مصطفی و مجتبی بختی فرزندان مادری هستند که برای عاقبت به خیری فرزندانش هویت خود را عوض کرد. برادران بختی که مدت ها تلاش کردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برسانند هر بار به دلیلی دچار مشکل میشدند.
عاقبت تصمیم میگیرند هویت ایرانی خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به این آرزوی سخت خود دست پیدا کنند. اما حکایت «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» برای این دو برادر هم رقم خورد و فرماندهان این تیپ هر بار متوجه ایرانی بودن آنها می شدند و با رفتنشان مخالفت میکردند.
مصطفی و مجتبی ناامید نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. این بار تلاش کرده بودند زبان افغانستانی را نیز مسلط شوند و چهرههایشان را هم به آنها شبیه کنند. اما مشکل بزرگتری برایشان رقم خورد. اینکه اگر برای تحقیقات تماس بگیرند و بخواهند با مادرشان صحبت کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه آنها صحبت نکند دوباره به در بسته خواهند خورد این بود. در ادامه ماجرای جالب پیوستن این دو برادر به کمک مادرشان، به تیپ فاطمیون را خواهید خواند:
*خواستگاری یهویی مدافع حرم
14 سال پیش مصطفی 16 سالش بود که آمد گفت: مامان میخواهم ازدواج بکنم. آن زمان مشغول تحصیل در حوزه بود. تا این حرف را زد با تعجب گفتم: جان! چه گفتی؟ گفت: میخواهم ازدواج کنم، مگر گناه است؟ نمیخواهم چشمم به نامحرم بیفتد. از این حرفش خیلی خوشم آمد و برایم جالب بود. خدا را شکر کردم که چنین پسری به من داده که اینقدر به فکر گناه نکردن است. پرسیدم کسی را هم زیر نظر داری؟ یک نفر را پیشنهاد داد که می شناختمش. دختر خوبی بود اما سه سال بزرگتر بود و به همین دلیل من رد کردم. گفت، چه اشکالی داره؟ مگر حضرت خدیجه (س) از پیامبر(ص) بزرگتر نبود؟ گفتم چرا اما چون خود شما هنوز سنت کم است ممکنه به مشکل بر بخورید.
اتفاقا همان روز خانواده خواهرم به همراه تک دخترشان مهمان ما بودند. از مصطفی پرسیدم نظرت راجع به دخترخاله ات چیه؟ گفت: آنها شرایطی دارند که ممکن است نتوانم انجام دهم، گفتم: خودم پشتت هستم. چند دقیقه بعد رفتیم به خواهرم گفتم: لطفا بروید خانه خودتان، گفت: یعنی ما را بیرون میکنی؟! گفتم: کار خیر است. بسیار جا خورد. پدرخانمش خدابیامرز گفت: من اصلا فکر نمیکردم این وصلت انجام شود چون هر دوی آنها بچه هستند. فاصله سنی شهید مصطفی و خانمش هم حدود دو سال است.
خلاصه آنها را فرستادم خانهشان. قبلش خواهرم بچه هایش را فرستاده بود خانه و خودش می خواست دو سه روزی منزل ما بماند. چون راهش دور بود هر وقت می امد دو سه روزی پیشم می ماند. احساس کردم حرفم را جدی نگرفته و نمی رود. دوباره گفتم: برای چه ماندی؟ برو ما میخواهیم بیاییم خواستگاری. او می خندید.
وقتی خواهرم را راهی کردم به برادرم زنگ زدم و گفتم: شما با پدر مصطفی بروید خواستگاری حرفهای اصلی را بزنید من وسایل نامزدی مثل شاخ و نبات و ... را آماده می کنم میآیم.
همه کارها در دور تند بود. خلاصه من هم رسیدم خانه خواهرم تا بعد از صحبت دختر و پسر و موافقتشان مراسم را برگزار کنیم. الحمدالله مشکلی نبود و مراسم را در خانه برادرم گرفتیم. یادم هست یک دبه آوردند که به جای تُنبک بزنند اما مصطفی ناراحت شد و گفت: اگر ادامه بدید میروم. همان روز محرمشان کردیم در مجلس من این کارها را نکنید چون محضری هم نبودند و آنها را به هم مَحرم کردیم و زهرا و مصطفی دو سال و نیم عقد ماندند تا سربازی پسرم تمام شود و عروسی بگیرند.
*اجازه میدهید 5 دقیقه نماز بخوانم؟
مصطفی ابتدای ازدواجش هنوز شغلی نداشت و چون طبقه پایین منزل ما زندگی میکردند امورات را با هم میگذراندیم. بعد از مدتی یک مغازه فروش قطعات کامپیوتر زد و دو برادر دیگرش هم در کنارش مشغول به کار شدند.
قبل از شروع کار روزانه دعای روزی حلال را میخواندند. گاهی مشتری بود گاهی هم نبود. بعد از مدتی یک ماشین برای مصطفی خریدیم و رفت در آژانس کار کرد. هر وقت هم مسافر سوار میکرد و اذان را میگفتند اجازه میگرفت و میگفت شما اجازه میدهید 5 دقیقه نماز بخوانم؟ و اگر مشکلی نبود ماشین را می زد کنار و همان کنار میخواند. همیشه دائم الوضو بود و یک سجاده در ماشین داشت.
*غنیمت مادر مدافعان حرم از فتنه «شام»
آخرین بار وقت رفتن همسر مصطفی آنها را از زیر قرآن رد کرد. بعد که روبوسی کردیم و حرکت کردند انگار به من الهام شد که یک بار دیگر آنها را ببوس، صدایشان کردم گفتم: برگردید یک بوس دیگر به مادر بدهید، غنیمت است. عروسم خندید و گفت: خاله را ببین چکار میکند، در دلم گفتم: شما جای من نیستید، اینها بروند دیگر بر نمیگردند، گفتند: مامان آب نریزی، گفتم: شما دست من آبی میبینید؟ وقتی راضی نباشید کاری نمیکنم که از شهید شدن شما جلوگیری بشه. گفتند: آخه مامان پشت سر کسی آب میریزند که میخواهد برگردد، ما که نمیخواهیم برگردیم. گفتم: من هم میدانم شما بر نمیگردید.
*یک دل آماده میشد و صد دل میکشید عقب
همیشه می گفتند: مامان دعا کن شهید شویم ولی نه ابتدا که هنوز هیچ کاری نکردیم، زمانی که دشمن را کشتیم و دلمان خنک شد و از پای درآمد. بعد از مأموریت ساکهایشان را میبندند و آماده برگشت میشوند، شب 15 ماه رمضان، مجتبی زنگ زد گفت: ما 10 روز دیگر میآییم، گوشیها هم آنتن ندارد. آمدنشان با روز عید فطر و تولد مصطفی یکی می شد. 26 ماه رمضان به شهادت رسیده بودند در حالی که ما روز عید آماده میشدیم برای تولد مصطفی و آمدنشان. ولی یک دل آماده میشد و صد دل میکشید عقب. چیزی در دلم میگفت: بچههایم را میآورند. منتظر بودم که در را بزنند و خبر شهادتشان را بدهند.
*آدرسی که وجود نداشت!
وقتی پیکرهایشان را به ایران آورده بودند منتقل میکنند به قم چون گفته بودند: مصطفی ساکن آنجاست و پسر خالهاش هم کنار او زندگی میکند. مسئولین وقتی به آدرس جایی که آنها نوشته بودند میروند متوجه میشوند اصلا چنین آدرسی وجود ندارد تحقیق بیشتری میکنند تا هویت اصلیشان را پیدا کنند.
*راستش را بگویید: ایرانی یا افغانستانی؟
شخصی به من زنگ زد و گفت: جواد رضایی مجروح شده، راست بگویید شما ایرانی هستید یا افغانستانی؟ از چهره بچهها شک کرده بودند. گفتم: وقتی مجروح است دیگر چه فرقی میکنه کجایی باشند؟ گفت او و پسر خاله اش در بیمارستان هستند و باید هویتشان مشخص شود. گفتم: شهید شدند درست است؟ گفت: نه حاج خانم این چه حرفی است؟ بعد پرسید: کسی در خانه نیست گوشی را به او بدهید؟ گفتم: نه هر چه میخواهید به خودم بگویید من مسئول همه چیز هستم. جوابی نداد و گوشی را قطع کرد. مجددا چند لحظه بعد تماس گرفت و پرسید: شما مادر کدامشان هستید؟ گفتم: مادر جواد رضایی و خاله بشیر زمانی هستم. گفت: حاج خانم راستش را بگو! گفتم: چند دقیقه به من اجازه بدید و دوباره تماس بگیرید.
بچهها یک شماره داده بودند و گفتند: هر جا به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر. زنگ زدم گفتم: آقای فلانی من چه کنم؟ اینها میگویند راستش را بگو. گفت: بله مادر راستش را بگو. گفتم: بچههای من شهید شدند؟ گفت: نه چیزی که شما شنیدید من هم شنیدم، گفتند: مجتبی مجروح شده، گفتم: بچههای من اگر شهید شده باشند با هم شهید شدند و اگر مجروح باشند هم با هم مجروح شدند، چون اینها از خدا خواستند هر اتفاقی افتاد برای هر دو نفر آنها بیفتد و من هم از خدا خواستم اگر شهید شدند هر دو شهید شوند چون اگر یکی شهید شود و دیگری زنده برگردد نمیتواند زندگی کند.
بعد دوباره مسئول فاطمیون از قم زنگ زد و گفت: حاج خانم چه شد؟ اینها میخواستند بچههایم را گمنام در قم دفن کنند. گفتم: اینقدر شما سختگیری کردید از ترس اینکه نکند بچههایم را برگردانید و به آرزویشان نرسند جواب ندادم اما الان میگویم: بله هر دو پسرم هستند و هر دو شهید شدند. گفت: حاج خانم این حرفها چیه میزنید؟ جا خورده بود. گفتم: من اگر ندانم اینها شهید شدند یا نه که مادر نیستم. قبل از اینکه او حقیقت را بگوید به دو برادرزادهام که در سپاه هستند زنگ زدم و آنها را قسم دادم، یکی چیزی نگفت ولی دیگری را قسم دادم گفت: عمه خودت را آماده کن! تو قوی هستی، پرسیدم برای یکی یا دو نفرشان؟ او ماند چه جوابی بده. گفتم: برای دو نفرشان خودم را آماده میکنم.
همسرم بعد از شهادت بچه ها یک سکته خفیف کرد و بعد از چهلمشان سکته دیگری کرد که موجب شد الان بعد از یک سال همچنان درگیر بیماری باشد.
*مصطفی الگوی بقیه بود
واقعاً الگوهایی که سایر بچههای دیگرم از مصطفی گرفتند برای من خیلی کمک بزرگی بود، کارهایی که او انجام میداد بقیه هم انجام میدادند.
*اجازه ندادم صورتشان را باز کنند
شنیدم وقتی دشمن حمله میکند بچه های من به عنوان تک تیرانداز جلو بودند. بعد از یک درگیری در سنگرشان نارنجک میاندازند و هر دو با هم شهید میشوند. زمانی که پیکرشان را دیدم یاد حضرت زینب(س) افتادم و شروع کردم به خواندن لالایی حضرت علی اصغر(ع)، احساس کردم باید دلم را بگذارم جای دل خانم. خواستند صورتشان را نشانم دهند اما اجازه ندادم و گفتم هر جوری هستند راضی هستم به رضای خدا.
*مدافعان حرم برجی دو میلیارد میگیرند!
تنگ نظران پشت سرم زیاد حرف زدند که وقتی به گوشم رسید ناراحت شدم. پسرهایم وقتی میخواستند بروند گفتند مامان پشت سر ما صددرصد حرف زیاد است اما اصل خود ما هستیم که میدانیم هدفمان چیست و هر کسی این موضوع را درک نمیکند. مثلا شنیدم گفتند: بچههایش برای پول رفتند چون ماهی 2 میلیارد پول میگیرند! یا میگفتند فلانی بچههایش را به خاطر پول فدا میکند! بعد از مدتی انگار دیگر نمیشنیدم چون یاد حرف بچهها میافتادم و میگفتم هر چه میخواهند بگویند.
*چرا باید فرزندان ما به سوریه باید بروند؟
وقتی مسئولین فاطمیون آمدند خانه مصطفی و از خانمش شماره کارتی را خواستند که حقوق بچهها را بریزند ما جا خوردیم، گفتم: مگر کارتی وجود داشته؟ ایشان تعجب کردند و گفتند: گروه فاطمیون برای نیروهایش مبلغی را به عنوان حقوق در نظر میگیرد اگر آقا مصطفی تا حالا این پول را دریافت نمیکرده پس خرج خانوادهاش از کجا تأمین میشد؟ گفتم: تا زمانی که ذخیره داشتند خرج میکردند بعد از آن هم ما بودیم. بچههای من برای پول نرفتند برای خدا و حضرت زینب(س) و مواظبت از مرزهای ایران رفتند.
حتی شنیدم بعضی ها میگویند چرا باید فرزندان ما برای دفاع به سوریه باید بروند؟ اصلا یک کشور دیگر به ما چه؟ من به عنوان مادری که دو فرزندش در این راه به شهادت رسیده اند میگویم: فکرشان غلط است، واقعا غلط است، اولاً بچههای ما برای دفاع از حرم بیبی زینب(س) و حضرت رقیه(س) که خاک پای آنها هم نمیشویم، میروند دوماً هدف دشمن ایران است، رزمندگان باید بروند آنجا بجنگند و جلوی آنها را بگیرند و از مظلومین دفاع بکنند. و وظیفه هر مسلمان و شیعهای است که از مظلوم دفاع کند، یعنی ما بایستیم و مظلومین و شیعیان کشته شوند؟ خیر! دین ما چنین اجازهای نداده است.
*همشهری شما انتظار دیدارتان را دارند
من آرزوی دیدار با رهبر انقلاب را داشتم یک بنده خدایی در بیت رهبری بود که با او ارتباط داشتیم و همیشه اصرار میکردم ما را برای دیدار ببرد. یکبار گفتم: به همشهری عزیز ما سلام برسانید و بگویید ما خیلی مشتاق دیدار ایشان هستیم. خیلی طول نکشید زنگ زدند گفتند: همشهری شما انتظار دیدارتان را دارند، فردا آماده باشید که پرواز کنید. الحمدالله آمدیم تهران خدمتشان که خیلی به ما لطف داشتند. وقتی رفتم جلو گفتند من صحبتهای شما را شنیدم، ماشاءالله به صبر و استقامتتان. گفتم: آقا خاک پای بیبی زینب(س) هم نمیشوم. فرمودند: الحمدالله جلوی ایشان سربلند هستید،گفتم: انشاءالله همینطور باشد. یک قرآن هم به ما هدیه دادند.
دیدن ایشان از نزدیک حسی دارد که اصلا قابل بیان نیست. حرفهایی که میخواستم بزنم را فراموش کرده بودم و فقط دوست داشتم نگاهشان کنم. شوکه شده بودم. تا پیش از آن هر وقت تصویرشان در تلویزیون نمایان میشد میگفتم خوش به حال کسانی که از نزدیک ایشان را میبینند.
*ماجرای جالب سجاده رهبری
مصطفی کلاس پنجم بود که برای آقا نامه نوشت: «رهبر من سجاده شما را میخواهم» ایشان هم لطف کرده بودند و از طریق یکی از دوستان پسرم که در بیت است این هدیه ارزشمند رسید.
چند سال بعد آقا تشریف آورده بودند مشهد مصطفی با اصرار سجاده را به همان دوست رابط ما داد و گفت: این را بده آقا در حرم امام رضا (ع) رویش تبرکا برایم نماز بخواند و بعد برایم بیاور. او گفت: مصطفی جان تیم حفاظت قبول نمیکنه. مصطفی باز اصرار میکند که حالا شما ببرید شاید قبول کنند.
از آنجایی که قسمت با مصطفی یار بود مشکلی پیش میآید و تیم همراه علی رغم نزدیک بودن به ساعت نماز نمیتواند سجاده آقا را به ایشان برساند. (خدا اگر بخواهد اتفاقی بیفتد چنان اتفاق رخ میدهد که متوجه نمیشوید.) در آن شرایط این دوست ما به همکارانش میگوید یک سجاده پیش من است که برای خود آقاست و ماجرا را تعریف میکند و میگوید همین را پهن کنید.محافظها مشورت میکنند و قرار میشود رهبری روی همان اقامه نماز کنند. ماجرا را که برای ایشان تعریف میکنند آقا خیلی منقلب شده و این اتفاق برایش جالب بوده است. مصطفی وصیت کرد همان سجاده را در قبرش بگذارند.
*حاضرم پسر سومم هم به سوریه برود
بعضی ها از من سوال میکنند پسر دیگرت هم بخواهد برود سوریه رضایت میدهی؟ من خودم به آقا مهدی گفتم: مادر اگر میخواهی بروی از طرف من آزادی ولی رضایت خانمت هم باید باشد.
*خدایا چطور این آرزویم را برآورده میکنی؟
زمان جنگ تحمیلی بچهها را داشتم و همسرم جبهه بود. با خودم میگفتم ای کاش پسرهایم هم بزرگ بودند تا به جنگ میفرستادمشان که فدای اسلام شوند. به مادر شهدا غبطه میخوردم. می گفتم بالاخره میرسد روزی که پسرهای من هم بزرگ شوند و در راه اسلام به شهادت برسند. وقتی جنگ تمام شد فکر میکردم خدایا حالا چطور این آرزویم را برآورده میکنی؟
*بچهها با من زندگی میکنند
اینکه میگویند شهدا زنده اند را من به عینه لمس کردم. بارها و بارها دچار مشکل شدم و آنها کمکم کردند. آن قدر حضور مجتبی و مصطفی را احساس میکند که شبها موقع خواب به عکسشان نگه میکنم و شب بخیر میگویم و صبحها هم که بیدار میشوم صبح بخیر و التماس دعا میگویم. واقعا بچهها با من زندگی میکنند.