگفتی که چه اتفاقی افتاده؟
ترسیدم؛ ترسیدم منو بکشن؛ ولی کاش گفته بودم و میمردم ولی این همه عذاب نمیکشیدم؛ من توی این مدت یک مرتبه از اول تا آخر قرآن رو خوندم تا خدا از سر تقصیرم بگذره ولی ترسیدم از اینکه به پدرش بگم. حتی چند بار هم پدرش رو توی مسجد جامع دیدمش ولی جرأت نکردم بهش بگم.
_ ولی نتیجه آزمایشهای پزشکی قانونی صراحتاً میگوید که به آتنا تجاوز شده است.
من تجاوز نکردم؛ وجدانم راحته. خودم دختر دارم؛ منم انسانم؛ وجدان و شرف دارم؛ به خدا قسم میخورم دست به اون دختر نزدم. پزشک قانونی هم بگه، مهم نیست؛ من وجدانم راحته که به اون بچه دست هم نزدم. بمیرم هم وجدانم راحته.
_ ولی نتیجه آزمایشها چیز دیگهای هست...
به من میگن مایع شهوتی روی شلوارت بوده؛ خب اصلاً من هیچی؛ اگه دختری افتاده باشه و در حال مرگ باشه، کسی احساساتی میشه؟
_ جنازه آتنا را چطور مخفی کردی؟
توی یک سطل بزرگ که پلاستیک داشت انداختمش؛ بعداً بردمش توی پارکینگ
_ کی طلاهای آتنا رو برداشتی؟ بعد از اینکه انداختیاش توی بشکه؟
همون موقع که جنازه آتنا روی زمین بود النگوهاش رو درآوردم؛ قبل از اینکه بندازمش توی بشکه.
_ خب یعنی تو توی اون شرایطی که خون از دهن و بینی آتنا میومد و به قول خودت ترسیده بودی که کسی نیاد توی مغازه و حتی مطمئن هم نبودی که مرده یا نه، طلاهاش رو درآوردی؟
پدرش دستفروش بود؛ من نیاز مالی ندارم ولی دنبال یک فرصتی بودم که طلاهاش رو بندازم توی حیاط خانه پدرش. من هیچ نیاز مالی ندارم. من خودم جای النگوها و گوشوارهاش رو به پلیس گفتم.
_ توی مدتی که خانواده آتنا ازش بی خبر بودن، پدرش پیش تو نیومد تا سراغ آتنا رو از تو بگیره؟
نه اصلاً.
_ تو قبلاً هم پرونده داشتی.
نه نداشتم.
_ تو قبلاً توی زندان نبودی؟
چرا بودم؛ یه بار به خاطر زنا.
_ سابقه دیگهای هم داشتی؟
ضرب و جرح، قتل و آدم ربایی که در آن تبرئه شدم.
_ اطرافیانت میگن آدم شروری هستی..
نه! اصلاً
_ خب! معمولاً به آدمی که سابقه زنا داره؛ سابقه ضرب و جرح داره؛ سابقه آدمربایی و قتل داره میگن شرور.
(سکوت)
_ توضیح میدی که پرونده زنا مربوط به چی بوده؟
وقتی من از زن اولم جدا شده بودم یک زنی بود به اسم فرانک؛ یک ماه با من دوست بود؛ یک بار رفته بود سفر و به من گفت که بعد از سفر میاد اردبیل منم از پارس آباد برم اردبیل تا یک روز با هم بگردیم؛ گفتم باشه؛ بعدازظهر یه آقا و خانمی آمدند مغازه من و گفتند تو که با دختر من فرار کردی بگو کجاست؛ اون با یکی نامزده و از این حرفها؛ من هم گفتم من اینجام اون یه شهر دیگه؛ بعد از اون ماموران پلیس امنیت اخلاقی آمدند و به من گفتند باید بروم دادگاه؛ من هم رفتم؛ پدر دختر و قاضی در دادگاه حضور داشتند؛ بعد از حرفهای پدر دختر گفتم که آن دختر رفته مسافرت و من پارس آبادم؛ چطور ممکنه باهم فرار کرده باشیم؟ خلاصه تبرئه شدم ولی 10 روز بعد خود «فرانک» آمد سراغم و گفت اگه با من نیایی من خودم را میکشم؛ من هم گفتم برو بکش؛ من با تو فرار نکردم؛ خلاصه بعد از یک ماه دوباره از من شکایت کرد و گفته بود که این با من فلان کار و بهمان کار رو کرده؛ قاضی به من گفت تو این دختر را میگیری؟ من هم گفتم نه؛ من که اون رو سفر نبرده بودم؛ نهایتاً محکوم شدم و 2 ماه زندان رفتم و با وثیقه آزاد شدم.
_ «عصمت غ» رو میشناسی؟ باهاش چند وقت ارتباط داشتی؟
عصمت مشتریم بود؛ من به داداش و خواهرش و 60 نفر که برام فرش می بافتن دستمزد میدادم ولی هیچ ارتباط دیگهای باهاش نداشتم.
_ اون رو چطور کشتی؟
اونو نکشتم.
_ خودت مگه اعتراف نکردی؟
توی آگاهی پارس آباد زیرفشار بودم و گفتم هر قتلی اینجا بوده رو من گردن میگیرم. اصلاً از خانوادهاش بپرسید میگن که عصمت رفته آذربایجان و با یکی ازدواج کرده. توی آگاهی گفتن من یک سال و نیم یک خانهای را اجاره کرده بودم و بعد پرسیدن عصمت غریبی رو کجا نگه داشتم؛ منم بهشون گفتم من هر روز صبح میرم مغازه و شب برمیگردم؛ اگه یک ساعت دیر برم خونه خانمم زنگ میزنه میگه کجایی. من یک سال و نیم کجا میتونستم برم؛ پارسآباد محیط کوچکیه؛ همه همدیگر رو میشناسن.
_ از همسر اولت جدا شدی؟
بله.
_ چرا میخواست از تو جدا بشه؟
اخلاقمون با هم جور در نمیآمد ولی من نمیخواستم طلاقش بدم.
_ میگن خانومت چون میخواستی به یک دختربچه تجاوز کنی ازت جدا شده.
نه؛ چون من طلاقش نمیدادم گفت که من یک دختربچه 9 ساله رو برده بودم حموم.
_ برادرت مصاحبه کرده و گفته چند وقت پیش وقتی دختر همسایهتون اومده بوده از تو ابریشم قالی بگیره، گریه کنان برگشته بوده خانهشان و برادرهایش هم به خاطر کاری که تو با خواهرشان کرده بودی و او گریان برگشته بود خانه، با تو درگیر شدن ...
نه این دروغه؛ من با برادرهای اون به خاطر مسائل مالی درگیر شدم. همه این حرفا دروغه؛ همه چی توی پرونده من در دادگاه هست.
_ پدر آتنا گفته راضی به اعدام تو نیست؛ میخواد تو سنگسار بشی.
من راضیم به رضای خدا؛ هر چی مصلحت الهی باشه همون میشه؛ خب حق میدم بهشون؛ بچهشون مرده؛ من اشتباه کردم که همون اول که بچهشون روی پله افتاده بود! بهشون نگفتم.
_ دوربین مغازهات را چرا خاموش کرده بودی؟
مدتی بود که میخواستم مغازه را تخلیه کنم؛ برای همین هم دوربین مغازه را از یک ماه قبل از حادثه از برق کشیده بودم؛ الان هم شما مغازه را ببینید مشخص است که دیوارها بتونه کاری شده تا مغازه را موقع تحویل، تمیز به مالک بدهم.
_ یک فیلم از تو هست که داری میوه از مغازهدار همسایهات میدزدی؟
صاحب مغازه دندان من را شکسته بود و محکوم هم شده بود؛ آمد پیش من و بهم گفت اگه رضایت ندی، من از تو فیلم دارم که در حال دزدی هستی و میروم شکایت میکنم؛ گفتم برو شکایت کن؛ شکایت کرد ولی من در دادگاه هم گفتم و شاهد هم داشتم که اون اجناس را خریده بودم؛ آخه سیب زمینی چه ارزشی داره که من بخوام سیبزمینی بردارم؟ همه اینها توی پرونده هم هست و من هم در اون پرونده تبرئه شدم.
_ خیلیها میگویند یکی از بستگانت که در سیستم قضایی پارسآباد سمت مهمی داشته توی پروندههای قبلیات کمکت میکرده...
نه به خدا اینها همه دروغ است؛ ما حدود 25 سال است که با او قهریم و رفت و آمدی هم نداریم و او هم تبریز است نه پارسآباد. هر چی میگن دروغه.
_ حال مادرت به خاطر کارهای تو خیلی خوب نیست؛ میگه روی بیرون رفتن از خانه را ندارد؛ یک جورایی خانوادهات میگویند تو آبروی آنها را هم بردهای...
(پس از مدتی سکوت) مادر و خانوادهام من را میشناسند؛ میدانند من اهل این کار نیستم؛ برادر، برادرش را میشناسد؛ مادر، پسرش را میشناسد؛ ای کاش پایم شکسته بود و این اتفاق نمیافتاد. (گریه)
_ فکر میکنی دادگاه چه حکمی برات صادر میکنه؟
نمیدونم... ولی وجدانم راحته... من اشتباه کردم. خدا میدونه شاید اونها رضایت بدن؛ به هر حال آنها هم انسان هستند ولی من اشتباه کردم و پشیمانم. به خدا حاضرم دو تا دست منو ببرن ولی من دوباره چشمای اون بچه رو ببینم.
_ تجربه تلخ جنسی در دوران کودکیت داشتی؟ اصلاً بچه شر و شوری بودی؟
نه؛ من 30 سال کاسبی کردم؛ همیشه کمک خرج خانواده و کمک حال پدرم بودم؛ خواهرم را عروس کردم؛ شغلم رنگرزی بود؛ یک عمر با آتش و رنگ کار کردم و در آخر هم سرنوشتم این طوری شد.