امانوئل اردونز (Emmanuel Ordóñez Angulo) آنگولو نویسنده، فیلم ساز و فارغ التحصیل رشته فلسفه دانشگاه لندن است. علاقه وی بررسی همگرایی فلسفه ذهن و زیبایی شناسی است که در مقاله ای با عنوان «Why watching people take selfies feels so awkward» به بررسی پدیده سلفی گرفتن پرداخته است.
اردونز سلفی گرفتن را نوعی نمایش و معرفی خود به دیگران می داند که در نظر فیلسوفان با مفاهیم گوناگونی بیان شده است. برخی روایت گویی و داستان سرایی را از نیازهای اساسی بشر دانسته اند و برخی نگاه به گذشته برای ساخت آینده را ضروری دانسته اند. سلفی گرفتن نیز در زمره همین سنخ روایت ها یا نگرش به گذشته قرار می گیرد که افراد به وسیله ی آنها سعی درمعرفی خود به دیگران دارند. اما علی رغم این که اردونز ضرورت معرفی خود به دیگران در جامعه را از نظر اندیشمندان مختلف بررسی می کند. باز هم نظر مثبتی به سلفی گرفتن ندارند و هم چنان آن را کاری زشت می داند. آنچه می خوانید ترجمه این مقاله توسط ساجده مقدمی است،که آن را منتشر می کند.
اردونز مقاله خود را با یک مثال از زندگی روزمره اش آغاز می کند: تصور کنید با دوست خود در حال صرف غذا هستید اما بعد از این که گارسون غذا می آورد و شما دست تان به سمت غذا می رود. دوست تان می گوید صبر کن. بعد موبایلش را درمی آورد؛ پشت اش را راست و سرش را اندکی صاف می کند و بعد مستقیم به موبایلش نگاه می کند و دکمه موبایلش را می فشارد. چه حسی در این لحظه به شما دست می دهد؟
زیر چشمی و دزدکی نگاه کردن به تدارکات خصوصی برای یک حضور عمومی
تعبیری که اردونز برای مشاهده سلفی گرفتن افراد به کار می برد؛ شاید کمی دور از ادب باشد. اما او این تعبیر را به کار می برد که «با مشاهده سلفی گرفتن افراد، انگار چیز ناخوشایندی دیده ام در عین اینکه چیزی ندیده ام. مثل این است که کسی درب مکانی خصوصی را قفل نکرده باشد و بعد شما بی هوا درب را باز کنید. این کار مثل زیر چشمی و دزدکی نگاه کردن به تدارکات خصوصی برای یک حضور عمومی است.»
عوض شدن جایگاه پشت صحنه و جلوی صحنه با هم
در ادامه اردونز فیلم شبح آزادی لوئیس بونوئل را مثال می زند. «لوئیس بونوئل در فیلمش دنیایی را به تصویر می کشد که چیزهایی که باید دیده بشوند و دیده نشود جایشان با یکدیگر عوض شده است. برای مثال در یک مهمانی همه مشغول صرف شام هستند و دوستان دور یک میز حلقه زده اند اما شما باید تنها در یک فضای محدود در همان مکان و در میان جمع غذایتان را بخورید. در واقع اشاره اصلی فیلم به تفاوت میان عمومی و خصوصی است. عمومی و خصوصی را نباید براساس کاری که انجام می شود معنا کرد بلکه باید دید کار در کجا و برای چه هدفی انجام می شود. می توان گفت کارهایی که ما در مکان های خصوصی انجام می دهیم، به نحوی آمادگی برای حضور در مکان های عمومی است چراکه کاری که در پشت صحنه انجام می دهیم و نقش هایی که پشت صحنه تمرین می کنیم؛ در مراحل بعد روی صحنه همانها را با مهارت بیشتری اجرا می کنیم.»
روایت و داستان سرایی یکی از نیازهای اساسی بشر
وی سپس این سوال را مطرح می کند که «چرا دائما احساس می کنیم که برای مستعمان و مخاطبانی خیالی نقش بازی کنیم؟ نظر مک اینتایر این است که روایت و داستان سرایی یکی از نیازهای اساسی بشر است. روایت نه تنها برای بیان داستان زندگی خودمان است بلکه برای فهم داستان زندگی دیگران و زندگی کردن با آنها و یا حتی به جای آنهاست.
برای مثال وقتی تصمیم می گیریم اخبار بخوانیم؛ نوع مرجع خبری که انتخاب می کنیم به شخصیت ما بستگی دارد؛ برای مثال اگر من فردی جوان باشم فیسبوک و اگر کارمند بانک باشم؛ روزنامه فایننشال تایمز را انتخاب می کنم. حالا تصور کنید جای این دو عوض شود؛ در این صورت به نظر می رسد نقش ها به خوبی ایفا نشده اند. ما دیگران و خودمان را به نحوی درک می کنیم که داستان زندگی و شخصیت خودمان را درک کرده ایم. از نظر مک اینتایر وحدت زندگی بشر در طلب وحدت و پیوستگی یک روایت حاصل می شود. ما با کنار هم گذاشتن پازل های زندگی مان در کنار هم یک روایت منسجم می سازیم تا به دیگران عرضه کنیم تا ما را بفهمند. ما شخصیت هایی هستیم که خودمان را طراحی می کنیم و داستان هایی را به طور ملموس و عینی زندگی می کنیم که همیشه دیگران همانها را می خوانند. در همین راستا سلفی گرفتن افراد را می توان جمله ای در روایت زندگی شان دانست؛ در واقع افراد با کنار هم چیدن همین سلفی ها و همین جملات روایتی منسجم از زندگی شان می سازند.»
دوراهی زندگی یا روایت گری؟
اردونز در ادامه مطلب خود به جمله ای از ژان پل سارتر، فیلسوف قرن بیستم فرانسه اشاره کرده و بیان می کند: «به همین ترتیب ژان پل سارتر هم می گوید: بشریت همیشه در حال روایتگری است. او با روایت های خودش و دیگران احاطه شده و با آنها زندگی می کند. همه چیز را از منظر همان روایت ها می بیند و هم چنان که در حال روایت گری است، زندگی می کند. نتیجتا در تمامی لحظات زندگی تان در یک دو راهی هستید که زندگی کنید یا روایت گری کنید؟ به این معنا که آیا دوست دارید از لحظاتی که در آن حضور دارید لذت ببرید یا آنها را پست کنید و به اشتراک بگذارید.
برنارد ویلیامز هم، چنین نگرانی درباره زندگی داستانی- روایتی آیندگان داشت. در حالی که مک اینتایر به این می اندیشید که وحدت زندگی واقعی بعد از زندگی تخیلی – افسانه ای ساخته می شود. از نظر ویلیامز تفاوت اصلی بین ادبیات شخصیت های واقعی و شخصیت های تخیلی این است که شخصیت های واقعی در زندگی واقعی سکونت دارند اما شخصیت های تخیلی روایت خود را در جایی تمام می کنند که ما هیچ وقت آن جا نبوده و آن را درک نکرده ایم. به عبارت دیگر شخصیت های خیالی هیچ وقت در مورد آینده خود تصمیم نمی گیرند. از نظر ویلیامز ، مک اینتایر این نکته را فراموش کرده که هرچند ما زندگی را براساس گذشته درک می کنم اما باید به سمت جلو حرکت کنیم و پیش رویمان را ببینیم. وقتی با تصمیمی مواجه می شویم، زندگی مان را متوقف نمی کنیم تا بیاندیشیم که بهترین نتیجه برای پیوستگی و انسجام روایت ما از زندگی چیست؟ حقیقت این است که گاهی اوقات ما می توانیم با در نظر گرفتن رویه و سبک زندگی گذشته ی مان تصمیمات بهتری بگیریم. اما نمی توان گفت که تصمیمات گذشته ما تنها براساس نگرانی در مورد تصویر ما و نحوه ظاهر شدن ما در حوزه عمومی بوده است. بلکه باید دلایل و انگیزه های اساسی تری یافت. در واقع از نظر ویلیام اگر دائما برای فهم و درک خود، شخصیت مان را مورد کندوکاور قرار دهیم؛ به مدل شخصیتی متفاوت می رسیم که لزوما حقیقت نداشته و یا شاید از هدف مان منحرف شویم. به عنوان مثال وقتی را تصور کنید که می خواهید کاری را که همیشه بدون تفکر و به خودی خود انجام می دادید, حالا به صورت علمی و دقیق آن را پیاده سازی کنید. مثلا شما همیشه به گردش می روید اما زمانی را تصور کنید که می خواهید بر سفر و گردش خود متمرکز شوید و چگونگی آن را درک کنید، همین جاست که گردش شما تمام می شود.»
چه چیزی برای ما خصوصی و چه چیزی عمومی تلقی می شود؟
وی ادامه می دهد: «در واقع می توان گفت که از نظر ویلیامز ما زندگی آینده مان را با نگاه به گذشته معنی دار می کنیم. هم چنان که دیوید ولمن فیلسوف می گوید: بشریت تصویری عمومی از خودش می سازد تا به زندگی اش نه به عنوان یک روایت بلکه به عنوان یک تصویر معنا ببخشد. تصویری معنادار که در آن بشر برای انجام کاری مامور شده است. حتی رابینسون کروزوئه منزوی هم، نیاز به معرفی خود دارد تا به مسیرش در زندگی ادامه دهد. جدای از این که چه نیازی در فهم ریشه حوزه عمومی و خصوصی نهفته است و چرا ما باید فرق امر عمومی و خصوصی را بفهمیم؛ ما به عنوان آسان نیاز داریم تا خود را به دیگران معرفی کنیم و با دیگران نیز آشنا شویم اما قبل ازشناساندن و معرفی خود به دیگران باید تکلیف مان را با خودمان روشن کنیم و در مورد این موضوع تصمیم بگیریم که چه چیزی برای ما خصوصی و چه چیزی عمومی تلقی می شود و چه چیزی را در مورد خودمان می خواهیم به سایرین عرضه کنیم و چه چیزی را خصوصی برای خودمان محفوظ نگه داریم. بنابراین حوزه خصوصی، فضایی است که آن را ازنگاه سایرین پنهان می کنیم. نه به خاطر این که بابت آن شرمنده ایم و از علنی شدن آن خجالت می کشیم بلکه از نظر ما علنی شدن چنین اموری، کمکی به معرفی و ارائه ما و ماموریت مان در زندگی نمی کند. در این صورت می توان سلفی گرفتن افراد را نوعی تمایل به ارائه و معرفی خود به دیگران دانست.»
ضرورت مشخص کردن محدوده ی امر خصوصی و عمومی در زندگی
در نهایت اردونز نتیجه گیری می کند که «زندگی دائما تصمیم گیری در ارتباط با این است که چه چیزهایی را با دیگران به اشتراک بگذاریم و چه چیزهایی را فقط و فقط برای خودمان نگه داریم. ما باید دائما خودمان را بین حوزه خصوصی و عمومی هدایت کنیم واگرچه محدوده امر خصوصی و عمومی می تواند بین گروه های فرهنگی و سنی متفاوت باشد، می تواند دربین افراد مختلف هم محدوده و معنای متفاوتی داشته باشد. در نتیجه من اگر بازهم کسی را در حال سلفی گرفتن ببینم؛ ممکن است همان حس قبلی را داشته باشم. حسی مثل این که کسی در میان جمع لباس زیر خود را عوض کند.»