منزل برادران شهید قربانی دستجردی مقصد این هفته جامعه قرآنی با خانواده معظم شهدا بود. منزلی کوچک اما نورانی که در یکی از مناطق جنوبی تهران سه شهید تقدیم اسلام کرد.

محمد، احمد و قاسم قربانی دستجردی برادرانی هستند که به همراه دو برادر دیگرشان محمود و محسن در لبیک به ندای امام خمینی(ره) راهی جبهه‌ها شدند و از آنجا به معراج پر کشیدند.

 

 

آغاز کلام مادر، شکر خدای متعال برای کسب چنین توفیقی بود. اما در ادامه از دلتنگی‌هایش هم سخن گفت. دلتنگی‌هایی نه از دوری فرزندان، بلکه از دلتنگی‌اش برای دیدار رهبر معظم انقلاب سخن گفت و در همان آغاز از حاضران خواست تا پیامش را به هر طریق به مقام عظمای ولایت برسانند.

فرزندانم دوست نداشتند از آنها تعریف کنیم

سکوت پدر موضوعی بود که مادر شهدا هم به آن اشاره کرد اما وی درباره دلایل این سکوت گفت: فرزندانم دوست نداشتند کسی از آنها تعریف کند. اما اصرار حاضران سکوت پدر را شکست و وی با معرفی قاسم 17 ساله‌اش لب به سخن گشود: قاسم تنها 17 سال داشت که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

 

 

محمد ازدواجش را نیمه‌کاره رها کرد و رفت

محمد هم در سپاه پزشکیار بود و در جوانرود خدمت می‌کرد. پیش از یکی از اعزام‌ها برایش به خواستگاری رفتیم و قرار عقد گذاشتیم اما فردای آن روز گفت: بروید و ماجرای ازدواج را به هم بزنید زیرا باید به منطقه بروم. گفتم: حداقل عقد کن بعد به جبهه برو. گفت: نه، می‌روم اگر زنده بازگشتم و اگر این دختر ازدواج نکرده بود با او وصلت می‌کنم. نمی‌دانم آن شب چه اتفاقی رخ داد اما گمان می‌کنم خواب دیده بود. خودش رفت و با خانواده دختر صحبت کرد و ماجرا تمام شد. محمد رفت و 9 روز بعد در عملیات بیت‌المقدس شهید شد.

خدا هر که را که دوستش دارد پیش خودش می‌برد

پدر شهیدان قربانی دستجردی درباره این شهدای عزیز گفت: محمد قاری قرآن بود و صدای خوبی داشت، پیش از یکی از اعزام‌ها به او گفتم: محمد جان نرو، آیه‌ای از قرآن برایم خواند و گفت خدا هر که را دوست داشته باشد به نزد خودش می‌برد چه سعادتی از این بالاتر.

شهدا راه خوبی را انتخاب کردند و به سعادت رسیدند. به واقع اگر رشادت جوانان این مرز و بوم نبود مملکت از دست می‌رفت.

 

 

برای حضور در جبهه پرواز می‌کردند

در ادامه مادر شهیدان ضمن اشاره به ذوق و شوق فرزندانش برای رفتن به جبهه گفت: نه فقط این سه شهید بلکه هر پنج پسرم هیچ دلبستگی به دنیا نداشتند و برای حضور در جبهه پرواز می‌کردند. البته توفیق شهادت نصیب سه‌تای آنها شد و یکی دیگر از فرزندانم هم به درجه جانبازی نائل شد. پسر دیگرم هم معلم است.

برایم روشن بود که شهید می‌شوند

برایم روشن بود که شهید می‌شوند و حتی خواب شهادت آنها و بازنگشتن پیکر فرزند کوچکم را هم دیده بودم اما نه من بلکه هیچ کس نمی‌توانست مانع آنها شود زیرا آگاهانه راهشان را انتخاب کرده بودند.

محمد قاری قرآن بود و انس عجیبی با کلام وحی داشت

محمد جوانی آرام و سر به زیر بود و انس عجیبی با قرآن داشت. صوت زیبایی داشت و حتی یک نوار هم از تلاوت او داشتیم که نمی‌دانم چه کسی او را برد و دیگر نیاورد. یک روز به منزل آمد و به من گفت: هنگامی که زنان بد حجاب را در خیابان می‌بینم غصه می‌خورم. امیدوارم خدا ما را به آتش این ها نسوزاند.

 

 

مادر من شهید می‌شوم، خبر زخمی شدنم را قبول نکن

به یاد دارم شبی را که احمد قبل از اعزام به نزدم آمد و گفت: مادر من شهید می‌شوم و حتی اگر کسی خبر زخمی شدن من را برایت آورد باور نکن. احمد رفت و چندی بعد حدود ساعت 11 شب درب منزلمان را زدند و خبر شهادت احمد را به من دادند. همان جا خدا را شکر کردم و گفتم: خدایا نگذار زبانم به شکایت باز شود.

آهسته می‌آمدند، آهسته می‌رفتند و نمی‌گذاشتند کسی از حضورشان در جبهه مطلع شود. یک بار که قاسم عازم جبهه بود او را از زیر قرآن عبور دادم و هنگام خداحافظی گفت: مادر جان مبادا پشت سر من اشک بریزی، مبادا آش بپزی و به همه بگویی که فرزندانم به جبهه رفته‌اند. مبادا از ما تعریف کنید.

دستکاری شناسنامه در 12 سالگی

شوق حضور در جبهه چنان در وجودشان بود که به هر ترتیبی خود را برای رساندن به منطقه آماده می‌کردند. فرزند کوچکم تنها 12 سال داشت که شناسنامه‌اش را دستکاری کرد اما در اهواز او را برگرداندند. بعد از این ماجرا به پدرش گفتم برو رضایت بده تا برود، دیگر نمی‌توانیم او را نگه داریم.

به قاسم گفتم: نرو سن تو خیلی کم است، گفت: شما فردای قیامت می‌توانی جواب حضرت زهرا(س) را بدهی، امام حسین(ع) طفل 6 ماهه‌اش را در راه خدا داد. با این حرفش گفتم: برو.

 

 

خوابی که بی‌تابی را از مادر سه شهید زدود

پس از شهادت فرزندانم بسیار ناراحت بودم روزهای خلوت و وسط هفته به بهشت زهرا(س) می‌رفتم و بر سر مزار آنها گریه می‌کردم از کنار مرقد محمد به کنار مرقد احمد و قاسم می‌رفتم و مدام اشک می‌ریختم. یک شب درست پس از بازگشت از بهشت زهرا(س) محمد را در خواب دیدم که با ساک بسیجی‌اش به خانه آمد. گفتم: محمد جان تو مگر شهید نشده‌ای؟ گفت: مادرجان ناراحت ما نباش ما را یکسره بردند پیش خدا. بعد از این ماجرا من به آرامش رسیدم و دیگر بی‌تابی نمی‌کردم.

لقمه حلال همسرم سبب شد خدا فرزندانی پاک نصیبمان کند

همسرم انسان شریفی است که با شغل بنایی نان خانواده را تأمین می‌کرد. شب‌ها که از سر کار به منزل می‌آمد دست‌هایش خونین بود و همین لقمه حلال سبب شد که خداوند فرزندانی پاک نصیبمان کند. خدا را بابت این توفیق بزرگ شاکرم و فقط دیدار رهبر تنها خواسته من از خداست. سی سال است که منتظر حضور رهبر معظم انقلاب در منزلمان هستم و از شما می‌خواهم هر طور که می‌توانید پیامم را به ایشان برسانید.